07 December 2004

:: ... شعرم سکوت گذیده

بردي از يادم ، دادي بر بادم ، با يادت شادم
دل به تو دادم ، در دام افتادم ، از غم آزادم
دل به تو دادم فتادم به غم
اي گل بر اشك خونينم مخند
سوزم از سوز نگاهت هنوز
چشم من باشد به راهت هنوز
چه شد آن همه پيمان
كه از آن لب خندان ،كه شنيدم و هرگز
خبري نشد از آن
كي آيي به برم ، اي شمع سحرم
در بزمم نفسي، بنشين تاج سرم
خواه از جان گذرم
تا به سرم ده ، جان به تنم ده ، چون به سرآمد عمر بي ثمرم
نشسته بر دل غبار غم
زآنكه من در ديار غم
گشته ام بر غمگسار غم
اميد عهد وفا تويي
آفت جان ما تويي
رفته راه خطا تويي
بردي از يادم ، دادي بر بادم ، با يادت شادم
دل به تو دادم ، در دام افتادم ، از غم آزادم
دل به تو دادم ، فتادم به غماي گل بر اشك خونينم مخند
سوزم از سوز نگاهت هنوز
چشم من باشد به راهت هنوز




بردی از یادم Posted by Hello

0 comments:

Post a Comment