30 April 2005
eshgh kafi nist
نمی دانم هنوز کدام گره را برای انتخاب گزینم
نمی دانم هنوز... از میان افعال هست و نیست کدام درس است
عشق کافی ایست
کافی نیست
هنوز ندانم برای ایمان قوی تر بایست عاشقانه زیست یا عاقلانه
...
29 April 2005
The Last King
زمانی که من نوجوون بودم و هنوز به انحرافات دوران شری و کله پوکی و جوونی کشیده نشده بودم ؛ خوراکم کتاب و کتاب خوندن و روزنامه قورت دادن بود.
و یکی از علاقه های آخر که براش ساعت های زیادی رو صرف مطالعه کردم خوندن کتاب های تاریخی بود. اما جذاب ترین اونها کتاب های قدیمی کتاب خونه زن عموی گرامم بود که جلد های اصیل نویشته های الکساندر دوماس در مورد انقلاب فرانسه بود. اون زمان من از دو جلد کتاب ژوزف بالزامو شروع کردم و بعد 9 جلد 600 ٍ 900 صفحه ای سری های کتاب به نام غرش طوفان رو تا روزی که تا گردن زدن ماری آنتوانت نخوندم بر زمین نگذاشتم.
هرگز یادم نمیره که این کتاب و اون صحنه ها که بی نهایت واقعی توصیف شده بودند چقدر علاقه من رو برای ایده های رویایی برای شغل در آینده رو برام پرورش داد. اما مهمترش تنها این بود که روزی خودم به فضای واقعی اون دوران سفر کنم و از نزدیک اون قصر شاه رو اون محل رقص دربار رو و مجسمه ماری آنتوانت رو به چشمام ببینم و خاطره سه تفنگدار رو در ذهنم زنده کنم
زمستون امسال این شانس رو داشتم و در قصر لوئی شانزدهم قدم زدم و کنار تابلو عظیمش عکس هم گرفتم و از دونستن گوشه ای از بزرگترین انقلاب دنیا نیشم باز بود
27 April 2005
www.parsplanet.com
غضنفر شلنگ رو بر ميداره تلويزيون رو خيس ميكنه ميگه مگه نگفتم اينجا فوتبال بازي نكنيد !
يه دستماله با دماغه دعواش ميشه ، دماغه ميگه ديگه بهت جنس نمي دم
غضنفر داشته از توی جزيره آدمخورا رد ميشده، يهو ميبينه آدم خورا محاصرش كردن د بيچاره خيلي ميترسه و با حال زار ميگه : اي خدا بدبخت شدم د يهو يك صدايي از آسمون مياد: ميگه نترس بنده من، هنوز بدبخت نشدي د اون سنگ رو از جلوي پات بردار بكوب به سر رئيس قبيله د غضنفر خوشحال ميشه، سنگ رو ميكوبه تو كلة رئيس قبيله د رئيس قبيله جابهجا ميميره، باقي افراد قبيله شاكي ميشن، نيزه به دست، شروع ميكنن دويدن طرف غضنفر د يهو يك صدايي از آسمون مياد و ميگه : خوب بنده من، حالا ديگه بدبخت شدي
یه روز یه اصفهانیه یه 25 تومنی رو تو دستش هی فشار میداده که دستش عرق میکنه بعد دستش رو باز میکنه به 25 تومنی میگه اگه تا فردا هم گریه کنی خرجت نمیکنم
یکروز یک میخ میره عروسی قر تو کمرش گیر میکنه میشه پیچ
یه روز یه هزارپا می ره خواستگاری مورچه اما مورچه بهش جواب رّد می ده میپرسن چرا جواب رد دادی د میگه کی حوصله شستن هزار جوراب رو داره
غضنفر با خدا قهر ميکنه ، موقع نامه نوشتن، مينوشت بنام بعضي ها
