13 September 2002

شبها رو خیلی دوست دارم


سالهاست که خو گرفتم با تاریکی شب و غرق شدن تو سکوتش.
از بچه گی همیشه کم می خوابیدم واز شبها تا اون جا که میشد سواستفاده می کردم.
وقتی کوچیک تر بودم. اون روز ها که احساساتم نوع دیگری بود."نمی گم جور دیگه فکر می کنم چون در مورد لذت بخش بودن شبها همیشه یه فکر داشتم"
عادت داشتم کتاب بخونم. خیلی عاشق کتاب خوندن بودم.هرگز شبی نبود که بدون ورق زدن خوابم ببره.
عادت دیگم به پشت خوابیدن رو طبقه دوم تخت خوابم بود"با خواهرم یه اتاق و تخت دو طبقه داشتیم" روم رو می کردم به آسمون; پرده رو می زدم کنار. پنجرم همیشه باز و اگر ماه تو آسمون بود دلم گرم و چشمام خیس بود.
یادمه که با وجود کوچیکیم خیلی زیاد فکر می کردم. خیلی مسائل رو هم فهمیده بودم که اطرافیانم نمی دونستند.
از دعای شبانه بیش از همه آرامش بعد از نگرانی هاش خیلی یادمه.
و تنها زمانی که به عشق فکر می کردم نوار محبوبم رو که یکی از بهترین و صمیمی ترین دوستام از پیانو زدن خودش ضبط کرده بود با واکمن گوش می دادم. هنوز صدای اون قطعه که برای اولین بار تو خونشون برام زد تو گوشمه.
و چه زیبا! اولین احساسات عشق خیلی زود به سراغم اومد. چه پر فایده که اونقدر بچه بودم.

چرا دارم یاد "احساسم بچگی " می کنم چون من هم گله دارم. از این دنیا مادی شده گله دارم; از اینکه روح آدم ها زیاد به اسارت در میاد; از احساس ترس بین ماها; از غرور بی فایدمون; از فراموشی ارزش زندگی مون.

الان هنوز کمی مثل گذشته هام هستم
هنوز شبی زود تر از نیمه شب سر رو بالشتم نمی گذارم.
هنوز عاشق و دیوانه ماه و آسمون آبی رنگش تو شبهام.
ولی دیگه کتاب خوندن فراموشم شده. دیگه حتی امکان مرور کلمات ادبی فارسی برام غیر ممکن شده.
خستگی از اسیری تو زنجیر های قانون مندی دنیا وقت زیادی برای فکر کردن برام نمی زاره.
باز مثل کودکیم اشک درمان دل سنگینم هست بین من و او.
و هنوز قبل از مرگ کوتاه شبانه به عشق فکر می کنم.
هر دم....

0 comments:

Post a Comment