:: روزي که عشقم بميره من هم ديگه زنده نيستم
امروز يه روز خسته کننده پر از سردرد و درد شونه بود. به زور خودم رو از سر ظهر سر تمامي کلاسها نشوندم تا يه وقت شرمنده قولي که دادم نشم. سر يه زنگ کوتاه استراحت سري به کتابخونه ميزنم و يهو با چه لينکي سر از نوشته نيما در ميارم نميدونم. تنها ميدونم بعد از خوندنش يه اشکي بود ميخواست بريزه از زور خستگي و سردرد که به لبخند تلخي همراه شد. چراش رو نميدونم. نوشته به اين غمگيني رو ميشه براش هاي هاي گريه کرد به خصوص وقتي که ...
چرا آدمها همش دارند براي فردا ميدوند ؟ چرا به زور از من ميخواند همش به خاطر فردا زندگي کنم ؟ چرا دست از سر کچل من بر نميدارند !!!
از اون روزهاست که بهم بگي هاپو مييام گاز ميگيرم و مشت ميزنم.:( بابا فردا که مرديم با خودمون هيچي رو تو گور نميبريم جز يه سري رويايي که يا حقيقت شده يا به گور ميره...
تو رو خدا بگذار من به آرزوهام تحقق ببخشم. حتي اگر احساس کني من چه بيراه رفتم.
اه اه اه
*She never read my words, she just born me once, she kill me every time she want my best
01 December 2004
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
0 comments:
Post a Comment