31 December 2006

سالی که گذشت .:.

چقدر زود گذشت. چقدر پر از اتفاقات جالب بود. الان از مراسم آتیش بازی و ترق توروق آغاز سال نو در مرکز شهر گرم و بدون برف ستکهلم برگشتیم
همینجا به همه دوستان و بلاگران دور و نزدیکم سال 2007 رو حسابی تبریک میگم و برای همه سال پر از موفقیت رو آرزو می کنم
خودم که حسابی نسبت به دوازده ماه پیش روی خوشبینم و میدونم که پر از موفقیت های ارزشمند خواهد بود
به قول سوئدی قول سال نوی من امسال ، به پایان رسوندن درسم و گرفتن مدرک تحصیلی ام هست. و دیگریش هم اینکه با نزدیکانم و کسانی که برام ارزش دارند بیشتر از قبل مهربون باشم و بهشون محبت کنم که نکنه برای فردا دیر باشد
* HAPPY NEW 2007

28 November 2006

* I'm speechless

I'm speechless with tears in my eyes after reading your blog now
I'm speechless for all the things i keep inside my and never let myself give up on you through all of our problems.
I'm speechless cause your words are like a smash on my face, telling me your lost of faith on me
I'm speechless for not being your angel anymore :(((

oh it hurts
a lot...
oh it hurts
:(

26 November 2006

* چقدر با همسفر سفر رفتن سخته

بغض داره گلوم، از خونه ات با بغض به خونه ام اومدم و توی راه چشمام تیره بود از اشک های ترکیده

چقدر سخته این سرگردونی. چقدر سخته این پریشونی رو توی چشمهای تو دیدن.

دلم سخت گرفته، از اینکه داریم به یه روزی نزدیک میشیم که دیگه هیچ چیزی از فردا نمی دونیم و انتخاب هامون خیلی سخت داره میشه
ای کاش می شد چشم ها رو بست و دیگه فکر نکرد

:(((

01 November 2006

* tonight

I needed to say something
I felt numbed

everybody shouted, every body was enojed
oh what a cold day
what a big day

28 October 2006

* یک شب پاییزی دیگه که من نخوابیدم و ...

آره تو راست میگفتی امشب ، پای تلفنی که یک دفعه قطع شد و من احساس فلج روحی کردم قبل از اینکه بگم دلم بوسه ات رو می خواد.
تو راست می گفتی که من از زندگی ام ناراضی ام، تو راستی می گفتی که اضطرابم فقط مال امتحان است.
آخه زندگیم نشده اونی که دلم می خواد، آخه امتحان هنوز همون مشکل همیشگی است که از یک سال و دو سال و پنج سال پیش بوده.

می دونی توی این چند سال اخیر، از زمانی که پای اینترنت به خونه ما باز شد و من با آدم های ایران و ایرانی آشنا شدم ، شب های پاییز به جز عذاب چیز دیگری برای من نداشته ! البته اشتباه نگم، قبل از اون هم همون سال اول و دوم و سوم و ... همه پاییز ها تلخ و دردآور بوده. همشون پر از شب های بی خوابی. پر از شبهای دل درد از استرس و نگرانی و اظطراب روحی. کشمکش بر سر درست و غلط ره زندگی. درد از اینکه خوابم نمی برده. نه نه انگار این شبهای پاییز ملعون شده و جادو شده اند. سیاه مثل رنگ شب های پشت پنجره. برات تعریفشون نکردم، آخه خیلی سخته باورشون

راست گفتی که بهم هر روز گوشزد کردی، راست گفتی که با هم بودیم و وقت گذروندیم و با هم پیاده رفتیم. راست گفتی که من همیشه ناراضی خواهم موند ...

همه حرف های تو درسته عزیزم. به سال های پیش نگاه کردم، به شبهایی که توی همین فضا ثبت کردم، همه اش پر از نگرانی از درس بوده ولی تمام برنامه ریزی ها شکست خورده و همن هم هرسال سرخورده شدم و غصه خوردم و باز بلند شدم و ادامه راه رو دادم

ولی امشب دیگه خسته ام. امشب وقتی چشمام رو روی هم گذاشتم تا دردم رو بفهمم و درمون کنم، دیدم دیگه بریده ام. دلم خواست همه چیز رو رها کنم، برم به یه سرزمین دور که توی اون شبها هرگز تاریک و سرد نباشه، که اگه من تا صبح هم نخوابم ، بامدادش مشکلی نباشه ، که اگر مست بشم، اگر از نیکوتین منگ بشم، اگر همبستر بشم، هر جا و هر مکان که باشم ، اهمیتی به هیچ قانونی ندم و بی هیچ نگرانی نفس بکشم. بی هیچ هدفی، بدون فردایی برای بلند شدن. بدون فردایی برای تلاش.
توی این سرزمین دور، دلم خواست شبی رو کنار آتیش دم ساحل تا صبح با خدایم درد و دل کنم، در طلوع بامداد، سر به دریا بگذارم و بروم به سوی ابدیت ، شایدم هم فنا.
بروم و خلاص شوم از این دنیای سیاه. دنیایی که هر روز من رو آزرده تر و آشفته تر میکنه. میل به مرگ در من هر سال زیاد تر شده. اگر ریشه های اعتماد به نفس و این آرزوهای بزرگ و دوردست در درونم نبود که هر بار که با همه وجود بر خاک شکست افتادم من رو دوباره بلند نمی کرد، شاید تا به امروز بارها مرده بودم و دیگر اینجا از شب های احمقانه پاییزی سوگوارانه نمی سراییدم

راست گفتی عزیزم، من شکست خوردم و شکست خوهم خورد. بگو چه کنم تا نجات دهم این روح و جسم خسته ام را؟

دیگر عشق را هم تجربه کردم. دیگر مثل پاییز دوسال و سه سال پیش غصه عشق بی جواب و احساس های خفه شده را هم نمی خورم. دیگر پشت پنجره دلتنگی را فریاد نمی زنم. برای این آرامش قلبی از تو بوده که بامن در این 365 روز و دو ماه و یک هفته هر روز نفس کشیدی، بیدار شدی، خندیدی، دعوا کردی، گریستی و بوسیدی. آره عزیز من. خسته از تلاشم خسته از آرزو داشتن، دلم می خواست قلب نداشتم، روح نداشتم، دلم می خواست دنیا را با چشم نمی دیدم، شاید اینقدر رویا در دل کوچکم نمی پروراندم.

این کاش... ای کاش هرگز پاییز نمی شد... من از پاییز برگ ریزان روحم متنفرم
من از شب های بیداری، من از شب های نفس تنگی ، از شب های پر از گریه و درد و نگرانی و آروزی مرگ داشتن بیزارم

نترس، فردا صبح باز قوی می شوم، باز آرزو می کنم، باز تلاش می کنم، اما من خسته از نرسیدن به انتهای موفقیت ام

خسته ام عزیزم، بیا من رو با خودت به دنیای آرزویی ببر که می دانی دوست دارم. خسته ام عزیزم، یارم ، مهربانم ، همراز شب های من

09 September 2006

* سال هشت آمد نیز هم

وارد شدن به مرحله ای از زندگی که بیشتر از هرچیزی، تمرکز می طلبه و تلاش؛ فرصتی برای خالی کردن حرفها و احساسات در آدم نمی گذاره. همون لحظات باقی مونده رو هم می تونی با انسانهای لمس شدنی و یا در تنهایی خودت بگذرونی که هردوش ترجیحا مدتی هست به نوشتن بر این دفتر خاطرات آنلاین اولویت داشته.

شب 9 سپتامبر امسال هم اومد و برای من مثل هرسال ارزشمند بوده و هست. موقع خواب وقتی زمان رلکس کردن همه اعضای بدنم رسید، به یاد خدا افتادم. یادم افتاد مدت هاست سلامی بهش نکردم و حالی ازش نپرسیدم. درسته هر روز سعی می کنم خوب باشم اما گاهی سری بالا بردن برای نشون دادن اینکه هواسم هست بد نیست. بهش گفتم می دونم چه نعمات زیادی بهم داده.همین که الان سالم ام و می تونم نفس بکشم و همه اعضای بدنم درست داره کار می کنه بزرگ ترین نعمته. شکر گذار مهربونی هایی که در مسیر طی شده در این 8 سال بهمون داشته، و اینکه هر روز بهتر از قبل پیش می ره نه تنها برای خودم بلکه برای عزیز ترین هام.

