الان چند روزه همه بچه های بلاگ خبر از فوت نویسنده بلاگ ماه پیشونی دادند و در موردش می نویسند. روحش شاد باشه. فکر میکنم گاهی اوقات خدا اونقدر ها هم که خودش میگه مهربون و با انصاف نیست. خیلی تصمیم هاش با عقل جور در نمی یاد. واسه اونهایی هم که فقط به سرنوشت اعتقاد دارند و نه به خدا میگم که بازم سرنوشت اهدافش گمنام و پیچیده است. اونقدر سنگینه که یه دنیا به سختی میتونه حملش کنه.
حالا بگم تو این گیر و دار فکر من به چی رسیده!! اونم اینکه خوب اومدیم و از این اتفاق ها واسه من من افتاد!!
فکر کنم اونقدر fantasi خوبی دارم که بتونم عکس العمل بعضی نزذیک هام رو بدونم. ولی بقیه چی؟؟ اون هایی که هنوز من رو با رنگ و بی رنگ, با صدا و بی صدا نشناختن چی. اونایی که من نمی شناسم چی؟ یعنی چی میشه اگه نبودم!.. هم....سکوت دارم فعلا.
تا به حال چندین بار من گذر بدون خبر رو تجربه کردم.
بازنگشتنی رو که در انتظار کسی نبوده.
غیبتی رو که تو تصور کسی نمی گنجیده.
مخفی بودنی رو که جای پاش کاملا گود بوده.
ولی خوب تا حالا فهمیدم که اگه نباشم...اونهایی که هستند به من چگونه فکر می کنند. می دونم رد پام, صدای خنده هام, تو ذهنشون, تو گوشاشون چقدر میشینه.
واسه همین از رفتن نگران نیستم.
حالا آشنا و غیر آشنا تصورات و واهیات گمراه کننده نره تو کلتون ها!! من نزده به کلم. حالا چرا دارم این مزخرفات رو بابلا Bla Blah میکنم
آخه من همیشه به همه خواسته هام و آرزوهایی که داشتم رسیدم.!! چه زود و چه یه خورده دیرتر. مثلا 12 13 سالم بود یکی از دوستام تو اسکی پاش شکسته بود. من هوس کردم با عصا راه رفتن رو امتحان کنم. بعد چند وقت پام رفت تو گچ.!! : )) نحسی 13 بدر گرفته بودتم.
خلاصه خیلی هوس های دیگه هم کردم که نمی گم. خطرناکه !! می ترسید یه وقت.
هی ها هو هیهاهو
خلاصه اذیتم نکنید دیگه!! دیدید هوس کردم که ب....
22 September 2002
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
0 comments:
Post a Comment