هست چون صبح آشکارا، کاين صبح چند را
بيم صبح رستخيز ست از شب يلدای من
امشب من با مامان بابام توی خونه نشستم و با هیجان خاصی آجیل میخورم.مغز پسته ، کیشمیش، گردو..آجیل شیرین و شور. قبلش مامانم با یه ظرف میوه از خرمالو گرفته تا لیمو و انار و و و ازم پذیرایی کرده.
هوا گرمه و با آرامش جلوی تلویزیون به فیلم های سطحی آمریکایی نگاه میکنم و همش غرغر میکنم و انتقاد!! ازشون اما همش برای خنده است و بس.
تلویزیون ایرانی هم مصاحبه با مردم تهران رو نشون میده که همه خودشون رو برای این شب آماده میکنند و هندونه هایی نیست که میخرند! من ناخداگاه با هرکلامی که با نام ایران کاری داشته باشه به فکر فرو میرم. یادم میاد چند سال پیش رو..وای چه زمانی گذشته..حتی یادم نیست چند سال پیش بوده.با دستم اعداد میلادی رو که پشت سر گذاشتم میشمارم..98-99-00-01-02-03 و تا چند روز دیگه 04/
باور نکردنیه. سال 2004 هم رسید. برای منی که انگار همین دیشب بود توی سرمای زیر 20 درجه سوئد به همراه هزاران آدم دیگه داشتیم به شایعه خرابی همه سیستم های کامپیوتری بعد آغاز دهه 21 میخندیدیم و به آسمون ستکهلم خیره میشدیم که با نور فشفشه ها رنگین شده بود. یعنی چهار سال از اون روز هم گذشته ؟؟
باور نکردنیه. من خاطره زیاد خاصی از شب های چله ندارم. میدونم جشن میگرفتیم.ولی چون جشن بزرگی نبود زیاد توی ذهنم نمیاد صحنه هاش.مگر آخرین سال رو. عمو و زن عموم از طبقه پایین خونمون بالا پیش ما اومده بودند و با هم انار و تخمه میخوردیم. من کتاب قصه میخوندم و هرهر میخندیدم که بابا منو چه با این کارا !! آخه وقتی 14 سالم بودش هم خودم رو خیلی آدم گنده حساب میکردم.!!
باور نکردنیه. امسال هم فردا شب همه شب یلدا جمع میشیم خونه بزرگ فامیلمون. خاله بابام که الان 75 سال رو صددرصد رد کرده . همراه با همه دختر خاله هاشون و بچه های اونا..با عموم و عمه و اعضای اونا. با عروس و داماد های جدید فامیل. احساس میکنم صد سالی هست همه رو ندیدم. چه شور عجیبی توی دلم حست. حس تمنا برای شادی و خندیدن.
درست همین لحظه هست که من تنها به یاد کسایی میافتم که هرگز نمیتونند این لحظه رو احساس کنند.
به راستی چند نفر ما قدر روزهای خوبش رو میدونه ؟
عصر یکی دیگه از دوستای صمیمیم که برای درس خوندن رشته پزشکی که ورود بهش تقریبا غیر ممکن هست در سوئد به لندن رفته بود برگشته بود و بهم زنگ زد. با هم از روزهای اون و من گفتیم. که چقدر تنها زندگی کردن آدم ها رو میسازه و حتی در کنار جمع بودن هم میتونه اوج تنهایی آدمیزاد باشه. دورانی که من در این پاییز پشت سر گذاشتم.
و باز به این فکر کردم که همه ما برای بدست آوردن اونچه نداریم دائما در تلاشیم بدون اینکه از لحظات ارزشمند حالمون لذت ببریم. من خودم شاید ماه هاست در فکر فرار از این محیط هستم. شاید به بهانه رهایی و آزادی از هر آنچه روح شاد من رو مبدل به یک بت غمزده کرده بود. اما در نهایت به این رسیدم که میبایست ابتدا ریشه ام رو مداوا کنم و بعد به سفر برم..تا اگر روزی ناچار به بازگشت شدم پل های پشت سرم رو خراب نکرده باشم..همونطور که شش سال پیش..
این نوشته ام برای کسانی هست که این روزها در غربت و در خانه روزهای سردی رو در جنگ با تنهایی به سر میکنند. و حقا می جنگند.برای رسیدن به هراونچه هدفشون هست. ما جامعه مهاجر به خصوص جوون هامون هم بار سنگین تری بر دوش داریم. که اون پیروزی بر تمام سرمای تنهایی و تلخی بغض های حبس شده است. میدونم من همیشه مقایسه با هم سن و سال های خودم، در مقایسه با کسانی که شرایط یکسانی مثل من داشتند ،در نهایت آسایش و لوکس زندگی کردم.میدونم که همین خونه و اطمینان از اینکه پدر و مادری هستند که من بعد تمامی بی پناهی هام بهشون برگردم خودش پشتوانه ای هست که نگذاشته کمرم بشکنه تا به امروز. من به همه ما و شمایی که دارید الان توی این روزها و شب ها از تمامی انرژی و شور جوونیتون استفاده میکنید تا روزی با هم دوباره بخندیم دست مریزاد میگم و افتخار میکنم که این قدرت در ما هست. خیلی هاتون بلاگ نویس هستید.خیلی هاتون هم خواننده اش.ولی دل هممون یه چیزی میگذره. رسیدن به حق یک انسان و آرامش در یک زندگی کوتاه دنیوی.
در این میون کسی هست که در یاد من همیشه تنهاترین بوده. و امشب هم میدونم در میوون تمامی کلافه بودن هاش و دلتنگی هاش باز هم داره برای رسیدن به هدفش تلاش میکنه.
دلم نمیخواد از احساسم به این تنهاترین آدم دنیا بگم. فقط براش مینویسم : تلاش در هرثانیه این روزها یک نقطه ایمان و یک قدم ثبات وجود هست. میدونم خسته ای.میدونم انرژیت تموم شده. ولی مبارزه ات برای پیروزی در دید من ارزشمندتر از همه آرامش های بی تلاش هست. درد سردی و تنهایی رو فقط انسانی حس میکنه که تنها زندگی کنه.بدون وابستگی به حتی یک نفر. من برای همه تنهایی های تو هم گریه میکنم. همونطور که همیشه وقتی چشمم به عمق تاریکی دل آدم ها میخوره میلرزه و لرزون آرزو میکنم ای کاش میتونستم کاری برای رهایی میکردم.
اما نیستیم... با هم نیستم ولی یادمون همیشه با هم.شب ها و صبح هایت هرروز با هن عجین است. برای تو حاضرم تمامی گل های دنیا و پروانه های آسمون رو بفرستم تا انرژی باقی مونده ات رو بیشتر کنند.مهم نیست آدمی زاد درکنار عزیزش زندگی کنه تا بخواد براش شادی رو با ارمغان بیاره.تنها یک بار که وارد قلبش شدی و همیشه در اونجا نفس کشیدی انگار که در کنارش زنده ای.
تو کلید قلبت رو به دست کسی سپردی که با ترس از لیاقتش خودش رو به رودخونه مواظبت از قلبت روونه کرده.امیدوارم این تپش روزی همگام با نفسمان باشد.
هرلحظه روزگار من با لبخند تو نورانی تر و مرحم بودن زخم هایت پرمعنا تر میشه.
این شب تنهای آخر پاییزی بر تو گلم خوش.
شب يلـــــدا و مراســـــــم آن
0 comments:
Post a Comment