يارو داشته با بچش بازي ميكرده، هي بچه رو پرت ميكرده بالا، تو هوا مي گرفتدشد يه بار بچه رو خيلي ميندازه بالا ، بچه ميفته تو خونه غضنفر ايناد غضنفر هم بچه رو مياره ميگه : ايندفعه آوردم، ولي اگه دفعه ديگه بندازي پارش ميكنم
تو به من گفتي روی قول من حساب کن، گفتي قول من مثل چک ميمونه درسته، ولي من چکهام هميشه برگشت ميخوره
روزي سير و پياز دعواشون مي شه ، سير با عصبانيت به پياز مي گه : حيف که سيرم و گرنه مي خوردمت
يه ياكريم با يه مرغ عشق ازدواج ميكنه بچه اونها ميشه كريم عشقي
يه روز غضنفر به دستشويي ميره در رو كه باز ميكنه پشه ها بلند ميشن غضنفر ميگه خواهش ميكنم خواهش ميكن سر سفره بده بلند نشيد
غضنفر ميشينه تو تاكسي، راننده بهش ميگه: داداش دستت لاي در گير نكنه. غضنفر هم مياد آخر مرام بگذاره، ميگه: داداش سرت لاي در گير نكنه
يک موز به پياز ميگه : خجالت نمي کشي گريه همه را درمي آوری د پياز جواب ميده : خودت را بگو ،پيش همه شلوارت را مي کشي پائين
غضنفر داشته تو اتوبان كرج با سرعت ميرفته , يه دفعه راديو پيام ميگه : رانندگان عزيز كه در لاين تهران به كرج در تردد هستند مواظب باشن يه اتوموبيل در لاين مخالف در حركت است غضنفر همينجور كه داشته فرمونو اينور اونور ميكرده ميگه : لامذهبا يه دونه دوتام نيستن
یک روز غضنفر که پاش شکسته بود برای شفا گرفتن می ره مشهد و با امام رضا درد و دل می کنه که یهو می بینه یک زن میاد و خودش را می بنده به زريح و از امام رضا می خواد که به او بچه بده د غضنفر هول می کنه و تو دلش میگه نکنه منو ول کنه حاجت اینو بده به زنه میگه : خانم بخش زایمان اونطرفتره اینجا بخش ارتوپدیه یه ذره برو اونور
غضنفر ميفته تو گير آدم خورا، آدم خورا ميگيرنش، رئيسشون ميگه: اينو پوستشو ميكنيم باهاش قايق درست ميكنيم د غضنفر هم يه چاقو ور ميداره ميگذاره رو شكمش، ميگه : جلو نيايد وگرنه قايقتونو سوراخ ميكنم
يه روز يه فيل و يه مورچه با هم ازدواج ميکنند د خلاصه يه روز اين دو تا دعواشون ميشه و فيله پاشو بلند ميکنه که مورچه رو له کنه ، مورچه بهش ميگه : حالا اگه به خودم رحم نميکني به اين بچه فيله که توی شکمم هست رحم کن
غضنفر داشته تو لوسآنجلس قدم ميزده، يهو داريوش رو ميبينه، بدو بدو ميره جلو، ميگه سلام آقا داريوش! داريوش ميگه سلام هموطن! غضنفر كف ميكنه، ميگه اوووف ! عجب كيفيتي
يه روز غضنفر داشته کباب درست ميکرده يهو ميبينه يه گربه نزديکش مياد و حسابي دندون تيز کرده به گوشتها!! خلاصه يه فکر حسابي به ذهنش ميرسه و برای اينکه گربه رو دور کنه ميگه: بلاليه بلال شير بلاليه
غضنفر مريض ميشه ميره پيش حكيم باشي دهكده! مي گه حكيم باشي من بدجور دل درد دارم. حكيم معاينه اش مي كنه و ميگه تو نان زياد مصرف مي كني؟ نان لواش مي خوري؟ غضنفر مي گه بله نان تافتون چي نان تافتون هم مي خوري؟ غضنفر مي گه بله نان سنگك چي نان سنگك هم مي خوري؟ باز غضنفر مي گه بله نان باگت چي نان باگت هم مي خوري؟ باز غضنفر مي گه بله نان بربري چي نان بربري هم مي خوري؟ غضنفر مي گه : پس فـــــكر كـــــردي همه اونها را با چي مي خورم؟
