شاید همش از روی عادته که میخوام از تمام حس ها خالی بشم.
شاید هم تنها از دلتنگی های همیشگیمه که..
به هر حال هر علتی که داره... میخوام فقط بگم زمان کند میگذره..
تنها یک هفته گذشته.. از آخرین دیدار.. از آخرین بوسه ها.. از آخرین هم آغوشی..
نمیدونم..
شاید میبایست فراموش کرد..
شاید اگه فکر کنم همه چی جزوromanc تابستونی ام بوده خیلی دلم بیشتر بخنده..
و یا شاید هم همه چیز جزئی از سرنوشت بوده..
تنها میدونم سهراب برام شعری برای خونده شدن داره..:
غبار لبخند
می تراوید آفتاب از بوته ها.
دیدمش در دشت های نم زده
مست اندوه تماشا, یار باد,
مویش افشان,.گونه اش شبنم زده.
لاله ای دیدم-- لبخندی به دشت--
پرتوئی داب روشن ریخته.
او صدا را در شیار باد ریخت:
" جلوه اش با بوی خاک آمیخته. "
رود, تابان بود و او موج صدا:
" خیره شد چشمان ما در رود وهم."
پرده روشن بود, او تاریک خواند:
" طراح ها در دست دارد دود وهم "
چشم من به پیکرش افتاد, گفت:
" آفتاب پژمردگی نزدیک او. "
دشت, درپای تپش, آهنگ, نور.
ساایه می زد خنده تاریک او....
و اما فراتر.... شاید برای فردا تر.... مینویسد سهراب :
تو در راهی
من رسیده ام....
اندوهی در چشمانت نشست.. رهرو نازک دل !
میان ما راه درازی نیست :
لرزش یک برگ...
0 comments:
Post a Comment