خوب سلام
می خواستم مفصل از 9 سپتامبر بگم. انگار تا 10 دقیقه دیگر باید برم. پس می رم و با دست پر بر میگردم.
تا بعد دافظ
می خواستم امشب کمی قصه سرایی کنم. ولی به دلم نه زیاد می چسبه و نه دوست دارم با سکوت برم. از روی نوشته های چند ساعت پیشم گوشه ای رو با غریبه ها تقسیم میکنم
چندین و چند سال پیش -وقتی که بچه ای بود کوچیک که حتی اون موقع هم خودش رو بزرگ می دید- به طور اتفاقی سوار هواپیما میشد. همراه پدر و مادر و خواهر کوچیکترش. توی هواپیما اول فیلم میدید بعد کتاب می خوند فکر میکرد بعد هم به کار اصلی اش یعنی شیطونی کردن میرسید و همش از سر به ته هواپیما میرفت. دیگه اواخرراه و موقع رسیدن بود. رفت کنار یک آقایی که خلبان بود ولی اون روز جزو مسافر ها بود نشست. بچه داشت از پشت پنجره پایین رو نگاه میکرد. همس سعی میکرد از پشت ابر ها بیرون رو ببینه. زمین دیده می شد.تکه های بزرگ و کوچیک سبز و آبی جلب توجه می کرد.از آقای خلبان پرسید اینا چیه اون گفت اینا همشون جزایر کشور سوئد هستند. مگه خبر نداری به سوئد میگند کشور هزار جزیره ؟!
نزذیک های 5 ساعت از پرواز از سوی ایران به سوئد, از تهران به ستکهلم گذشته بود. اونطرف آبی ها تو تهران یک عالمه آدم و فامیل باهاشون خداحافظی کرده بودند.با کلی سفارشات سوغاتی و نوارهای توپ و... اینور آب یه عالمه آدم های ناشناس منتظر استقبال و پزیرایی از اونها بودند. بالاخره هواپیما نشست. احساس عجیبی بود. از پشت پنجره یک در شیشه ای که اومدند بیرون صدای فلاش عکس و چهره چند نفر آشنا به نظر بچه بیشتر می اومد.اون خیلی سالها پیش اونا رو تو ایران دیده بود.یک دفعه جمعیت سرازیر شدند به سوی مهمان های تازه رسیده. همش بغلشون می کرد بدون اینکه کسی رو بشناسه. فقط چهره عمو و زن عمو و عمه و شوهرش واسش آشنا بود و چند تا سایه از عکس ها.بعد از ماچ و گل و بوسه همه به سوی ماشین ها جاری شدند. هوایی که بیرون تنفس می کرد خیلی جدید بود تازه بود زیادی آبی بود.
توی ماشین عمو با زن عمو و خواهرش نشسته بود و اونا هی فیلم میگرفتند. همش می خندیدند و تعجب می کردند و تعریف می کردند. یکی از جمله های اون روز هنوز تو سربچه هست.که همیشه دینگ دینگ میکنه :عمو یک بار گفت اینجا که داریم رد میشیم اسمش آکالا است.خونه عمه ایناست اینجا شیستا خونه بساری و فلان جا خونه ما. یادمه تو دلم گفتم:" وا خوب به من چه!! من چرا بخوام بدونم و یاد بگیرم اینجا و اونجا کجاست. من که هیچ جا خودم تنهایی نمیرم فعلا که مهمونم و بعد هم تموم."
آری این بود آغاز ماجرا های اون کوچولو...
قرار بود بعد سه هفته برگرده.دوستاش براش تو مدرسه و کلاس جا گرفته بودند.فقط قرار بود یک هفته اول غایب باشه و برای همین تنها با دو تا از دوستاش خدا حافظی کرده بود.
روز ها وگذشت و سه هفته عالی و خاطره انگیز به سرعت باد گذشت. ولی اون روزی که قرار بود 30 سپتامبر برای مسافرین سوئد روز بازگشت باشه هرگز فرا نرسید.نمی دونم آسمون و زمین تو در گوش هم چی خونده بودند که اون روز اومد ولی ما رو با خودش نبرد .
شاید به روح همه برگها, ثانیه ها, دقیقه ها, نفس ها, ساعت ها, روزها, شب ها, آسمون ها و زمین ها طول کشید تا بتونم و بتونیم به باورمون بنشونیم که دیگه برگشتی در کار نیست.
اون کسی که خیلی ها صدا میکنند خدا! چرا . جطور این عجیب تربین اتفاق تو زندگیم رو به سر راهم گذاشت تا مدت ها جواب سوال ها و چرا هام رو نمی داد.همیشه اون سالهای اول هر ثانیه آرزوی برگشت بعد ضد اون رو داشتم. واسه من خیلی سخت بود که یه تنه با همه بجنگم. آخه مامان و بابا همش دم از برگشت می زدند. و خواهرم هم که همرگ جماعت بزرگ تر بود. فقط من بودم که میگفتم نه در حقیقت همش خواسته من بود. همون آرزوی عجیب کودکی که حالا به حقیقت مبدل شده بود.
خب من اونقدر حرف می تونم از این سالهای بدون برنامه ریزی شده تو زندگی بزنم که نفسی واسم باقی نمونه. تا عمر داریم زمان برای بیان خاطرات هست. امسال هم به بهانه هر سال که این روز رو جشن می گیریم من هم تو صفحه هات خاطراتم حالا چه کاغذی و چه با کلاس دکمه ای کلاماتی رو سیاه میکنم. یادی از اون روز می کنم و در انتها پروردگارم رو شکر می کنم. همون خدایی که ... همه می دونند خدا کیه چیه و چه جوری پس نیازی به تعریف نیست.
خدای مهربونم ازت ممنونم که به من این لیاقت رو دادی که هم به آرزو هام برسم و هم بهترین رو بر گزینم.
خدا جونم دوستت دارم. به اندازه بی نهایتت.
برای آنچه مرا آفریدی .
.......
09 September 2002
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
0 comments:
Post a Comment