:: دیدم آن سوی مه نوشتش..منم عشقم میکشه بنویسمش !
از وبلاگ حس غريب زندگی:
حسِ غريبی است دوست داشتن .
و عجيب تر از آن است دوست داشته شدن...
وقتی میدانيم کسي با جان و دل دوستِمان دارد ،
ونفسها و صدا و نگاهِمان در روح و جانش ريشه دوانده ؛
به بازيش میگيريم .
هر چه او عاشقتر ، ما سرخوشتر
هر چه او دل نازکتر ، ما بی رحمتر .
تقصير از ما نيست ؛
تمامیِ قصه هایِ عاشقانه
اينگونه به گوشِمان خوانده شدهاند .
تصويرِ مجنونِ بيدل و فرهادِ کوه کن
نقشهایِ آشنایِ ذهنِ ماست .
و داستانِ حسرتِ به دل ماندن زُليخا به پند و اندرز ، آويزهء گوشِمان شدهاست .
يکديگر را میآزاريم .
ياد گرفتهايم که معشوق هر چه غدارتر ، عاشق شيداترست .
و عاشق هر چه خوارتر شود ، عشق افسانهء ماندگارتری خواهد شد .
به شهوتِ تجربهء عشقی سوزان ،
آتشی به پا میکنيم
و عاشق را در خرمنِ نامهربانی و بیاعتنايی به مسلخِ جنونِ عشق میفرستيم .
چه باک ؟!
هر چه بيشتر بسوزد ، خوشتر
شعله هایِ سرکشِ آتش سر مستِ مان میکند .
عيشِ مان مدام و حالِمان به کام :
وه چه خواستنی ام من...!
هر چه زجرش میدهم ، خم به ابرو نمی آورد !
هر چه نا مهربانم ، او پر مهرتر نگاهم میکند !
چه دلبرانه بيدلش کردهام .
مرحبا به من ، آفرين به من ...
میرانمش ، با مهرِ افزون تری بسو یِ من باز میگردد .
خوارش میکنم ، او به زيباترينِ نامها میخواندم .
بیوفايی میکنم ، صبورانه ستايشم میکند .
به بندش میکشم ، پروازم میدهد.
بيچاره ! چه بيدلانه دلبریام را خريدار است...
چه مظلومانه بازيچه بازیِ ظالمانهام شده است.
بازی میدهيم و به بازی میگيريم
بازی میکنيم و به بازی نمیگيريم...
با گامهای سُربیِ بيرحم ، از روی هيکل رنجورش رد میشويم و
از صدای شکستنِ قلبش زيرِ پاشنههای آهنينمان سرخوشانه لذت میبريم...
غافلانه سرخوشيم
و عاجزانه ظالم ؛
و عاشق ، محکوم است به مدارا،
تا بينوا را جانی و دلی هنوز ، مانده باشد...
اگر جان داد ، شور عشقمان افسانه ديگری آفريدهاست.
اگر تاب نياورَد ، لياقتِ عشقمان را نداشتهاست.
و چه خوشتر که اين همه را تاب آورَد ،
بازيچهء هموارهء رامیست ،خفتِ بازیِ عشق را.
حسِ مقدسیست دوست داشتن ...
مقدستر از آن است" دوست داشته شدن".
08 December 2003
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
0 comments:
Post a Comment