:: تیتر یک بغض رو چه بایست گذاشت ؟؟
فکر کنم همین روز بود به من گفتی******
******** از من در دلت خانه ای نساخته ای؛
امشب چه ؟********
****** **آیا هنوز بی خانمانم ؟؟
---------------------------------------------
نمیدونم چرا این نوشته رو امروز پست نکردم..زدم بره درفت بشه تا کسی جز خودم نخونتش..
خیلی میترسیدم.. هم از دل خودم هم دل دیگری.
دل خودم میترسه چون انگاری یه تلقینه اعتراف به اینکه کسی رو دوست میداری و هرگز از لباش نمیشنوی چه احساسی به تو داره..حتی اینکه بگه اهمیت زیادی هم نمیده کافیه..تنها یه جواب من رو ارضا میکنه..بخدا بعد دو سال حقمه بدونم من رو کجا داری؟؟ داشتی؟؟ میخواستی داشته باشی..من هم میبایست تصمیمی بگیرم نه ؟؟
اما تو هیچوقت هیچ چی نگفتی.. یعنی از اون روزی که دلت تکون خورد دیگه نگفتی..فکر میکنی نفهمیدم ؟؟ باشه من بچه.. تو که به جرگه بزرگا پیوستی چرا دل یه بچه رو اینهمه منتظر گذاشتی..
اما باز ترسیدم برای دل دیگری.. که حق نیست بفهمه چرا نمیتونم به اون دل ببندم هنوز..که دلم آزاد نیست که بخواد آزاد بشه..
امشب هم از اون شبای امتحان هست.. من خودم رو کشتم تا فکرت سراغم نیاد..هزار بار آب نوشیدم..انار دون کردم..رفتم روزنامه خوندم..حتی شیشصد بار دستم اومد روی گوشی تلفن و بعد گفتم نه
همون طور که گفتم نه..نیام برات بنویسم .. خودت میدونی از چی
الان دارم دم دمای ساعت 2 نیمه شب که دلم از همه ساعت های روز حساس تر و دلتنگ تره مینویسم.. وقتی که این روز جزوی از آرشیو نوشته هام شد پابلیش میکنمش. من احساس پنهان نکرده دیگه ندارم
بایست برات عریان شده باشه که همون پارسال همین روز هم که بود من تو رو فقط به یک نام میدیدم........GIFT OF GUD.همین بود اسمت.. ولی تو منو دعوا کردی که "پس کو خود من"
از اون روز دیگه اسم خودت رو تکرار کردم..همش مال خودت..همونی که یه عدد 76 انتهاش بود و باز غر زدی..ولی من 76 نیستم..اون ماهیت خارجی نداره..همون طور که به من گفتی.. من وجود ندارم.. چون ندیدیم..لمس نکردیم و ...
اما خوب..من اومدم و دیدم که تو همون نام متصل به 76 هستی که منکر بودی..اما اون هدیه خداوندی هم برای من بودی..در اون لحظه هایی که تنها با تو و در تو غرق بودم..هرچند که همه اش به مستی گذشت و بس...
باشه..از یاد میبرمشون..همشون رو...حتی همه بی انصافی هات رو..
اما از من نخواه اونچه در دلم ریشه کرد رو..با تبر نامردی خودت نابود کنم
من اگر هم برم..همچو یک دوست با تو تا ابد سر خواهم کرد..
عیبی ندارد حالا ..عشقم بسوزد..
باز هم اشک ریختم امشب..برای تمامی ثانیه هایی که میخواستم ..آری از تمام وجودم میخواستم با تو بخندم تا تو هم لحظه ای بر این زندگی تلخت بخندی.. اما خوب.. نشد
امشب سالی گذشت از آن عصر تلخ و دردناک پاییزی..که به من گفتی..هرگز به من نگفتی دوستم داری
14 December 2003
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
0 comments:
Post a Comment