بهمن و علی(اصفهانی) سرباز بودن. بهمن ميميره، علی ميره برای خانواده بهمن تلگراف بزنه که بهمن مرده. مسئول تلگرافخونه میگه: هر کلمه هزار تومان، برای تاريخ و امضا هم پول نمیگيريم. علی میگه بنويس: بهمن تير خرداد مرداد
---------------------------------------------
والا ما از اون جوک های ناب ایرونی بلد نیستیم کسی هم این اطراف واسمون جک تعریف نمی کنه ! اگر تکراری بود خودتون واسم جک جدید بنویسید ! بی ناموسی هم خواتید میل کنیید :))
P a r s P l a n e t . C o m
26 April 2005
يه روز يه باغبونی ، يه مرد آسمونی
نهالی كاشت ميون باغچه مهربونی
می گفت سفر كه رفتم يه روز و روزگاری
اين بوته ياس من می مونه يادگاری
هر روز غروب عطر ياس تو كوچهها میپيچيد
ميون كوچه باغا ، بوی خدا می پيچيد
اونايی كه نداشتن از خوبیا نشونه
ديدن كه خوبی ياس ، باعث زشتيشونه
عابرای بیاحساس پا گذاشتن روی ياس
ساقههاشو شكستن آدمای ناسپاس
ياس جوون برگرفت ، تكيه زدش به ديوار
خواست بزنه جوونه ، اما سر اومد بهار
يه باغبون ديگه شبونه ياس رو برداشت
پنهون ز نامحرما تو باغ ديگهای كاشت
هزار ساله كوچهها پر ميشه از عطر ياس
اما مكان اون گل مونده هنوز ناشناس
خوشا او که یاس خواندش یارش
http://www.iransong.com/album/22.htm#
24 April 2005
و من به شـــوما اعلام می دارم که هیچ چیز در این دنیا بهتر از سایت های مفت مجانی که همه کارهای سخت را برای ما هلپی انجام می دهند نیست
اینجانب عالیجناب منتقد بر سایت فلیکر کلاه احترام به هوا می اندازم ! چرا که کاری کرده این آرشیو 6000 تا عکس من به زودی زنجیر هایش را بدرد و به دید همگان خویش را عریان سازد !! تنها مواظب باشید هول نشوید
به قول حسین درخشان (ص) بر روح فلیکر
دی این گوشه زیر آرشیو راندمی از عکس های توی سایت رو میتونید ببینید
جووونمی دیگه لازم نیست انیقدر زحمت سایز کوچیک کردن و آپ لود کردن به خودم بدم
به این می گویند هنرمند سخت کوش شایسته مفت خور :)) قربون همین سایت بلاگر هم برم که دیگه هیچ ایرادی نداره و همه امکانات رو در اختیارمون میگذاره !! حالا شوما عزیز دل خواهر برو هی پول بی زبون بده سایت ثبت کن پول بده تمدید کن ! من پولام رو میگذارم تا دوربین رویایی رو بخرم !! انشالا در صد سال آینده :))
23 April 2005
22 April 2005
یاد قصه اش کردم و امروز دیدم یکی باز نوشته اتش. یادش کردم و داغ شدم
به اين ترتيب شازده كوچولو روباه را اهلي كرد.
لحظهُ جدائي كه نزديك شد روباه گفت: ــ آخ! نمي توانم جلو اشكم را بگيرم.
شازده كوچولو گفت: ــ تقصير خودت است. من كه بَدَت را نمي خواستم، خودت خواستي اهليت كنم.
روباه گفت: ــ همين طور است.
شازده كوچولو گفت: ــ آخر اشكت دارد سرازير مي شود!
روباه گفت: ــ همينطور است.
