15 September 2002

یک سری مسائل سوال برانگیز همیشه تو ذهنم میمونه که خیلی فهمیدن و درکش برام تلخه.
آیا ارزش یک آینده بهتر تحمل این رنج هاست؟

یه مادری و یه پدری همه مقام و قدرت و اقتدار و مکان اجتماعی شون رو برای خاطربه بهتررسیدن و انجام وظیفه مادر پدریشون که تعیین آینده بهنر است رها می کنند. به یه دنیا و کشور جدید تغییر مکان میدند. از انواع سر بلندی ها بالا واز اقسام سرپایینی ها سر می خورند. هز 24 ساعت روزگارشون رو فقط مجبورند هضم کنند. در تلاش برای هماهنگی. وقتی میگم هضم کنند یعنی بسازند.به خودشون از صفر شروع کردن رو بقبولونند. چشمشون رو بر روی تمام منزلت و قدرتی که یک عمر در خونه اولشون ساخته بودند ببندند. تنها و تنها به امید آینده ای که خیلی تاریک و ترسناکه.
اینقدر در روز تحت مسائل فکری مختلف قرار می گیرند که با کوچک ترین جرقه ای آماده برای انفجارند. دوری عزیز ترین هاشون. غرق شدن توی جامعه جدید و محدود شدن ارتباط ها, چقدر براشون سخت است.
چقدر انکار مشکلات سخت است. چقدر نا انصافی برای رسیدن به بهترین است.
من ای کاش توان بیان اینهمه رنج رو داشتم. ای کاش لیاقت اینهمه تحمل رنج رو داشتم.

خیلی حرف دارم خیلی خیلی خیلی,,,
با خودم, با همه ,با خودم, با خدا...

0 comments:

Post a Comment