05 April 2005

che eshtebahi

:: کاسه گدایی؟

یه شب یکی تعریف کرد از بالای درختی قصه پسر کدخدایی رو شنیده بود
کلاغه قارقار کنان میگفت:

پسر کدخدا اونقدر غرق شده در پول و مقام و باورش بر شنل قدرتش شده بود که هیچ وقت سری برای توجه خم نمیکیرد.

نوکری داشت که از روزی که بزرگ شده بود مواظبش بود و همیشه در شادی هاش و در مریضی هاش مراقبش بود و از دور همه کارها رو براش تنظیم میکرد.
اون نوکر تنها میتونست به پسر کدخدا ابراز احترام از دور بکنه. چرا که به محز اینکه قدمی بهش نزدیک میشد نگهبانان با گرز های سنگینشون به کمر نوکر میزدند و له نوردش میکردند.

نوکر تمام عمرش تلاش کرد تا بتونه گوشه ای از مهرش رو به پسر کدخدا ابراز کنه؛ اما نمیدونست که اون پسر از دنیای غریبی میاد که حتی زبون درک آدمهاش هم توش با هم متفاوت بود.
روزها گذشت و بعد از مدتها وقتی دیگه پسر بزرگ شده بود ؛ نوکر قدم به جلو گذاشت و جرات کرد حرفی از میزان اهمیت توجه پسر کدخدا به خودش بزنه و با گوشه کنایه ای بگه که تو توی همه مراحل در ذهن من بودی.

اما به محض اینکه لبی تر کرد ؛ اینبار خود پسر با مشت های محکم بر کمر نوکر کوبید و با بیرحمی به اون گفت که نمیشناستش و براش مهم نیست که اون چه کار براش انجام داده و چه احساسی بهش داره.
تنها براش مهمه که هرگز حرفی نزنه که مبادا تصور بشه اون قسمتی از اموالش رو به دیگری میبخشه و قسمت میکنه.
وقتی نوکر تلاش کرد که منظورش رو بفهمونه ؛ پسر سرش داد کشید و گفت >
برو کاسه گدایی محبت ات رو در خانه ای دیگر دراز کن ؛ اینجا حراچ مهر نیست. اینجا دنیایی از برای خود خواهان است.آنها که برای راست گویی در حرف ها و اعمال زندگی اشان نفس میکشند و دیگر هیچ مهم نیست.

نوکر کمرش شکست ؛ باز دوباره. اما عادت کرده بود ؛ از زخم های گذشته که تنها جای خشک شده اشان باقی مانده بود بازهم خون چکید و نوکر دست بر دهان گذاشت تا ساکت شود...
در دل گفت... دریغا که پسر هرگز نفهمید

کلاغ قصه شبانه را برای همه حیوانات بازگو کرد و با چشمانی خیس به بالین رفت...

دختری امشب فهمید محبت ورزی کاسه گدایی در دست گرفتن است و آرزوی خوشبختی گلویی را فشردن...
افسوس

0 comments:

Post a Comment