ــ پس اين ماجرا فائده اي به حال تو نداشته.
روباه گفت: ــ چرا، واسه خاطر رنگ گندم.
بعد گفت: ــ برو يك بار ديگر گل ها را ببين تا بفهمي كه گل خودت تو عالم تك است.
برگشتنا با هم وداع مي كنيم و من به عنوان هديه رازي را به ات مي گويم.
شازده كوچولو بار ديگر به تماشاي گل ها رفت و به آنها گفت:
ــ شما سر سوزني به گل من نمي مانيد و هنوز هيچي نيستيد. نه كسي شما را اهلي كرده نه شما كسي را. درست همان جوري هستيد كه روباه من بود: روباهي بود مثل صدهزار روباه ديگر. او را دوست خودم كردم و حالا توهمهُ عالم تك است.
گل ها حسابي از رو رفتند.
شازده كوچولو دوباره در آمد كه: ــ خوشگليد اما خالي هستيد. برايتان نمي شود مرد. گفت و گو ندارد كه گل مرا هم فلان رهگذر گلي مي بيند مثل شما. اما او به تنهائي از همه شما سر است چون فقط اوست كه آبش داده ام، چون فقط اوست كه زير حبابش گذاشته ام، چون فقط اوست كه حشراتش را كشته ام (جزء دو سه تايي كه مي بايست شب پره بشوند)، چون فقط اوست كه پاي گِلِه گزاري ها يا خود نمائي ها و حتا گاهي پاي بْغ كردن و هيچي نگفتن هاش نشسته ام، چون كه او گل من است.
و برگشت پيش روباه.
گفت: ــ خدانگهدار!
روباه گفت: ــ خدا نگهدار...
و اما رازي كه گفتم خيلي ساده است: جزء با دل هيچي را چنان كه بايد نمي شود ديد. نهاد و گوهر را چشم سَر نمي بيند.
اما نیمه صبح ، پشت پنجره هوا آبی نیگونی بود، صدا میومد، پنجره رو باز کردم، پرنده داشت چهچه میزد، مستون و بیخود از دم صبحگاه... داشت برای دل من چهچه میزد
20 April 2005
Don´t tell me why I cry
Don´t tell me I´m in love
No no no
I should not to be in love
Being in love, I hate to be in love
Cuz I have to demolish the wall
I have to open my heart, To show you my soul
I did, I regret, I drowned and got hurt more than I could have imagined.
You may are right,
But don´t tell me You feel I´m in love
Maybe I am...
Yea... maybe right now... maybe tomorrow
16 April 2005
نادیا بیورلین Nadia Björlin یکی از بازیگر های سریال های soapopra های معروف امریکا که بیش از 35 سال هست داره پخش میشه به اسم Days of Our Lives بود و بعد از مدتی که در اون در نقش یک دختر عجیب و ربل بازی کرد به شهرت زیاد رسید.
هرچند شاید تنها توی خود امریکا هست که به ستاره های سینما و تلویزیونشون بیش از اندازه اهمیت میدند.، اما اسم نادیا تازگی بر سر زبون در خیلی از کشورهای دیگه بخصوص در سوئد افتاده
علت : این نادیا خانوم 24 ساله آخرین معشوقه بروس ویلیز هست! بعله آقای Bruce willis 49 ساله این دختر خیلی جذاب رو تور خودش کرده
سایت شخصی اش در این لینک زیر
http://www.nadia-bjorlin.com/main.shtml
اما اونچه در مورد background نادیا جالب هست، ریشه های مادری و پدری و محل بزرگ شدنش هست
پدر نادیا سوئدی، مادرش ایرانی و خودش متولد سوئد هست که بعد از چند سال به امریکا مهاجرت میکنه و در اونجا کریر موزیسین و بعد از اون بازیگری با شروع در سریال بهرتین روزهای عمر ما رو ادامه میده.
