07 January 2004

:: میخوام عق بزنم


دلم گرفته..دلم خونه دلم بیزاره دلم درده سرده دلم سنگین و بی زبونه

دیگه خسته شدم..دیگه توان مبارزه نیست.. به کی بگم..به چی بگم
مگه دوست داشتن توی این زندگی بایست جنگ باشه ؟ اشک باشه
چند روز دیگه بایست بگذره و به این احمق کثافت حالی کنم دوستش دارم و نفهمه ؟
دلم رو مثل یه تیکه دستمال کاغذی دم به دم زیر پاش لگد میکنه .له میکنه..خورد میکنه و من باز هیچی نمیگم..
باز میگم عیب نداره..خره..احساساتیه..تنهاست..بزار بازم بهش فرصت بدم
چند بار ازش کندم ؟ چند بار گفتم دیگه ازش بریدم..باز برگشتم..باز بهش گفتم دوستش دارم.
چقد میتونه رزل باشه ؟؟

حالا من شدم همین آدم کثافت و بی لیاقت و احمق..
یه بچه ترسو و فراری..
حالا یکی دیگه از من بیزاره..بهم فحش میده..ازم آزار دیده
حالا من مقصر تنفر آدمی دیگه هستم..حالا من دل دیگری رو له کردم..حالا من شدم یه آشغال
برن گم شن همه آدمایی که منو اینطوری بازی دادند


دیگه توان ندارم..ندارم
:((((

دلم گرفته.. دلم خونه..دلم..

0 comments:

Post a Comment