22 April 2005

وقتی شب بود، آسمون آبی تر بود ::

یاد قصه اش کردم و امروز دیدم یکی باز نوشته اتش. یادش کردم و داغ شدم

به اين ترتيب شازده كوچولو روباه را اهلي كرد.
لحظهُ جدائي كه نزديك شد روباه گفت: ــ آخ! نمي توانم جلو اشكم را بگيرم.
شازده كوچولو گفت: ــ تقصير خودت است. من كه بَدَت را نمي خواستم، خودت خواستي اهليت كنم.
روباه گفت: ــ همين طور است.
شازده كوچولو گفت: ــ آخر اشكت دارد سرازير مي شود!
روباه گفت: ــ همينطور است.
ــ پس اين ماجرا فائده اي به حال تو نداشته.
روباه گفت: ــ چرا، واسه خاطر رنگ گندم.
بعد گفت: ــ برو يك بار ديگر گل ها را ببين تا بفهمي كه گل خودت تو عالم تك است.
برگشتنا با هم وداع مي كنيم و من به عنوان هديه رازي را به ات مي گويم.
شازده كوچولو بار ديگر به تماشاي گل ها رفت و به آنها گفت:
ــ شما سر سوزني به گل من نمي مانيد و هنوز هيچي نيستيد. نه كسي شما را اهلي كرده نه شما كسي را. درست همان جوري هستيد كه روباه من بود: روباهي بود مثل صدهزار روباه ديگر. او را دوست خودم كردم و حالا توهمهُ عالم تك است.
گل ها حسابي از رو رفتند.
شازده كوچولو دوباره در آمد كه: ــ خوشگليد اما خالي هستيد. براي‌تان نمي شود مرد. گفت و گو ندارد كه گل مرا هم فلان رهگذر گلي مي بيند مثل شما. اما او به تنهائي از همه شما سر است چون فقط اوست كه آبش داده ام، چون فقط اوست كه زير حبابش گذاشته ام، چون فقط اوست كه حشراتش را كشته ام (جزء دو سه تايي كه مي بايست شب پره بشوند)، چون فقط اوست كه پاي گِلِه گزاري ها يا خود نمائي ها و حتا گاهي پاي بْغ كردن و هيچي نگفتن هاش نشسته ام، چون كه او گل من است.
و برگشت پيش روباه.
گفت: ــ خدانگهدار!
روباه گفت: ــ خدا نگهدار...
و اما رازي كه گفتم خيلي ساده است: جزء با دل هيچي را چنان كه بايد نمي شود ديد. نهاد و گوهر را چشم سَر نمي بيند.




اما نیمه صبح ، پشت پنجره هوا آبی نیگونی بود، صدا میومد، پنجره رو باز کردم، پرنده داشت چهچه میزد، مستون و بیخود از دم صبحگاه... داشت برای دل من چهچه میزد
تک ستاره ام هم دیگه تنها نبود

0 comments:

Post a Comment