خدای خوبی داریم، شاید هم دوست دارین اسمش رو بگذارید چرخه زندگی و یا هرچیز بی معنای دیگری. ولی من لذت می برم که اسمش رو خدا و قدرت و مهربانی اش بگذارم. لذت می برم با خودم احساس کنم شکر گذارم برای خوبی هایی که دارم. مثل یه آمریکایی که خودش رو بلس این لایف می دونه

سالگرد هشت سالگی اومدن ما به این کشور همزمان شد به شلوغ ترین روزهای پروفشنال من ، درس و کار و دوستان و بار و سینما و عشق و خانواده، همه و همه با یه ترکیب خوب. راضی ام.خیالم راحته. البته نگرانی و استرس موفق نشدن زیاد درونم دارم. ولی سعی می کنم از اشتباهات گذشته درس بگیرم تا در این مراحل موفق باشم ، نه برای کسی بلکه فقط بری خودم.

امسال سال سختی هست هم از نظر درسی و همه مراحل دیگه. می دونم که وقت زیادی برای نوشتن و خوندن نخواهم داشت. دلم نمیاد هرگز برای همیشه خداحافظی کنم، چون میدونم روزی یا شبی می رسه که باز دوست دارم احساساتم رو با شما تقسیم کنم.

تا اون شب که حساس ام و نیاز به خالی شدن

بدرود
* سال هشت آمد نیز هم

وارد شدن به مرحله ای از زندگی که بیشتر از هرچیزی، تمرکز می طلبه و تلاش؛ فرصتی برای خالی کردن حرفها و احساسات در آدم نمی گذاره. همون لحظات باقی مونده رو هم می تونی با انسانهای لمس شدنی و یا در تنهایی خودت بگذرونی که هردوش ترجیحا مدتی هست به نوشتن بر این دفتر خاطرات آنلاین اولویت داشته.

شب 9 سپتامبر امسال هم اومد و برای من مثل هرسال ارزشمند بوده و هست. موقع خواب وقتی زمان رلکس کردن همه اعضای بدنم رسید، به یاد خدا افتادم. یادم افتاد مدت هاست سلامی بهش نکردم و حالی ازش نپرسیدم. درسته هر روز سعی می کنم خوب باشم اما گاهی سری بالا بردن برای نشون دادن اینکه هواسم هست بد نیست. بهش گفتم می دونم چه نعمات زادی بهم داده.همین که الان سالم ام و می تونم نفس بکشم و همه اعضای بدنم درست داره کار می کنه بزرگ ترین نعمته. شکر گذار مهربونی هایی که در مسیر طی شده در این 8 سال بهمون داشته، و اینکه هر روز بهتر از قبل پیش می ره نه تنها برای خودم بلکه برای عزیز ترین هام.

خدای خوبی داریم، شاید هم دوست دارین اسمش رو بگذارید چرخه زندگی و یا هرچیز بی معنای دیگری. ولی من لذت می برم که اسمش رو خدا و قدرت و مهربانی اش بگذارم. لذت می برم با خودم احساس کنم شکر گذارم برای خوبی هایی که دارم. مثل یه آمریکایی که خودش رو بلس این لایف می دونه

سالگرد هشت سالگی اومدن ما به این کشور همزمان شد به شلوغ ترین روزهای پروفشنال من ، درس و کار و دوستان و بار و سینما و عشق و خانواده، همه و همه با یه ترکیب خوب. راضی ام.خیالم راحته. البته نگرانی و استرس موفق نشدن زیاد درونم دارم. ولی سعی می کنم از اشتباهات گذشته درس بگیرم تا در این مراحل موفق باشم ، نه برای کسی بلکه فقط بری خودم.

امسال سال سختی هست هم از نظر درسی و همه مراحل دیگه. می دونم که وقت زیادی برای نوشتن و خوندن نخواهم داشت. دلم نمیاد هرگز برای همیشه خداحافظی کنم، چون میدونم روزی یا شبی می رسه که باز دوست دارم احساساتم رو با شما تقسیم کنم.

تا اون شب که حساس ام و نیاز به خالی شدن

بدرود

31 August 2006

* داغٍ داغِ داغ

الان براتون از خواننده خیلی محبوب این روزهای ایران چند تا عکس از تنور در اومده دارم :) هاها شماها اونجا تو آفیش می بینیدش ما اینجا کنارش عکس می گیریم برامون اتوگراف هم میده!! اما طفلکی گفت اگه عکس با من بی حجاب بگیره تیکه بزرگه اش گوششه ! میخواستم اونجا کلاه مستر بهزاد بلور رو که باهاش بود طبق معمول ازش بگیرم به جای روسری بگذارم سرم :))









30 August 2006

*

گاهی دلتنگی هایی هستند که حتی ماه ها هم بگذره تمومی ندارند. حتی وقتی حسابی اذیت میکنه عمق دل رو، وقتی به زور به خودت می قبولانی که بالاخره زمان از شدت سختی درد دوریش کم می کنه، باز می بینی فردا شب شد و دلتنگی شدید تر و اشک ها سریع تر.

این حس برام غریب نیست. یه جور حس عاشقونه است. دلتنگی دوری از یار و معشوق و این جور آرتیست بازی ها.

اما دلتنگی که امشب حس می کنم، دلتنگی عزیزی هست که نه تنها فرصتی دیگه برای تجدید دیدارش نیست، بلکه جایگزینی هم برای اون شخصیت نیست. دیگه شانسی نیست برای دلداری خود که بهترش پیدا میشه و یا زمان دردش رو کمرنگ تر می کنه.

شب با پدر حرف از ساعت سه، انتظار همه فامیل، پشت اتاق کمای بیمارستان شد، اینکه تنها روزنه امید انرژی درمانی و تراپی بود، حتی کسانی که احدی باور به این مسائل ندارند، یادآوری نبود اون عزیز بغض تو گلومون اورد و من رو هم باز ناراحت و دلتنگ کرد.

بعضی آدم ها جایگزین پذیر نیستند، و این عموی عزیز ما از تک انسان های این دنیا و دنیا های قبل و بعد خود است. برای من هم بزرگیش هنوز قابل درک نیست. با خودم فکر می کردم حالا که دیگه نیست، چطور میشه از بزرگیش درس گرفت، چطور میشه مثل اون آزاده و سربلند زندگی کرد.
چطور میشه شرافت رو با عزت نفس همیشه همراه داشت و پیش همه آدمها ارزشی بی نهایت داشت.

بایست سالهای سال بگذره شاید هم خون همچیین عزیزی باز زاده بشه. می دونید چی حیفه؟ که آدمی زاد این روزه همش به دنبال هدف های پوچ و تهی میره. که دیگه به همنوع خودش فکر نمی کنه. که قلب این آدم هایی که هرروز کنارتون می بینید، روز به روز داره کوچک تر و کوچک تر از گذشته میشه.

دلمون برات هنوز تنگه... تو چقدر بزرگ بودی که هنوز جای خالیت احساس میشه. که دلتنگیت درد داره و با هیچ دارویی انگار آروم نمی گیره.

حیف که زود رفتی... انصاف نیست... پس ما از کی درس انسانیت رو بیاموزیم
:(

27 August 2006

* همراه با باد


زنی بیدار
دل کنده از نوازش
در کنار مردی خفته
.
.
.

ریواس وشبدر کوهی
گفت و گو می کنند،با هم
و گرامی میدارند
تابش ملایم آفتاب پاییزی را
.
.
.

یک قطره باران
می غلتد از برک شمشاد
می افتد بر آبی گل آلود
.
.
.
صد درخت تناور
شکست، در باد
از نهالی کوچک
تنها دو برگ
بر باد رفت
.
.
.

با باد بعدی
نوبت کدام برگ است
که فرو افتد؟
.
.
.
زنی آبستن
می گرید بی صدا
در بستر مردی خفته
.
.
.

باد
در کهنه را
باز می کند
و می بندد
با صدا
ده بار
.
.
.

مردی خسته در راه
تنها
یک فرسنگ
تا مقصد




(عباس کیارستمی)

20 August 2006

One year anniversary

* زمان چه زود گذشت نازنینم


Cecil Bruner Rose
Originally uploaded by annpatt.



There are years and more to come... hope we can plant a garden of roses together.
Welcome to my home darling.

