11 December 2003

:: آرزوهای دوردست

اخیش.. بالاخره ساعت از 12 شب هم گذشت. دلم واسه همین هوس یه بلاگ نویسی آخر شبی رو کرده.
اوصولا از قدیم ایام روایت شده شب های امتحان که تا صبح باید تو سر خودت و کتابه بزنی..بایست هر عمل خلاف و شرعی انجام بدی الا اونی که بایست ! البته من با این شرایط و اوضاع باز هم دارم نهایت تلاش خودم رو میکنم. آخه هم قول دادم بچه خوبی بشم همین که کمی نصیحت های دلسوزانه مامی جونم دیشب روم اثر کردش.
راستش خیلی وقت هم بود نیوومده بود کمی باهام حرف بزنه..بگو اصولا من چند قرن هست با هیچ کس حرف نمیزنم ؟؟ البته امشب وقت تعریف حرف هایی مامانم نیست..ولی خداییش هرچی میگفتم من سرم بیشتر پایین میرفت..و توی دلم همش رو تائید میکردم..و گاهی بغی میخندیدم که من دیگه چه جوونوری هستم که این جوری خودم رو داخل این دایره عمیق و سیاه مخمسه انداختم..
و اما خوب حرف هایی که مادر مهربونمون زد کلی تاثیر گذاشت روم..کلی حالم رو بهتر کرد و کمی تا قسمتی روحیه در حال سقوط "البته در قسمت مربوط به درس و امتحانات " رو پس گرفتم.
یه جمله ای هم آخرش تحویلمون دادند که کلی ما را حال و حول .. " خودت رو دست کم نگیر..تو آدم قوی هستی..خیلی ها از پس کارهایی که تو بر اومدی نتونستند بر بیان..فقط به این فکر کن که تنها راه موفقیتت اینه که تو روی محیط سوار باشی و نه محیط روی تو ..مطمئن باش اگه مثل گذشته تصمیم بگیری و برنامه ریزی و عمل کنی..به همه هدف هات میرسی " .. خوشتون اومد ؟؟

خوب..از احوالات بگم که طبق همون برنامه چند هفته پیش که به عرض رسوندم الان بساط امتحان هست.. اه که گندش بزنه..والا یه زمانی من عاشق درس خوندن و امتحان و این شوخی بازی ها بودم..اما الان از بس که همه چی قاراش میشه اصلا ناامیدم که دارم سرپایینی میرم یا نه دیگه سقوط کردم !!!!

خیلی حرف دارم بنویسم..خیلی اتفاق ها میوفته که بایست ثبت کنم تا یادم نره..اما فرصت نیست..من حرف هام بایست از توی قلبم بیاد.. بالام جان سمبل بازی که نیست..ای بآبآ
مثلا کلی دلم میخواست از این جشن های چند وقت اخیر بنویسم و عکس بزارم !! بخصوص اون شب ویژه مهمونی س ی س ؟؟ که جای رفیق رفقا خالی چه چهی کنند واسم بارتندری شده بودم بیا و ببین..
یا اینکه از سردی من و یکی از دوستای صمیمیم..که فعلا دو هفته هست التماس میکنه بیا با هم حرف بزنیم و چرا سکوت کردی..من فقط جوابش رو دادم من بایکوتت نکردم..اما بزار فعلا سوزش کارت رو خوب کنم..بعدش میرسم به اینکه تو جایگاهت واسم از این به بعد چیه..
ولی خوب..این مدت اونقدر وجودم همش پر از احساسات سخت و سنگین بوده..نمیتونم جز این آه چس ناله ها چیزی بنویسم.. اینا هم راست هستتند.اینا همون چیزایی هست که روزمره و شب شبانه حسشون میکنم..لمس میکنم و ..هزاران نقظه.

الان داشتم فیزیک میخوندم یه هو کرمم گرفت عکس ببینم..و معلومه دیگه !! اشک ما که دم مشکمونه هی گوله گوله این اشکای خوشگلم میریخت از بس که من دلتنگم :(( البته این احساس الان ناراحتم نمیکنه..اما این چیزا برای زمان امتحان و اینا خطرناکه..فکر هر آدمی رو مشغول میکنه..پس حالا که قراره ما سوار محیط باشیم منم زودی یه دور زدم و بعدشم اشکام رو پاک کردم یه چند تا بوس هم فرستادم بعد برگشتم سر درس خوندنم.

دیگه از کدوم واویلا بگم ؟؟ دلم به شدت هوس مسافرت کرده یعنی این یک واجبی هست ! برای تجدید قوا..بزا امتحانا تموم شه یه بساط اساسی راه میندازم
راستی دل همتون بسوزه چه کیفی میده آدم قیژ قـــــــــــــیژ صدای این ویلون رو در بیاره.. والا این این یه ماه اخیرکه درگیر بودم اصلا تمرین درست حسابی نکردم..هربار یه روز مونده با کلاس چند مرتبه قیژ ویژ میزنم میرم اونجا هی هر هر میخندم وقتی غلط قولوط میشه !! ولی حالا از الان از این جانب شخص شخیص عالیجناب لیدی منتقد به همتون خبر میدم یه روز پوز شادمهر رو میزنم.. به خصوص از الان متن شعر " عروسکی بودم برات.. که تو بهم هیچی جز اشک ندادی!! " رو به طور خفنی در حال بازنویسی هستم !! خلاصه هوای کار دستتون بیاد !!!!!!!!

خوب عزیزان بچه های خوب محله.. یه سفارشی هم از مادربزرگ قصه هاتون بشنوید »

همیشه برای امروز زندگی کنید..برای فردا برنامه ریزی کنید و روحتون رو تا ابد برای هر عشق ناطلب ایده ای پرواز بدید


شب بر همه فک و فامیل خوش
وای واسه من هم ویش لاک کنید توی امتحانام :*

0 comments:

Post a Comment