سلام .....جان.
عزیز مهربون و دلتنگ من
از چی و از کجا.. با کدوم کلمه و مرِثیه.. وقتی که یا تمامی لغات تکرار مکرراتی هستند مساوی با تمام حس های پژمرده شده آدمیزاد.
وقتی که دیگه اونقدر گریه کردی و اونقدر لب هایت رو از ترس افشای حقیقت جهنم درونت به هم فشار دادی.. برای چه میبایست آخر نوشت.. چرا میبایست این غم ها رو مکتوب کرد..
من که دیگه دست بر داشتم از نوشتن. دفتر خاطراتی رو که برام یاد آور خنده ها و گریه هام هست بستم انداختم تو یه کمدی که دستم بهش نرسه.
لامسب تو هم بد شبی اومدی سراغ من.. هر چند هر شب من این هست.
روی دلت احساس سنگینی کردی؟؟ من الان 2 هفته تمام هست شب تا صبح و صبح تا شب دارم خودم رو تو فضا رو تخت.. پشت میز.. لابلای صدای آدم ها و زیر تضمین سایه خواب گم میکنم پنهان میکنم..بالشت رو محرم اشک هام میکنم و عروسک خرس سفید مهربون تو رو نوازش گر قلب خودم...
تو بگو کدوم کار جایز هست..
مردن بهتر از تحمل اینهمه عذاب نیست..؟؟
من که دارم میمیرم..
من در این منجلاب تنهایی دارم غرق میشم..خفه میشم.. شکسته میشکم..میسوزم . از همه دنیا دور تر و دور تر و درو تر.
دلم میخواد داد بزنم. هوار بزنم. از این موریانه ها که دارن مغزم رو داغون میکنم رها بشم..
پس چرا نمیشه.. پس چرا فکر و خیال و حس ها من رو رها نمیکنند.
من چیزی جز مرگ نمیخوام
الان هم بی هدف دارم تلاش میکنم
الاکی پای کتاب های هزار صفحه و لغت نشستم و سعی میکنم غم هام رو دربدریم رو با اونا از یاد ببرم.
در نهایت هم که ناموفقم
پس برای چه تلاش کنم
کاش میمردم
کاش این چند ماه رو میمردم
کاش الان 2 ماه پیش بود.. کاش تازه میخواستم به خونم برگردم ..
همون خونه غریب..که من که نتونستم دیگه از پنجره اتاق خوابش ماه رو تو آسمون ببینم.. همون که پست بومش برام 15 سال خاطره رو به ارمغان داشته
وای از این همه درد
وای از این همه اشک
وای بر من که اینگونه دارم میسوزم
کاش زنده نبودم
کاش من نیز قصه ای بیش نبودم
قصه زیبای خفته.. که حتی با بوسه شاهزاده نیز..سر از خواب بر نمیداشت
حتی نوشتن لغات نیز در اختیار من نیست
مرا تنها بگزارید
در این منجلاب غم و اشک و تنهایی..
که تبر بر ریشه های این نهال کوچک اما پژمرده میزند...
مرا تها بگزارید
مرثیه سرایی بس است
22 August 2003
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
0 comments:
Post a Comment