من عکس هاش رو در یک سایت که خیلی کیفیت بالا داشتند پیدا کردم. و بی چک و چونه واقعا از دیدن صورتش و این نگاهش خوشم اومد.خیلی هم سکسی تر از هنرپیشه های معروف دیگه هست. البته چون من این فورم بدن رو بسیار میپسندم. ستایلش هم نسبت به خیلی ندید پدید های تازه به شهرت رسیده برتر بود
قصاوت با شوما
این چند تا عکس رو من میگذارم برای بقیه عکس ها سایت رو ببینید
نادیا
لینک اصلی عکس با سایز بزرگتر
http://mikescelebs.inkiboo.com/n/nadiabjorlin/005.jpg
خوشم میاد ازش چون ستایلش مثل خودمه ونوع لباس هایی که انتخاب میکنه خفن Bossy گونه ست :))
عکس بزرگ و با کیفیت اینجا ببینید
http://mikescelebs.inkiboo.com/n/nadiabjorlin/001.jpg
She is HoT, aint?
لینک عکس اصلی
http://mikescelebs.inkiboo.com/n/nadiabjorlin/006.jpg
و البته بقیه عکس ها هم اینجاست
http://mikescelebs.inkiboo.com/n/nadiabjorlin/index.html
13 April 2005
.... «
اين تهران را نميشناسم، اين آدمها را هم. همه كاسباند. يا به كاسبي فكر ميكنند، يا با هم كاسبي ميكنند، زن و مرد و پير و جوان. امروزه، دنيا بر اين پاشنه ميچرخد ولي چرا اينقدر چهرهاش زشت است اينجا. ريز و درشت، هم و غم شان اينست كه يك پولي از يك جايي كسب كنند، حالا به هر قيمتي. در دربه دريهايي كه كشيدهام و در ديگر كشورها زندگي كردهام، هيچكجا مثل تهران، اختلاف طبقاتي آنقدر زشت و زننده و كريه نيست. نوعي توهين و تحقير لحظه به لحظه است به منزلت آدمي.
هيچكس چشم ندارد ديگري را ببيند، انگار به خون هم تشنه. تفريحشان، بگو بخندشان به كارهمديگر كار داشتن است. در انتظارند ببينند كي زمين خورد، كي ورشكست شد، كي دخترش طلاق گرفت، كي شوهرش سكته كرد، بعد، سرشان را بالا بگيرند، بگويند: آهان خوب شد، دلم خنك شد. البته چند تن از ايرانيهاي سيتي زن كانادا هم همينطور، من وقتي پدرپسرم يعني شوهر سابقام يكهو ورپريد، همين وحشيگريها را از خود نشان دادند.
ناگفته نماند، خوبيي زندگي در ممالك فرنگ اين است كه آدم حق انتخاب دارد كه با كي رفت و آمد كند يا نكند. ولي در تهران، آنطور كه من ديدم، اگر هم نخواهي قيافهي بعضيها را ببيني، امكان پذير نيست، خستگيناپذير و نستوه، از دور انگشتي بهت ميرسانند. و در اين انگشترساني، بسيار با استعداد هستند و پشتكار دارند و اهدافي چندگانه را دنبال ميكنند. ميدانيد كه چه ميخواهم بگويم؟
صبحها، هر روز تلويزيون نگاه ميكردم، يعني گوش ميدادم. يك قاريي مصري، قرآن ميخواند. صدا را به دلخواه بلند ميكردم. صداش رنگ داشت. قدرت صدا بالاتر از پاواراتي، گرمتر از امكلثوم، گيراتر از شجريان. بالا كه ميگرفت، رنگينكمان ميشد. پايين كه ميگرفت، انگار قلبم سالها منتظر اين لحظه بوده بوده است تا اندوه سرريز كند، چون آبشار و در رنگين كمان بعدي، بالا، بالا، بالاتر، از وجد ديوانه شود. و قاريي مصري، به اتفاق جهان ميگرفت زيرا خوبرو هم بود.