16 August 2006

* و اما تو که نیستی و نبودی هرگز

خانه به دوش تو شدم
بنگار که مرا تا کجا کشاندی
عاشق روی تو شدم
تو که جان مرا به لب رساندی
ای با تو بودن حسرت دیرینه من
ای راز عشقت تا ابد در سینه من
ای با تو بودن حسرت دیرینه من
ای با تو بودن حسرت دیرینه من
از تو بریدن خیلی سخته نازنین
به تو رسیدن خیلی سخته نازنین
از تو بریدن خیلی سخته خیلی سخته نازنینم
به تو رسیدن خیلی سخته

13 August 2006

* یه روز بارونی

امروز خاکستری بود و سرد
امروز بارونی بود و پر درد
پشت شیشه نقره آسمون
دل فشره بود و چشمم پر غم

بارون اشک ها رو پاک می کنه
دل رو سرد می کنه
درمونده و منگ
گریه دست هامو می لرزونه

امروز خاکستری بود و سرد
...




http://parsimusic.com/song.php?IdAlbum=618


گریه کن
گریه کن گریه قشنگه
گریه سهم دل تنگه
گریه کن گریه غروره
مرحم این راه دوره
سر بده آواز حق حق
خالی کن دلی که تنگه
گریه کن گریه قشنگه
گریه قشنگه
گریه سهم دل تنگه
گریه کن گریه قشنگه

بزار پروانه احساس
دلتو بغل بگیره
بغض کهنه رو رها کن
تا دلت نفس بگیره
نکنه تنها بمونی
دل به غصه ها بدوزی
تو بشی مثل ستاره
تو دل شبا بسوزی
گریه کن گریه قشنگه
گریه سهم دل تنگه

گریه کن
گریه کن گریه قشنگه
گریه سهم دل تنگه
گریه کن گریه غروره
مرحم این راه دوره
سر بده آواز حق حق
خالی کن دلی که تنگه
گریه کن گریه قشنگه
گریه قشنگه
گریه سهم دل تنگه
گریه کن گریه قشنگه

قشنگه ...
قشنگه ...


11 August 2006

* هــــورا بلاخره

یس یس یس :) یه نفس عمیق از سر خیال راحت و کمی هم باورنکردنی. البته به قولی غیر قابل دسترسی نبود. اما مهم نتیجه کار بود که می بایست پرفکت انجام می شد. راستش زمستون که توی قسمت لوجیستیک اداره پست کل سوئد کار می کردم، یک اشکال بزرگ رو در خودم ، هم در زمینه حرفه ای و هم شخصی پیدا کردم. اون هم اینکه من با وجود اینکه همیشه وقتی برای کاری زحمت می کشیدم، کلی هم جون می کندم، آخرش با یه نتیجه بی نقص مواجه نبودم. توی اون دوران فهمیدم که ایراد از همون جمله معروف «کار را که کرد|، آنکه تمام کرد» هست. یعنی من کارهام در درصد 80 تا 90 پیش می رفت و آخرش خسته می شدم و سربه هوا اون ده درصد رو یا انجام می دادم و یا رها می کردم.این مثال هم توی یه سری پروژه های روزمره ادامه داشت و هم توی درس.

وقتی این موضوع رو فهمیدم، تصمیم گرفتم برای اون چند درصد آخر انرژی ام رو ذخیره نگه دارم تا بتونم تا به صد نرسیده جا نزنم.
الان خیلی بهتر از قبل هستم و هنوز جا داره که به جای فقط کاری رو صد درصد انجام دادن ، بالاتر روش حساب کنم تا نتیجه آخر باب میلم بشه.

من مشکلی که دارم و خیلی زمانها باعث ناراحتی ام میشه، پرفک گرایی است. زندگی رو با بهترین امکاناتش و بهترین نتایج و موقعیت ها می خوام و تنها خونم با این شرایط سازگار است. اما این فقط خون آدم نیست که بایست با آرزو هاش بسازه، بلکه موقعیت هاش، فاکتور های تاثیر گذارنده و نوع برنامه ریزیش نزدیک شدن به این خواسته رو موثر می کنه. وقتی بیشتر به این ها فکر می کنم، سعی می کنم بیشتر روی نحوه عمل ام فکر کنم و روی بهتر نتیجه گرفتن تمرکز کنم. راه آسونی نیست و هرگز شانس بالای نیست که یک آدم پرفکت از آب در بیاییم. من هم خیلی تا اون مرحله دارم. اما خوبه که دارم یاد می گیرم. و دلسرد نیستم.

شرایط روحی ام به شدت خوبه، آرامش درونی که پیدا کردم باعث شده خیالم از خیلی چیزها راحت بشه. و این دوران هایی که فشرده بایست روی یک پروژه، حالا می خواد کار باشه و یا درس، کار کنم می فهمم که از پس فشار بالا خوب بر میام. اما راه درست همیشه بهتر جواب میده.

از دو هفته پیش هم که کلاس های تابستونی شروع شد، بساط استخر و آفتاب گرفتن و الواتی کنار گذاشته شد تا این هفته که دوتا کلاس مختلف با هم تداخل داشتند و من نهایت سترس از این کلاس به اون یکی به معنای کلامی ! می دویدم! چون حضور در کلاس ها اجباری بود. خوشبختانه امتحان اولی تموم شد و الان خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی از خودم خوشحالم. یه تیکه بار از دوشم برداشته شد. این هفته باقی مونده رو هم تلاش بهترینم رو می کنم که وجدانم راحت باشه. هرچند مشکل در آخر وجدان درد نیست ، بلکه چشیدن مزه فیل شدن هست که اشکم رو در میاره. که انشالا با دعای همه خیران و نیکان و عالم و آدم :)) من موفق میشم هاها

یادمه مادر بزرگم توی ایران همیشه وقتی تلفنی حرف می زدیم و یا پیششون بودیم میگفتم مامانی برای ما نوه های دورت حسابی مایه میگذاری دیگه دعا می کنی، میگفت بله واسه شما ها که نیستیت بیشتر سهم می گذارم :) من با خنده می گفتم پس چرا این دعا هات نمی گیره من این درسهام رو هی صفــــر میشم میگفت ، تو بخون ! خدا یه کاریش می کنه تو نمی خونی که هاها/ بیچاره من که دستم پیش اونا هم لو رفته بود

الان بیشتر از 40 ساعت هست که خواب درست حسابی نداشتم. ساعت 9 تا 10 شب یه چرت زدم پاشدم، که شب بتونم بخوابم. بدن من هم کم عجیب غریب نمی زنه ها !!

از عوامل فرمان هم که این دوهفته حواسشون به ما (اوپس من ! ؛) و گوشم رو میگرفت مشقام رو بنویسم و پای تلفن تشویقم می کرد، تشکر فراوان به عمل می آید. بدونند در ذهنمان ثبت میشود.

شب بوس لالا
»:) کبک ام خورووووووووس مــــــی خـــــونـــــه
* what a girl !

الان شاید خودم هم باورم نمی‌شه ؛‌ این موقع شب یعنی نیمه شب ساعت ۳ و ۴۰ دقیقه بامداد در دانشگاه مشغول خر زدن خفن برای آخرین پارت اگزم و در نهایت قبولی شش پونگ ناقابل ام!‌ یکی از هم‌کلاسی هام هم اینجاست و با هم درحال توی سر کتاب زدن هستیم !!‌ این دو هفته صبح تا شب شب تا صبح درس و درس !‌

ای ول به خودم !‌
ولی لامصب امتحان فردا خیـــــــــــــــــــــــــــــــــلی خیـــــــــــــلی سخت هست و اصلا خیالم راحت نیست :( نمیشه همه دست به دعا بشند بلکه من از دست این کورش سخت خلاص بشم ؟ به خدا دو هفته تمامه دارم زحمت می‌کشم :(((

برم تا خل نشدم !‌ساعت داره چهار صبح میشه
واااااااااااااااای من هنوز دانشگاه ام !‌ ایـــــــــــــــول

06 August 2006

* وقتی زمان سبز مایل به آفتاب شد

صبح با زینگ دینگ ساعت باز زودتر از موئد از خواب بیدار شدم، دیدم فایده نداره چرخ زدن و غلت الکی توی تخت، به خصوص که صبح عمو هم که مسافرتش مثل برق و باد گذشت بار سفر بسته بود و برمیگشت ایران. برای خداحافظی پاشدم بلکه باز هم بگم کمی بیشتر مراقب سلامتی اش باشه و حرف های دیگه که قبل سعی کرده بودم با خنده بگم. اما حتی وقتی باهاش تنها هم نشستیم سر میز صبحانه ، زبونم نچرخید و فقط موقع خدانگه دار آروم با صدای گرفته گفتم خیلی کار خوبی کردی اومدی، با اومدنت نه تنها خودت سرحال شدی ، همه اینجایی ها رو هم دوباره سرزنده کردی. گفت بابات رو هواش رو داشته باش، همه دوستش دارند خودش سخت میگیره، تو هم بیشتر باهاش حرف بزن. بیشتر با هم وقت بگذرونید.

