30 December 2003

:: دژ وحشت

نفسم گرفت از اين شهر.. در اين حسار بشکن
در اين حسار جادويی.. روزگار بشکن

چو شقایق از دل سنگ براد.. رعایت خون
به جنون صلابت صخره گسار بشکن

تو که ترجمان صبحی.. به ترنم و ترانه
لب زخم دیده بگشا.. صف انتظار بشکن




از این عذای عمومی بیزارم. از این دلسوزی..از این فریادهای گذرا..
از این نام که همراه اسم خاک میهنم در همه جا بایست شنیده شود. از جمهوری اسلامی بیزارم.
از اینکه همه آدم ها رو احمق فرض میکنند و حقا بار آوردند.
از اینکه در نهایت بایست بگیم بر ما باد که از ماست.
از اینکه حتی تلویزیون های دنیا هم باید صورت کثیف اون رو نشون بدند که برای دعای خیرش به میان خروار ها خاک باد میزندش.

مادر صدا کرد..بیا..اخبار نشون میده.. پتو میشکم روی صورتم و داد میزنم..مرا ببر به دنیایی دیگر.

0 comments:

Post a Comment