19 December 2004

roz aval kar

:: تجربه روز اول مسئولیت پذیری

صبح بعد از دو سه هفته هوای ملایم زمستونی کمی از پشت پنجرم سفیدی می بینم. باز هم که برف نیومده. همش کمی دونه دونه سطح زمین رو سرد کرده. پس این برف زمستونی کجاست.
صبح یکشنبه همه هفته ها تا ساعت 11 حداقل خوابیم. اگر جشنی شب شنبه نرفته باشیم. همیشه صدای جاروبرقی یا بوی صبحانه از پشت در اتاقم میاد. اما این هفته خودم ساعت 8 پا میشم. با اینکه همه جا ساکته هواسم رو جمع میکنم تا ببینم الان چه بایست کنم. نیکو قراره بره شیف اول سر کار. به به چه اسم گنده ای. من که تجربه کاری توی چند تا شغل مختلف رو دارم. ولی اون نه. البته مغازه داری رو هردو تجربه کردیم توی تابستون ها. دیروز روز اول بود. اینبار تنهای تنها. صبح با کلی باد توی غبغب :) رفتم مادر و پدرم رو رسوندم فرودگاه تا همراه جمعیت باقی فک فامیل عازم ایران بشند برای عیش و نوش و شرکت در مراسم نامزدی دختر عموی گرام. خوش بگذره. نگران ما نباشید. همه چیز تحت کنترل. بوس بوس و خواهش می کنم ما کاری نکردیم وظیفمونه. مگه شما هر دو دختراتون رو به سفر جداگونه نفرستادید. اینبار نوبت شماست.

نوبت ؟ چه کلام عجیبی. پدر توی ماشین گفت > دارم فکر میکنم میبینم از یک سال و نیم پیش که اونبار هم 2 هفته همش ایران رفتم و استراحت همراه با بدو بدو داشتم ؛ تا به امروز هر روز این یک سال و نیم رو کار کردم... صدام در نیومد... خفه شدم و بغض کردم.

سر راهم کلی احساس مکانیک بودن بهم دست داد لاستیک های ماشین رو چک کردم میزون کردم بعدش هم رفتم به سوی خرید برای مغازه. همونطور که حدس میزدم تا از ماشین پیاده شدم یه چرخ بزرگ خرید دستم بگیرم همه چشم های آدم هایی که اون صبح اونجا بودند قلمبه شد. وا !!!! این دختره ؟؟ آخه اونا همشون مرد های گنده و ... بودند. مثل بابام . حس جدیدی گرفتم.

شروع کار با فکر اینکه کسی توی خونه نیست که بهش زنگ بزنی بگی قیمت فلان جنس چیه یا تنها توی دلت خیالت جمع باشه که حالا اونا هستند . هرچی باشه بالاخره مشکلی پیش نمیاد. خیلی حسش فرق داره. بهت احساس مسئولیت بیشتری میده. مسلمه. ولی درکنار اون تو رو به دنیای یه عالمه فکر می بره.
کنار نیکو وقت با سر به سر هم گذاشتن و ملقب شدن به سکروچ باهال می گذره. ولی وقتی اون رفت و خودم موندم همش فکر کردم. ته دلم لرزید. خودم رو در جایگاه پدر دیدم. اینکه هر روز هر روز و هر روز ساعت ها وقتش رو در پشت این ویترین های رنگی داره سپری میکنه و ثانیه های عمرش رو میبینه که داره میسوزه بدون اینکه به شغلی مشغول باشه که در شئنشه. همه و همش برای خاطر اینکه در یک جامعه دوم به عنوان یک خارجی 50 + هرگز نمیتونی در پشت میز ریاست و مدیریت بنشینی. هرگز نمی تونی به اندازه تحصیلاتت و تجربیاتت کار کنی. بایست برای نگه داشتن ایده عال زندگی در خارج بجنگی. جزو بهترین ها محسوب بشی اما در پشت این لایه از جونت و سلول های بدنت مایه بگذاری.
این سرابه اون ور آب هست برای خیلی ها.
اینجا بود که تنم لرزید. تازه حس کردم با همه وجودم چرا اینهمه بابا برام از درس خوندن و رسیدن به جایی که استحقاقش رو دارم حرف میزنه. اینکه بدون درس و مدرک از اینجا به کاری که اینقدر توش دردسر باشه نمیرسم. که ...

اونروز به پایان رسید. گفتم نیکو بزن قدش که کلی ما باهالیم. به خودمون افتخار میکنم. به خودم و تو و مادر و پدرم. که ما برای هم زندگی میکنیم و با هم. که اونها خوبی های ما رو تنها مد نظر می گیرند و من و تو دیگه کم کم یاد گرفتیم که اونا نه تنها سخت گیر ترین پدر مادر دنیا نیستند بلکه اونقدر به ما آزادی دادند که خودمون بهترین درس زندگی رو از آزادی هامون بگیریم. درسته من گاهی خیلی زیادی گذشته رو و تلاش برای رسیدن به این آزادی ها و قانون ها رو گنده میکنم. ولی خوب... مگر نه اینکه همه چیز بهایی داره.. مثل مهاجرت، مثل آزادی، مثل عشق

این قصه ادامه دارد... که واقعیت است و دیگر هیچ...

0 comments:

Post a Comment