خواستم وقتی سوار ماشین شد بگم دلمون تنگ میشه، زود برگرد، نمی دونستم چطوری بگم نری مثل عمو منصور دیگه از دنیا پر بکشی، نری مریضی هات اوت بکنه. کسی الان جای غم از دست دادن عزیز دیگه ای رو نداره.

دلم سخت گرفت. اومدم بالا نشستم الکی ام تی وی نگاه کردم سر آهنگ بغضم ترکید و از همه دلتنگی ها و بی انصافی ها های های گریه کردم. حیف... خیلی حیف.. جای خالی اش حسابی معلوم بود. کاش هنوز زنده بود فقط ای کاش

کل امروز به پرت کردن هواسم گذشت. حوصله بیرون رفتن هم نداشتم. توی خونه هم دیوانه میشم. طاقت یک ساعت تنها بودن توی خونه رو ندارم. وقتی رفتم توی بالکن برای خودم تک تنها نشستم، تازه احساس کردم مدت های مدیدی هست خلوتی با خودم نکردم. حتی با وجود لحظات زیادی که به فکر کردن می گذره ، نشسته ام چند ساعتی خلوت خصوصی با اعماق دلم بکنم. سعی کردم، ولی نشده.. دیگه نمی تونم با خودم خلوت کنم. دیگه نمی تونم برم روی صندلی چوبی مخصوص خودم نزدیک خونه توی جنگل بشینم و راحت فکر کنم و روحم رو آزاد کنم. نمی دونم اشکال از غصه نخوردنه و یا ترس از پی بردن به تنهایی

آره ... تنهایی دردیه که ندارم، اما جای زخمش که زد دلم رو پریشون کرد قدیما، هنوز روی پوسته روح ام و توی رگ های جون ام هک شده و از خاطرم نمیره. شاید واسه اینه که از تنهایی بیزارم، چون میشه ازش زنده بیرون اومد اما باهاش نمیشه زندگی کرد و زندگی رو ساخت.

تنهایی انسان ها رو داغون می کنه، عجیب غریب میشند، حرف از دنیای پوج و بی معنا میزنند. من فعلا دوست دارم با معنا زندگی کنم و نه چیز دیگری

اما از پسش بر میام، خیالت تخت باشه دوست من

30 July 2006

* حرف توی چشم‌هام چیه؟

اون عصرها که می‌خوام بعد از یک شب ندیدنت بیام پیشت بهت سر بزنم توی راه دلم تالاپ تولوپ می‌کنه. می دونم که یه آغوش گرم با دستان همیشه داغ منتظرمه. دلم پر می‌کشه واسه اون لحظه اول که دو دستم رو از ذوق بالا می‌برم و می‌خوام دورت حلقه کنم. که بهترین آغوش دنیا مال من میشه.

خنده‌ها با هم, شوخی و سربه‌سر گذاشتن‌ها, حرف‌های جدی و روزمره همه اش لذت بخشه چرا که مصاحبت با تو خستگی نداره.

وقتی چند ثانیه از آخرین قربون صدقه ‌ات می‌گذره و من احساس می‌کنم لوسی خونم پایین افتاده سیل سوالات همیشگی است که روی سرت خراب میشه :

دلت برام تنگ شده بود؟ چقدر دلت تنگ شده بود؟
دوستم داری؟ چقدر دوستم داری؟
بوسم کن, بازم بوسم کن. سیر نمی‌شی که؟

و ...

چشم‌های مهربون, یه نگاه عاشق رو برای نوازش نیاز دارند
دست‌های داغ, فقط لب‌های تر از نم بی‌تابی رو نیاز دارند
زیر گلوی مست کننه, بوسه‌های چسبناک من رو نیاز دارند


وقتی با هیجان دارم فیلم می‌بینم و گاه و بی‌گاه روی شونه هام رو با لب‌هات نوازش می‌دی مست و بی‌هواس, دیالوگ‌های فیلم رو از دست می‌دم.
دوست دارم بوسه‌ات رو وقتی با مکشی بی‌وصف بر گوشه راست و چپ لبم گذاشته می‌شود و من چشمانم ناخودآگاه بسته در دنیای خود سیر می‌کند.

بارها گفته‌ام برایت باز هم می‌گویم: عطش من با مهربانی زیاد می‌شود. اگر می‌خواهی نسوزم, آزاد شو! نترس با من پیش بیا بیا تا من هم از اسارت سالها سوال دیروز و فردا رها شوم. بیا تا در دریای محبت‌ات بی‌اختیار شوم.

شب‌ها بدون تو همچنان سخت است. چه خوب که فردا باز به شوق دیدارت چشم به صبح می‌گشایم.

20 July 2006

* خوب من زندم

اینجا شب است. راستش اینجا همیشه وقتی شب است، بنده بیدار است ! وقتی ساعت چهار صبح شد تازه خواب است . اما این چند روز برعکس است حالا تعریف میکنم چطور است ؟!!

از موقعی که فوتبال تموم شده، ما هم رفتیم توی لک ! مفهموش هم اینه که اصلا هیجان دوران مسابقات جام جهانی رو با هیچ چیز نمیشه مقایسه کرد !!

دنبال کارهای موقت بودم که خدا برام از آسمون انداخت ، اولی حقوق خفنی داشت ولی نمی دونم چرا بعد از سه روز از اون مرکز به رئیس ما زنگ نزدن که ما رو برای کار اجاره کنند ! شاید چون خوب می فروختیم و واسشون حقوقی که هم ساعتی بایست می دادن و هم بر میزان فروش گرون تموم میشد . هرچی بود یه هفته بعدش توی یه مرکز کنسولتی دیگه یه کار موقت دیگه گیر اوردم که به خاطر میزان بالای قرض و قوله و قبض های پرداخت نشده و در راه مونده، و البته حقوق به نسبت خوبش قبول کنم. برای پنج روز از اینور شمال ستکهلم بکوب برو ته جنوب آخر انتهای منتها الیه ستکهلم ! یعنی شما بگید جا دورتر نبود ؟؟ نه والا صبح ساعت 7 صبح پاسم شروع می شد و اینجانب بایست چشمام رو با چوب کبریت ساعت چهار و نیم باز می کردم.
از شانس خوب، رئیس و همه کسایی که کار می کردیم عالی بودند. همه چی ریلکس و ملاقات با یه پسر ایرانی که اتفاقا اون هم دانشجو بود و از همین شرکت کنسولتی که من عضوش بودم می اومد، باعث مصاحبت های بسی جالب باعث شد نفهمیدم چطوری نه ساعت به علاوه چهار ساعت در رفت و برگشت این چند روز گذشت.

ماجرای این آقا پسر بماند برای یه پست دیگه ! که واقعا بایست بگم حال کردم ! ای کاش اکثر ایرانی ها ، چه توی خارج از ایران چه داخل ایران کمی هم افکارشون مثل اون بود و هدف هاشون رو بهتر می دونستند. بگذریم اینقدر چونه ام فک زده این چند روز که بایست استراحت مطلق بهش بدم برای چند وقت !!

این روزها مهمون از ایران داریم. عموی دیگرم پیش ما و همه فامیل اینجاست. با اومدنش دوباره رنگ و روی پدر باز شده، باز داره می خنده و همه از اون اخمو بودن، توی خود بودن و سنگین زندگی کردن در اومدند. اون هم وضعش زیاد خوب نبوده ، واسه تغییر روحیه یه سر اومده ، خیلی وقت بود سوئد نیومده بود. همیشه اون یکی عمو می اومد که اینبار همه بغض داشند چون خاطرات رو به یادشون می اورد. فرصت شد چند تا عکس باحال از جماعت می گذارم.
دلم می خواست باز همه فامیل و همه برادر ها ... دور هم جمع می شدند. دلم لک زده برای اون جمع های صمیمی ایران. حیف و بسی حیف.. هرچند این مسائل زیاد هم مهم نیست.

شب شده و من حسابی برنامه خوابم بهم ریخته. این یکی دو هفته نه خواب درست داشتم نه یه فکر آروم. این ادامه نوشته ام برای دل خودم هست و ثبت احساسم. اگر تا الان چیز مالی دستگیرتون نشد، این ضربدر بالا رو بزنید و تا بعد بای بای

شبه ، بایست صد بار بگم شبه، چون فقط شب هاست که من دلم سبک میشه ، احساسم رقیق میشه و ذهنم روون از هرچه که توش هست خالی میشه. می نویسم تا یادم بمونه چه حسی دارم. یادته که همیشه گفتم هرچند وقت یه بار می رم نوشته های قدیمی سال به سالت رو توی همون ماه، توی سال قبلش و قبل ترش می خونم تا یادم بیاد توی اوج سختی ها و گره کور خوردن ها ، تو کی بودی ، کجا بودی ، من چی بودم و کجا منتظر بودم.

