" میبینمکه صفحات زیادی به سفیدی گذشته. در قدیم ها بی سخن موندن جزو محالات بود. و روزگاران امروز ما شرحی جز بر فراموشی زمان ندارد.
باز هم شک و تردید. سوال و تصمیم..و و و همگی به سراغم آمده اند.
هرگاه که سخن فراموشی به زبان می آید. یاد فراموش شده ها مرا به عذاب میدارد.
بگذریم. این روزها نیز بگذرد. حال در اندیشه یک تصمیم هستم.
دوباره و مثل قدیم به دنبال صدای دلم میروم.
ولی چرا هنوز دنباله روی قوانین از پیش تعیین شده ام ؟؟ پس کجاست شجاعت یادگیری ها.. آیا تنها نوای خدانگهدار مرا نجات می دهد از شکست در مقابل ناراحتی ها ؟؟
هرگز اندیشیده ای با خویشتن.. تا کنون چندین بار با چندین نفر و چندین هزار کلام خویش و آنها را ز هم دور ساخته ای؟؟ چرا ؟ چرا ؟
باز بگزریم.. ولی بیاندیش.. آیا این خودت نیستی که دست رد بر روی تبلور شدن آن آرزوی دیرینه میزنی ؟
به یاد داری هنگامی که کودکی بیش نبودی و آن زمان نیز سخن از بزرگ بینی ات بر زیان ها بود..
که به بزرگان می اندیشیدی و
و با خود میگفتی..
نگاه کن آنها در جوانی پیر گشته اند..و نفهمیدند اقتضای هوس ها را. "
این نوشته رو درست پارسال روز 23 جون نوشتم.
روزی که تصمیم گرفتم باز هم به صدای دلم گوش کنم.
و هر قیمتی که لازم هست رو براش بپردازم.
و خوب..
الان خوشحالم و مغرور از تصمیمی که گرفتم.
همین.
23 June 2003
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
0 comments:
Post a Comment