روزگار ها گذشته است..
شب است
و باز هم شبی است... همچو آن دور دور ها..
قرص ماه کامل در آسمانی سیاه سیاه سیاه...
ولی شاید سرخ رنگ..همرنگ خون طپیده شده در رگ های من.. هم ضربان با صدای قلبم..
نمی خواهم سخنی بگویم.
میخواستم سیاه کنم
میخواستم پایان دهم
اما این دل فرمانم نمیدهد
باشد
انتظار.. باشد انتظار..
باز هم انتظار.
روزها چه سریع میگذرند وقتی با آنها زند گی میکنی و چه کند وقتی در انتظار مینشینی..
خداوندم... مرا ...
باشد تا شبی دیگر
12 August 2003
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
0 comments:
Post a Comment