13 March 2005

سالی نو همراه با بهاری سرسبز تر از همیشه در انتظار است::

مدتهاست دست به قلمی نبردم. انگار همه ذهن من خالی از کلماتی است که اگر به اسارت مکتوب در بایند ، جنگی میان ابر های سیاه خفگی راه می افتد.

انقدر روزها و شبهای عمر سریع میگذرد که برای استواری زیر فشار گذر ثانیه های فنا میبایست درس آموزش مرگ ذهن را فشرده پاس کرد.
منِ آغشته در خون تفکر و نگرانی و اهمیت به سرنوشت ؛ اینچنین ناتوان از پس برامدن همراهی این ثانیه ها شده ام که حتی درد هم چاره ای برایم نیست.
تحویل سال و تحویل روح و سرنوشتی نامعلوم. تحول رنگ زندگانی که انگار فردایش سخت تر از روز گذشته بر پیکر من تازیانه وار قصه عبرت از مادیات و کائنات مینوازد.

میدانستم. همیشه از بچگی میدانستم روزی سرنوشت در خانه کودکی مرا میزند تا میان بازی های حرفه ای اما خوف آورِ صحنه دست و پا در دنیای بزگ سالی ، روزی میبایست چنگ بر دامن تلخی شیرین مرگ رویاها زنم و همزمان خویش را به بال پرواز به سوی حقیقت سپارم و یا بر روی خاک سرد باقی بمانم در انتظار پرنس اسب سوار نجات!!!

صدایم و گونه ها قهقه خنده در میان سیل اشک و گهگاه کولاک برف سفید پشت پنجره.
همه اش خاطره است که برخلاف همیشه دیگر نمی نویسم. رویاهایی که تحقق می یابند را از ترس از دست دادنشان با حسرت لمس میکنم.
ترس از اینکه خوبی ها تمام شود. ترس از آنکه بروند. مهربانی ها همراه با مالک و خالقشان از روزگار من محو شوند و در آخر من باشم و دنیای افسوس و حسرت.
میدانم همیشه جای جبران هست. همه هرگز زمان کافی نیست.

سالی نو در پیش است. سالی که اگر همه رویاهایم تحقق یابد آینده درخشانی را در خواب و بیداری هایم میبینم.
سالی نو در پیش است ، نوروزی که در آن میبایست از دوست وآشنا و قدیمی و عشق یاد کرد.
سالی نو در پیش است ، بهاری که در آن قدمی بیش به دنیای مسوولیت و بزرگ سالی پا میگذارم.

دلم برای شعر گفتن ها تنگ شده. برای بوسیدن همه.
برای عیدی لای قرآن مادر و سخنرانی سالیانه پدر
برای آغوش نرم خواهر و
برای قلبی که ازحرارت عشق دوباره خون ریشه هایم را در جریان اندازد


جشن چهارشنبه سوری هم نزدیکه. جای شوما اینور آب خالی... جای ما توی میهنمون بسیار ...پوشالی

0 comments:

Post a Comment