اين قرآن گوش كردن من، شده بود مكافات براي خانوادهام. خب صدا بلند بود ميرفت. همينطور كه صداي موزيك همسايهها ميآمد كه سوزان روشن و شهرام شبپره از صبح تا شب، از تو ماهواره، بپر واپر ميكردند. مامانم بايد مدام توضيح ميداد كه چرا دختر از فرنگ برگشتهاش، قرآن گوش ميدهد. يكي از همسايهها گفته بود: همه را برق ميگيرد ما را چراغ نفتي. همه به شدت اعتراض ميكردند، زيرا قرآن فقط در مساجد و سرقبرستان تلاوت ميشود
» ...
ادامه نوشته در اینجا ؛ لینک از زیتون
12 April 2005
بعد از مدت ها بازم پای تلفن صدام لرزید و تمام تنم به رعشه افتاد. احساس یه بار دیگه در دادگاه محاکمه حاظر شدن ؛ به سوال و پاسخ های تکراری جواب دادن وآرگیو کردن برای اثبات واقعیت خود * آره درسته همین احساس رو تو هم داشتی
چه حرف های خسته کننده ای. چه دلیل بی معنایی ؛ وقتی که واقعیت کامل مشخصه. مدت هاست که مشخصه. اما همیشه طرف مقابلت یک بازیگر خوب بوده که دلش خواسته راهبر میدون باشه و تو رو به همه سازش برقصونه و بچرخونه و در نهایت در مقابل خواسته هاش سری بیافکنی از ادای تسلیم
اما اینبار بهترین گپ ما بود. هرچند هرگز از این مکالمه های مقصر را بیابید دل خوشی نداشتم و همیشه بغضم از راه دور شاید بچه بودنم رو بر پیشونی من مهر زد ؛ اما اینبار که تونستم راحت و با خیال راحت از گوشه ای از واقعیات براش بگم نفس عمیق کشیدم و قهقه خنده سر دادم و باز خنیدم و خندیدم و خندیدم
احساس کردم سبک تر شدم. چرا که دیگه نیاز نیست به خاطر مراقبت از دل آدمی مراقب سخن هایم باشم و دلی را نشکستن.
خیلی ساده است بی تفاوت خویش را جلوه کردن. برای من بهانه ها و توجیه ها سنار هم ارزش ندارند.
تنها در پیش وجدانم راحت باشم که دیگر رازی نیست. سه گوشه مثلثی هم نیست. من آشفته شدم بر انگیخته شدم و کشته شدم.. به دست خودت
و باز دوباره بر پایم ایستادم. تا زنده باشی و من را شادمان ببینی. همچو عزیزترینت
آرزویم زنده بودن است... نه مرگ
یادت بماند... ای دوست
05 April 2005
che eshtebahi
یه شب یکی تعریف کرد از بالای درختی قصه پسر کدخدایی رو شنیده بود
کلاغه قارقار کنان میگفت:
پسر کدخدا اونقدر غرق شده در پول و مقام و باورش بر شنل قدرتش شده بود که هیچ وقت سری برای توجه خم نمیکیرد.
نوکری داشت که از روزی که بزرگ شده بود مواظبش بود و همیشه در شادی هاش و در مریضی هاش مراقبش بود و از دور همه کارها رو براش تنظیم میکرد.
اون نوکر تنها میتونست به پسر کدخدا ابراز احترام از دور بکنه. چرا که به محز اینکه قدمی بهش نزدیک میشد نگهبانان با گرز های سنگینشون به کمر نوکر میزدند و له نوردش میکردند.
نوکر تمام عمرش تلاش کرد تا بتونه گوشه ای از مهرش رو به پسر کدخدا ابراز کنه؛ اما نمیدونست که اون پسر از دنیای غریبی میاد که حتی زبون درک آدمهاش هم توش با هم متفاوت بود.