توی این چهار سال که زندگی ات رو قدم به قدم دنبال کردم، اول مثل یک آدم غریبهً عادی، بعد مثل یک دوست عادی، تا وقتی که دوست خوبت شدم و بعدش هم بانوی تو ، همیشه تغییراتت و قدم قدم جلو رفتنت به سمت موفقت هات بوده که از همه چی دیگه برام بیشتر مهم بوده .

یک سال پیش این موقع کنار هم بودیم و مشغول خوش گذرونی، تازه می خواست ورق جدید سرنوشت قلم بخوره و هردومون با ترس به صفحه بعدش بریم.
راستش مثل خیلی بارها که بهت گفتم ، الان هم دارم به یک سال قبل و آدمی که تو بودی فکر می کنم، شباهت زیادی در این دو آدم نمی بینم. و منِ متنفر از تغییرات و از بین بردن عادت ها، خوب باهات کنار اومدم و با هر پوستی که هم از تو کندم و هم از خودم با وجود جدیدت خوش گذروندم.

اما وقتی مثل این شب ها ، میرم و حرف های این زمان یک سال پیشت رو مرور می کنم، قلبم درد می گیره. الان اشک نمی ریزنم خیالت راحت ، اما وقتی سرم رو می گذارم رو بالشت تا بخوابم چشم هام رو با افسوس می بندم و ابرویی بالا می اندازم که از سر بی اهمیتی به گره های کور سر راهم حاصل شده ...

راستی یادت می یاد پارسال رو ؟ مثل همیشه مشغول بودی و در تلاش برای رسیدن به هدفت. برام ارزش داشته این پشت کارت. عرضه پشت کار داشتن رو خود من که لااقل ندارم. اما الان دیگه پشت کارت من رو خوشحال نمی کنه...

الان دل من تنگ اونی هست که یک ساله گم شده ، شاید پشت همه تلاش هاش خودش رو گم کرده و راه بازگذشت رو دیگه بلد نیست.
من دلم برای خیلی چیزها تنگ شده که در گوشِ خودت بارها گفتم و بازم می گم. اما امشب که حرف های یک سال پیش خودت رو خوندم .. برام سخت بود درک کنم چرا اینقدر تو رو گم کردم ؟ شاید هم تو خودت رو گم کردی و من بی فایده به اون باغبون جدید اعتماد کردم و برای خاطر وجود اون وآب یاری هاش دوباره سبز شدم و کلی گل دادم...

می دونی ، داریم بزرگ میشیم و خودمون هم باورمون نمی شه زندگی چقدر سرسری داره سپری میشه. زندگی رو سخت می گیریم که آسون بشه ، اما اون نفس گرم از کجا بایست بیاد هنوز یه سواله ؟!

بایست قبل اینکه شب تموم بشه بساطم رو جمع کنم و برم تا بیشتر به قول تو شب ها نرم نشدم و اون لایه سخت رو کنار نزدم .
اما قبل رفتنم بیا یادت بیار، این موقع ها... یک سال پیش... توی آتیش انتظار و دلتنگی ، چقدر باغبون گلش رو مراقبت می کرد
شاید که...
شاید که باغبون آب گلدونش تموم شده ...


«...
محبتی به عمق رنگ چشمان تو
خودت می دونی که تنها چشمات نبود که من رو تو دریای دلت جا داد. همیشه بهت گفتم پیچش موهات و ناز و کرشمه تو نبود که من رو عاشقم کرد بلکه درونت بود که شیفته ام کرد. همون درونی که همیشه نگرانشی و می خوای سبز تر و سبز تر بشه. پر بار بشه. که یه باغبون مراقبش باشه توی توفان و برف و بوران. مبادا که ساقش بشکنه تا رشد کنه و بزرگ شه. حالا من شدم باغبونت.جات خالیه. جات بیست و شش ساله که توی زندگیم خالیه. از کودکی رویای تو در سرم بوده. رویای با تو بودن. ببین، ببین چقدر ضربان قلبم تند میشه وقتی می خوام تو رو ببینم. انگار که روز اوله. انگار که می خوام برای بار اول توی نگاه مهربونت غرق شم. تو که می دونی چقدر سخته واسم حرفای عاشقانه گفتن. دیگه دستام می لرزه. قلبم امونم نمی ده که بتونم فکر کنم. روحم پرواز می کنه تا بیاد پیش تو. تویی که برای رسیدنش با پای آبله سفر کردم و از هر چیزی گذشتم و چقدر خوب درکش می کنی و قدرش رو می دونی. چقدر خوبه که لمسش می کنی و حتی براش گریه می نوشی.شبا که می شه هنوزم برات کلی دعا می کنم. اگر بدونی وقتی می خندی چقدر لذت بخشه. اگر بدونی چقدر قشنگه وقتی یه مرد بدونه که بانویی دوستش داره. که قلبش براش می تپه. که حاضره هر کاری براش بکنه. صبور باشه.فداکار باشه. وفا دار باشه. از بچگی عاشق خنده هات بودم. عاشق دستهای گرمت. عاشق حرفات. حتی عاشق دیوونگی هات که همیشه می گم خیلی مونده به دیوونگی های من برسه. آره آره من دیوونتم. همیشه جستجوت کردم. بازم بیشتر می گردم. انقدر که پیدات کنم. نگو نگو که پیدات کردم. اون روزی که من و تو با هم یکی بشیم، اون روز، زمان پیدا شدن ماست. فقط خدا می دونه چقدر دلم برات تنگ شده. من سالها به دنبال تو بوده ام بانوی آرزوهای من. مرا دریاب در روزگار سختی و مرارت
.

...»

11 July 2006

* صدایی بر فرازاقیانوس خالی

می خوام امشب تنها باشم
توی خواب و رویا باشم



خوابی دیدم که ای کاش، تعبیرش تو باشی تو باشی
اونچه در آرزوشم، عاشقم تو باشی عاشقم تو باشی
یه عمریه که هرجا به دنبال تو گشتم
به امیدی که یه روزی بیایی تو سرگذشتم
دیروزم گذشت و پریروزم گذشت
دور سرت نگشتم و امروز هم گذشت
اگه تو باشی با من پر و بال درمیارم
هرچی عشقه تو دنیا یه جا برات میارم
کسی در عاشقی که نمی رسه به گردم
روزی هزار هزار بار دور سرت میگردم
یه عمریه که هرجا به دنبال تو گشتم
به امیدی که روزی بیایی تو سرگذشتم
دیروزم گذشت و پریروزم گذشت
دور سرت نگشتم و امروز هم گذشت


می خوام امشب تنها باشم
توی خواب و رویا باشم

09 July 2006

* Campione del mondo



دیگه از شدت اعصاب خوردکنی دارم خودم رو می کشم. نمی تونم این سه دقیقه آخر رو ببینم فقط دلم خنک شد این زیدان آشغال رو از زمین بیرون کرد و فقط الان دارم بهش بد و بیراه می گم. از همه بازیکن های فرانسه متنفرم متنفــــــــــــــرم متنفـــــرم، الان منتظر پنالتی هستم


YEEEEEEEEEEEEEEEEEEEEEEEEEEEEEEEEEEEEEEEEES
GOAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAL

VIVAAAAAAAAAAAAAAAAA ITALIAAAAAAAAAAAAAAAAA

بالاخره ما به آرزومون رسیدیم :)) بیشتر از هر ایتالیایی ما جیغ و فریاد کردیم

مرســــــــــــــــــــــــــــــــی کاناوارو قهرمان.


مرسی الکساندرو دل پیرو که اینبار پنالتی رو جون مادرت خراب نکردی
ممنونم

و تا آخر تاریخ فوتبال از زیدان متنفر خواهم بود

هـــــــــــــــــــــورآآآآآآآآآآآآآ

05 July 2006

* DelPiero the Greatest

امروز غم انگیز ترین شب برای تمام ملت آلمانه و خوشحال کننده ترین برای همه ما که از این ژرمن ها باختیم و سوختیم.

