19 October 2003

امشب دلم گرفته
دل تنگ..
و کمی پر آرزو بیش ازپیش
پر از ادعا و آمال..اما انگار جنبشی که میباست نیافته ام
رفتم تو سرمای هوا..روی یه تپه بلند برای خودم راه رفتم و بلند بلند حرف زدم.. به خدا خندیدم و ازش التماس کردم
بستتی خوردم و اسمارتیز کاکائویی
دستام رو که از آرزو کردن یخ بسته بود کردم تو جیب کاپشن گرمم و بعد..
روی زمین سرد زیر آسمون پر ستاره زیر پای خدا زانو زدم و گفتم
......
......


خوب یه چیزایی گفتم دیگه ! مگه تو خدایی که میخوای بدونی ؟؟

یه کاره ! برو کشکتو بساب !
ولی خوب بازم دلتنگم.. :((

0 comments:

Post a Comment