روزها گذشت و بعد از مدتها وقتی دیگه پسر بزرگ شده بود ؛ نوکر قدم به جلو گذاشت و جرات کرد حرفی از میزان اهمیت توجه پسر کدخدا به خودش بزنه و با گوشه کنایه ای بگه که تو توی همه مراحل در ذهن من بودی.
اما به محض اینکه لبی تر کرد ؛ اینبار خود پسر با مشت های محکم بر کمر نوکر کوبید و با بیرحمی به اون گفت که نمیشناستش و براش مهم نیست که اون چه کار براش انجام داده و چه احساسی بهش داره.
تنها براش مهمه که هرگز حرفی نزنه که مبادا تصور بشه اون قسمتی از اموالش رو به دیگری میبخشه و قسمت میکنه.
وقتی نوکر تلاش کرد که منظورش رو بفهمونه ؛ پسر سرش داد کشید و گفت >
برو کاسه گدایی محبت ات رو در خانه ای دیگر دراز کن ؛ اینجا حراچ مهر نیست. اینجا دنیایی از برای خود خواهان است.آنها که برای راست گویی در حرف ها و اعمال زندگی اشان نفس میکشند و دیگر هیچ مهم نیست.
نوکر کمرش شکست ؛ باز دوباره. اما عادت کرده بود ؛ از زخم های گذشته که تنها جای خشک شده اشان باقی مانده بود بازهم خون چکید و نوکر دست بر دهان گذاشت تا ساکت شود...
در دل گفت... دریغا که پسر هرگز نفهمید
کلاغ قصه شبانه را برای همه حیوانات بازگو کرد و با چشمانی خیس به بالین رفت...
دختری امشب فهمید محبت ورزی کاسه گدایی در دست گرفتن است و آرزوی خوشبختی گلویی را فشردن...
افسوس
04 April 2005
این نوشته سلمان رو دوست داشتم (مثل خیلی دیگه از نوشته هاش) اما این خیلی بیشتر رلوانت بود برای من. کاملش رو در بلاگ خودش بخونید
برای متن کامل اینجا کلیک بفرمایید
7) مهاجرت "دلتنگی" دارد. دلتنگی مهاجرت واقعی است. بخش مهمی از وقت و انرژی يک فرد مهاجر صرف اين مساله می شه: شنبه ها انکارش می کنی ، دوشنبه ها احساسش می کنی ، سه شنبه ها نديده اش می گيری ، پنج شنبه ها فراموشش می کنی و جمعه ها به يادش گريه می کنی ... چگونگی برخورد با دلتنگی يکی از دغدغه های من است.
8) "مهاجر بودن" و چگونگی رابطه با مبدا مهاجرت ، مهمتر از خود مهاجرت است. چرا در جريان تحولات ايران باشی؟ کدوم تحولاتش؟ فوتبالش؟ فيلمش؟ سريالش؟ حادثه هاش؟ غصه هاش؟ چند بار در طول روز به ياد اينها می افتيد و يا فعالانه اونها را دنبال می کنيد؟ چرا؟ ... چگونه مهاجر بودن در رابطه با مبدا مهاجرت يکی از دغدغه های من است.
9) و بالاخره مهاجرت "بازگشت" دارد. يا اين جوری بگم: قسمتی از توان فکری هر مهاجر (اگر انتخابی داشته باشه) صرف فکر در مورد اين مساله می شه. آيا قراره برگردی؟ اصلا می تونی دوباره در اونجا زندگی کنی؟ ... "بازگشت" يکی از دغدغه های من است.
اما من خودم هم بعد از گذروندن سالهای بهبه دردسر های مهاجرت هنوز دغدغه هایی دارم.
01 April 2005
There's an airplane up in the sky
Ooooooooooooooooh
Did you see the frightened ones?
Did you hear the falling bombs?
Did you ever wonder
Why we had to run for shelter
When the promise of a brave new world
Unfold beneath the clear blue sky?
Did you see the frightened ones?
Did you hear the falling bombs?
The flames are all long gone
But the pain lingers on
Goodbye blue sky
Goodbye blue sky
Goodbye