سر بازی آرژانتین من که حتی توی ستادیوم بازی ایران و پرتغال هم بودم و گریه نکردم، اشکم از ناانصافانه باختن آرژانتین قهرمان در اومد و تنها آرزو داشتم اول اینکه برزیل ببازه و دوم این ژرمن ها از ایتالیای سرور ببازند تا انتقام ما رو ازش بگیرند

ایتالیا همیشه بهترین بوده و هست ! همیشه خوشکل ترین بوده و هست، همیشه دل و جیگر آدم رو سرخ کرده و خواهد کرد.

از عصر به بهانه فوتبال از خونه بیرون زدیم و وقتی این 119 دقیقه رو توی هوای ملس و سرد ستکهلم داری با استرس و نگرانی می بینی، خیلی از همه سوئدی ها بیشتر جیغ میزنی وقتی گل زیبای ایتالیا به ثمر رسید و بعدش هم آقای همه گل زن ها، دل پیه روی بزرگ کمر آلمانی ها رو شکوند، فقط میشد از خوشحالی جیغ زد.

حالا ما دختر ها طرفدار ایتالیا موندیم یه طرف و دخترخاله و پسرخاله آلمانی من که امشب حسابی گریه می کنند به همراه دوست پسر خائن ام که هم بر ضد آرژانتین فریاد کشید هم امشب دلش می خواست ایتالیا ببازه به یک طرف

برید همتون بوق بزنید که ایتالیـــــــــا قهرمــــــــانـــــــــــــــــــــه








Italiaaaaaaa finalé ohe ho he hooooo
finalé finalé

Deutschland Auf Wiedersehen :D

Italia is the MASTER

قربــــــــــون اون دل پیه رو بشــــــم من. تا اومد تو بازی از این رو به اون رو شد ماچ از طرف همه دختر های خوشکل ایرونی







Deutschland Auf Wiedersehen :D هاها

04 July 2006

* کسل کننده

راستش از روزی که از مراسم و جشن !! بی نظیر فوتبال برگشتیم، اصلا حال و حوصله چرخیدن توی اینترنت و وبلاگ نویسی رو نداشتم که هیچ حتی عکس هایی که اینقده ذوق داشتم اینجا و توی فلیکر آپلود کنم هم داره باد می خوره. علتش هم یه چیزه، بعد از ده روز پر از هیجان و مسافرت از یه شهر به شهر دیگه و کلی قرتی بازی و بی خوابی های 36 ساعته دیگه کی حال و حوصله این ستکهلم ساکت و بی سرصدا رو داره. هرچند امشب که اولین شبه توی خونه هستم ! دارم از بی حوصلگی بالا می یارم. و تمام این یه هفته رو هم یا بیرون برنامه ای برای سرگرمی بوده و یه کار هم که تازه برام خدا از آسمون انداخت ! ( به معنای کلامی از آسمون انداخت!! ) خلاصه فعلا که برنامه تابستونی ما آفتاب گرفتن و کار و قر دادنه! ولی همچنان راضی کننده نیست.

نمی دونم، ولی حس می کنم بی حوصلگی از ته یه چاله چوله دیگه میاد. توی سرم یه عالمه فکر هست که اخیرا زیاد مشغولم کرده و مربوط به زندگیم و برنامه هایی که دارم دنبالش می رم میشه. سخته که شک کنی و مجبور بشی سر جات باییستی تا روی تصمیم هات و فکر ها و عقایدت از نو ارزش یابی کنی. آخه انرژی زیادی می بره این ارزشیابی و نتیجه گیری. اما وقتی یه مدت طولانی از مسائلی که هر روز باهاته احساس نارضایتی بکنی و فکر کنی چه بکنم که احساس خوبی بهم بده، آخرش مجبوری دست به کار بشی و خودت رو روی کاغذ بیاری.

وسط نوشته مجبور شدم اینترنت رو قطع کنم و همه احساسم پرید. من دوست دارم وقتی می نویسم توی نوشته هام خودم باشم، خود واقعیم با همه احساساتم. قدیم ها که دلمون همش تاپ تاپ می کرد اما از نوع دل سوخته و عاشق فلک زده اش، همش چپ و راست شعر و شاعری بود که روا نوشته می شد. حالا مدت هاست اون مدلی نمی تونم بنویسم. یعنی در حقیقت دیگه غمگین هم نیستم که آه و گدازی داشته باشم. روزگار خوبی رو پشت سر گذاشتم که لحظات سختش بسیار ناچیز تر از تجربه من بوده. برای همین فرصتی برای ثبت نبوده چرا که گذرا حس شده و تموم.

اما اونچه حالا دارم باهاش دست و پنچه نرم می کنم، فرداست. فردایی که دلم نمی خواد سخت بشه ، همراه با تنهایی بشه، فقط رویا و خاطره بشه. دلم نمی خواد اونچه دارم از دست بره. متاسفانه گاهی می بایست کلاه بی خیالی رو از سر در آورد و شروع کرد به عاقلانه تر زیستن. منطقی فکر کردن و با هزار تا برنامه تصمیم گیری کردن. راستی ما چند سال فرصت داریم که اشتباه کنیم و باز جبران ؟ من همیشه ازخودم پرسیدم که چرا این تفاوت فاحش در نوع نگاه فرهنگ ایرانی به زندگی با فرهنگ های دیکه هست؟

چرا ایرانی ها اینقدر نسبت به مسائل زندگی سخت می گیرند؟ چرا اینقدر آینده نگری و انتخاب درست مهم است ؟ چرا بقیه آدم ها اینطور زندگی نمی کنند اما در نهایت خیلی از اونها به بهترین موفقیت ها در زندگی میرسند؟

همیشه یادم هست که در دوران دبیرستان خودم رو با دختر های سوئدی مدرسه مقایسه می کردم، من سر به زیر تنها توجم به درس بود و دختر های دیگه به فکر عشق و سکس و مستی. نه اینکه من احساس نداشته باشم ، که خوب هم داشتم، نه که از پسرها خوشم نمیومد که بد جوری هم تو نخ می رفتم، لاس زن خوبی هم بودم و کار خودم رو هم انجام می دادم، اما فرق من این بود که من همیشه به نتیجه کارهام فکر می کردم، محتاط عمل می کردم، شاید فقط 50 درصد به خواسته دلم گوش می کردم و اون بقیه 50 درصد رو بر حسب عقل و منتطق عمل می کردم. چاره چی بود ؟ همیشه به آینده فکر می کردم و اینکه این جور عشق و عاشقی ها باعث می شه حواس آدم از درس و کارش پرت بشه... همه اینها آموزش های خانواده ایرانی بود و بس!!

حالا بعد از سالها عمل به دل !! و خوردن چوب های حسابی کلفت توی سر، کم کم یاد گرفتم چطوری حوسم رو کنترل کنم و احساس بدی هم بهم دست نده. فکر نکنم چون دنبال دلم صد در صد نمیرم چه غم بزرگی تو دنیام هست !

راستش تازگی ها اونقدر راحت از هرچه برام غیر قابل تحمل بوده گذشتم که فکر می کنم انگار دیگه نمی تونم آدم سخت گیری باشم. تمرین بخشایش تمرین سختی هست که توی دو سال اخیر توش معلم خوبی شدم و تونستم سخت ترین گناه ها رو هم ببخشم. حالا بخشایش شاید هنر خوبی باشه ، ولی گاهی باعث میشه از اشتباهات دیگران که میتونه به تو آسیب بزنه هم چشم پوشی کنی واین خوب نیست.

سفر رفتن رو همیشه دوست داشتم به خاطر آزادی عملی که در دوری از جامعه معمولم داشتم. این سفر تابستونی، با وجود همه آزادی که داشتم، کنترل افسار قلبم رو خیلی محکم توی دستم نگه داشتم که مبادا آسیب جدی به خودم و اطرافیانم بزنم. هرچند هنوز کلی جای بهبود هست و اشتباه هم کردم ، اما اگر مقایسه کنم با دو سال پیش، بایست کف مرتبی برای خودم بزنم که دیگه دوست ندارم همیشه دنبال احساسم برم. این بهم در این سفر ثابت شد.

شب شده و من بیخوابم. تابستون ها که زود خوابم نمی بره. فکر پر مشغله باعث میشه که خیلی دیرتر سرم سنگین بشه.
چند شب دیگه مهمان پذیر عمو وسطی مسافر از ایران هستیم که بعد از سالها برای دیدار پیش این طرف آبی ها میاد و می دونم که با اومدنش، داغ همه ما از دوری و یاد و خاطره عموی بزرگم که در زمستون ما رو ترک کرد تازه میکنه و دلامون کلی براش تنگ میشه. آخه همیشه اون بود که به دیدار برادر و خواهرهاش توی سوئد می یومد و سنگ صبور تلخی های این دوری میشد... جاش چقدر خالیه و همیشه خالی خواهد موند

پسرخاله ام من رو مسخره میکنه و می گه، نهال آرزوی احمقانه ای داری که دوست داری 117 سال از خدا عمر بگیری ، فکر نمی کنی اون دنیا خیلی بهتر از این خاک باشه ؟؟
دلم می خواد بهش جواب بدم... من خیلی کارها دارم که بایست در این دنیا انجام بدم... پس چرا بایست زودی برم... اما همین فردا هم بار سفر رو ببندم، هیچ دلبستگی ندارم.. تنها امیدوارم نزدیکام زیاد دلشون برام تنگ نشه :(

این بود نوشته بی حوصله ما در این شب های گرم تابستان

28 June 2006

* تب فوتبال را قیمتی نیست

15 June 2006

* سوئد و پاراگوئه


امروز همه فقط درحال لرزیدن هستند، اما فعلا که نیمه اول با وجود حملات زیاد سوئد صفر صفر تموم شد. تعجب می کنم که چرا فشار پاراگوئه اینقدر ها زیاد نیست، درصورتی که حسابی انگیزه اش رو دارند. الان همه سوئدی ها توی شهر ریختن درحال ترس و لرز و تشویق. ورزشگاه هم که شلوغ و پر از طرفدارای سوئد هست. من هم این یک هفته همش یا بیرون الواتی و یا دنبال کارهای واجب دویدم. پس فردا بازی ایران و پرتغال هست و ما میریم آلمان که حسابی ایران رو تشویق کنیم خوب ببازه !!

الان هم این زلاتان هیچ کاری نمی کنه فکر کنم همه رو داره حرص می ده !! بابا لک لک قد دراز یه ذره بدو !!

خوب زلاتان که شوت شد بیرون ! ببینیم کی سوئد گل می خوره

اوه اوه الان توپ از توی دروازه پاراگوئه با خودکشی بازیکن دفاعشون از توی دروازه بیرون کشیده شد و سودی ها هنوز با عصبیت دارند می دوند !

فردی آقای گل و خوشتیپ محله


ایــــــــــــــول به قول دختر خاله خوش معرفتمون تو ایران زی زی گولو جونم، ایـــــول !! من یادم رفته بود اصلا که قرار بود سوئد گل برد رو که آخر بازی بزنه بپرم با ماشین بگازونم به سمت مرکز اصلی شهر و همراه با همه بوق بوق بزنیم ! گل رو که زد یک دفعه یادم افتاد و مثل کسی که جنگ زده دویدم همراه با کامرا به گازون به سوی مرکز شلوغ پلوغی ها !مدت ها بود که همه منتظر بودن که همچین روزی بشه بریزند وسط فواره بزرگ مرکزی شهر و بنوشند و بوق بزنند و شادی کنند! همه رفیقان رو هم توی اونجا دیدم ! اما میشه به جرات گفت تعداد کسایی که اصلیتشون سوئدی بود از کسائی که مثل من سوئدی ! هستند اما اصلیتشون از کشور دیگه میاد خیلی خیلی کمتر بود. اما درکل باحال بود یه شلوغ بازی هایی این موقع شب ازشون دیدم که تابه حال ندیده بودم
این هم عکس هاش »:)) ببینیم مرحله بعدی چه میکنند













13 June 2006

* مسابقه ایران - مکزیک در شهر ستکهلم

1. در انتظار آغاز بازی، گزارشی از رئیس جمهور ایران نشان داده می شود

4. ورود بازیکنان با تشویق جمعیت مواجه شد

5. جمیعیت با خوشحالی در انتظار شروع مسابقه


6. طرفداران تیم مکزیک در استادیوم

8. خودم حسابی آماده جیغ زدن برای گل اول ایران ام
* آدم غم اش میگیره

داشتم یک سری عکس از روز مسابقه ایران و مکزیک اینجا می گذاشتم که بلاگر با اشکال مواجه می شد و عکس ها رو نشون نمی داد
بی حوصله از آپلود دوباره، رفتم چند تا لینک ببینم ، که با دیدن عکس های تجمع توی هفت تیر و بزن بزنی که به راه افتاده ، همین طور اشک هام هست که میاد
من نه هرگز این ور دنیا برای مسائل ایران حرص خوردم و نه به خودم اجازه ابراز نظر در باره بکن و یا نکن برای کسانی که داخل ایران هستند رو دادم
اما چرا ؟ چرا ؟ این چه بلایی هست که سر مردم کشور ما داره میاد؟ توی همه مجامع دنیا منفور ترین هستیم، دولت و اسم و رسم امون به درد ته گل و لجنزار می خوره. هیچ افتخار واقعی نداریم که به پشتوانه اون سرمون رو بالا بیاریم. ماهایی که داریم به زور ساعت ها جنگ و جدل با درس و کتاب و زبان غریبه واسه خودمون به اندازه یه گلیم کوچیک توی دنیای این غربی ها اعاده حق و حقوق می کنیم، تا آخر عمرمون هم بدویم هرگز به جایگاهی نمی رسیم

این حکومت دیگه از گرگ هم دندوناش تیز تره، از همه سگهای وحشی چنگال هاشون سیاه تره. مثل یه مار زخم می زنن و هنوز هم نیششون سم آلوده
توی این گوشه دنیا ، توی تک تک کلونی های آواره وار ایرانی ها، جمع شدند ایرانی هایی که شب و روزشون رو سپری می کنند که تابستون ها گر و گر برند ایران پول خرج کنند و وقتی برگشتند بگند اه اه چقدر بد گذشت دیگه نمی رم ، اما هر روز دلتنگ باشند و تمام وقتشون رو پای رادیو و تلویزون های ایرانی بگذرونند

افسوس، افسوس از آنچه که تاریخ هرگز آن را ننویسد و تا ابد پنهان ماند

دلم برای تمام دختر ها و زن های داخل ایران سوخت. دلم برای خودم و تو و همه ما که بیرون ایران هستیم سوخت. دلم برای ویرانی ایران ما سوخت

افسوس و دریغ از تنها یک افسوس

11 June 2006

* تابستان ما می آییم

با سلام و صلوات ، آغاز فصل مبارک و میمون تابستان را به همه مجاهدین و مسلمین در راه ایثار صحنه مقدس رقص و شبهای تا صبح بیدار کنار دریا را تبریک و تهنیت می گوییم

به امید اینکه هیچ کدام مسلمین شایسته ، مثل اینجانب کافر دو عالم دو هفته تمام مثل اسیر زندانی در اتاق ساکت دانشگاه، همراه با تعدادی ملیت ریشو و بوگندو مجبور به سپری کردن ساعاتی به داعمرالخمری درس خوندن به جای عبادت و رقاصی نشدود !

اما به اذن پرورگار منان و کمک رهبر فرزانه و به کوری دشمنان اسلام و شوری شیطان بزرگ این امتحاناب به پایان رسیده و از جمعه شب مراسب سوگواری های شب احیا با مسمک های الکهل دار در کنار استخرهای آبی و آهنگ های برزیلی آغاز شده و دیشب تا پاسی از بامداد ، ساعت 4و نیم صبح دقیقا افتتاح شده است

در انتظار شبهای اینچنین ، تمام تابستون رو قرار است با عبادت و ضیافت بترکونــــــــــــــــــــیم

جای شوما را هفته دیگه در محضر زائران مکه مقدس آلمان خالی نموده و منتظر عکس های خفن از پایکوبی ملت بیگانه و خودی در همین نت مقدس باشید

حالاهمه با هم به دیدار بازی ایران و مکزیک می نشیدیم. از ستکهلم منتظر عکس های پایکوبی باخت ایران باشید

:D

01 June 2006

* یکشنبه 29 شهریور 1383


نمی دانستم فاصله خاک و ابر
میان شعله دو قلب
اینچنین سریع می گذرد




when I begin writing poems, it means just one thing, my heart gonna explode soon or later ...
thoughts .. pictures .. eyes .. just don´t wanna draw back .. just don´t wanna feel
yeah right .. I don´t wanna feel

...

30 May 2006

* شرشر فواره در دریاچه



محصور زیبایی ویلاهای رویایی شان شدم. نه با حسرت، نه نه ، با خنده در پیچ در پیچ جاده به عظمت خلقت صاحبش اندیشیدم.
خیره در خم برگ های هزارسبزه ، در عمق دریاچه سیاهی نه، بلکه زندگانی ماهی هایش را دیدم
بر روی سکو، نم ترس از سقوط در آب را حس کردم و سفیدی یخ زمستان ها به خاطر آوردم
حال سبزی را با چشمانم نظاره گر شدم، در پشت پلک بسته تصویر جنگل و دریاچه و نور نارنجی خانه های آنطرف آب را کشیدم

یادم افتاد سالهای پیش را، یادم افتاد صخره های سرد را، خاک زیر پا که هنگام نفس نفس دوندگی همچو سکوی پرتاب بود، پرتاب به سوی دنیای خلاً ، آن لحظه که در اذهانم سوالها داشتم که به سوی جوابشان می شتافتم. تابستان های گرم و گپ های دخترانه

صخره نشینی تجربه نکرده بودم، اما بر سکوی فاتح آب، یادم است چه بارها که نشستم و خیره به آسمان ، تنها گریستم
یادم است منتظر بودم، منتظر به سوی او شتافتن و جواب خود یافتن

سالی بود، روزگار زیادی بود کنار دریاچه قدم نزده بودم، طولانی، در سکوت، برای خود، پر از سوال و هیجان

حس رهایی از کنجکاوی برای ندانسته ها، برای تجربه نکرده ها، لرزشی که زیر پوست دیگر احساس نمیشود و جایش را به گرمای مطبوعی داده هست که حتی با لختی پوستم هم حس نمی شود، همه دست در دست هم، گذشته را برایم همچو برگی فراموش نشدنی ازهمه صحنه های بازی زندگانی کرده است

در کنار او نشستن، در مقابل دریاچه بلند خندیدن، به رهگذر غریبه سلامی دادن، مسابقه ایست برای رسیدن به آرامش و صفا
مسیری طی شده است، گهگاه با درد و گهگاه با فریاد دلتنگی، امشب اما با نگاهی ساده به آسمان و زمین می گویم، سپاس برای شانس امتحان اش

شاید دست سرنوشت مرا به بهشتی که در رویایم، فقط صاحبش من باشم و خانه ام ساحل دریا، در کنارم محبوب از دست رفته، شاید دست سرنوشت مرا به این سرزمین رویایی نرساند، اما می دانم که در فردایم هرگز اما و اگر هایی نخواهد بود

ای کاش ها بگذرند، روی سفید به از سیه چرده رویی
قلم نقاشی ام کجاست
ساز شانه گذارم کجاست
خانه دوست کجاست
غم دل فراموش شد
رهروی این وادی عاشقانه خانه اش شانه ام است
سرزمین رویایم کجاست
خانه دل همینجاست
جان جانانم همینجاست

28 May 2006

Monkey Business !


Batu Caves, 17 of 17
Originally uploaded by kian esquire.
آخی نازی.. بیا اینا هم در کنار هم در آرامش زندگی می کنند.. اونوقت آدمیزاد

24 May 2006

* Bob Marley

این آهنگ رو با همه شما دوستان این موزیسن و خواننده فراموش نشدنی تقسیم می کنم
برای من خاطره های خیلی زیادی نداره، اما همون که وقتی به آهنگ هاش گوش میدم ، ریتم خیلی خوبی در همه بدنم حس میکنم خیلی عالیه.

با این آهنگ و به خصوص بوفالو سولجرز ، من یاد شب های گرم تابستون دوران آخرین سال دبیرستان می افتم، و جشن هایی که همراه یک رفیق گذشته ها می رفتیم و شب تا بامداد، قبل از اینکه سوئد خنگ بشه و اکثر دیسکو بارها رو تا ساعت 5 باز نگه میداشت ،ما با آخرین اتوبوس بامداد به خونه برمی گشتیم. خیلی شبها با شیلا به خونه کوچیکش می رفتیم و با هم از شیطونی هامون با پسرهایی که تو اون دوران واسمون جذابیت داشتن ساعت ها حرف می زدیم. آهنگ بوفالو سولجرز علاوه بر رقص هامون ، من رو یاد اولین مکالمه طولانی نیمه شبم با کسی که دلم اون موقع تو تاریکی تاپ تاپ واسش می زد می اندازه

پس به سلامتی قلب های همیشه قرمز و چشم های همیشه خندون ، نــــوش

Could You Be Loved

?Could you be loved and be loved
?Could you be loved and be loved

,Dont let them fool ya
!Or even try to school ya! oh, no
,Weve got a mind of our own
!So go to hell if what youre thinking is not right
,Love would never leave us alone
.A-yin the darkness there must come out to light

?Could you be loved and be loved
?Could you be loved, wo now! - and be loved


(the road of life is rocky and you may stumble too,
So while you point your fingers someone else is judging you)
!Love your brotherman
?)(could you be - could you be - could you be loved

!-Dont let them change ya, oh
!Or even rearrange ya! oh, no
.Weve got a life to live
-They say: only - only
-Only the fittest of the fittest shall survive
!Stay alive! eh


?Could you be loved and be loved
?Could you be loved, wo now! - and be loved

;you aint gonna miss your water until your well runs dry
No matter how you treat him, the man will never be satisfied.
?Say something! (could you be - could you be - could you be loved
(?Could you be - could you be loved

!Say something! say something
?could you be - could you be - could you be loved



از اینجا آهنگ این ترانه رو دنلود کنید - از آلبوم خودم دارم تقسیم می کنمش، حال و حول

Link: http://www.yousendit.com/transfer.php?action=download&ufid=EDFEAC740034B3DD



:*special tnx to my baby that arranged the album for me

18 May 2006


* بهترین حالت

امروز پیرترین انسان زنده در سوئد تولد 111 سالگی اش رو جشن گرفت.
بانو آسترید زاکریسون متولد سال 1895 می باشند و قبل از ایشون تنها یک نفر به سن 112 سالگی که بیشترین سن بانوی زنده دنیا می بوده و در سال 2001 از دنیا رفته است

این خبر از سایت استکهلمیان داده شده، و این جمله باحال آخرش من رو کلی ریلکس کرد

می فرمایند :) بدین ترتیب شما می توانید سن فعلی خود را از رقم 112 کم کنید و نتیجه آن تعداد سالهایی خواهد بود که در بهترین حالت از عمر شما باقی خواهد بود
نتیجه این عملیات خفن ریاضی واسه اینجانب میشود
112 - 23 = 89
سال شریف از عمر این نازنین درخت کوچک باقی است ! پس به سلامتی باقی 89 سال که البته برای من قراره 89 بعلاوه 5 باشه Cheers

تا 117 سالگی بسی سال ها باقیست ... پس حالا با خیال راحت میرم دور خودم می چرخم و احساس بدی هم نمی کنم
D:

گذر عمر

17 May 2006

* شب های امتحانات

راستش ، من هرکاری کنم، باز هم وقتی زمان درس خوندن های قبل امتحان می رسه، باز پانیک می گیرم و تمام سعی ام رو می کنم که هر کاری انجام بدم الا درس خوندن! توی این مدت هم کشف کردم که هیج جا جز اتاق ساکت یا همون سایلنس روم خارجکیش ، من یکی رو روی صندلی برای ساعت ها نمی تونه بشونه

سه تا امتحان کتبی دارم و یک امتحان کوچیک. اگر که مثل یه دختر خوب هر روز برم دانشگاه و آخر شب برگردم امیدی هست ، اگر نه هم که ننگ بر من باد !! واقعا به عرض پوزش از روی شریفتون ، رــــــــــــــــــم !!!

در همینجا هم اعلام می کنم ، به شدت از ایرانی های خاله خامباجی فراری ام و هرگز هم باهاشون دمخور نمی شم ! اما مشکل اینجاست که خیلی از ایرانی ها توی مرز خاله زنکی زندگی می کنند ! نمونه اش فک و فراوونه توی شهر بلاگستان. من که خیلی دوست ایرانی زیاد ندارم ، آدم هایی هم که برای معاشرت انتخاب کردم همه شون مثل من هستند با فکر های بسیار متفاوت با افکار فاسد و پوچ یه سری آدم ها

فکر کنید ، اگر هر روز قرار باشه برای همه روزمره هایی که توی خانواده خودت ، خیلی راحت باهاشون کنار میایی و قابل قبول هست برای حریم خانواده ات ، بخوایی زیر ذره بین قضاوت آدم هایی قرار بگیری که همه کارشون رو زیر پتو توی پستو انجام می دند ، چقدر حالت بد میشه !! مگه نه؟؟

خوشبختانه با نرفتن سالی یک بار هم به این رستوران دیسکوتک های ایرانی حسابی خودم رو از دردسرشون دور کردم. اما به عرض اونهایی که ندیدن برسونم، که گاهی با آدم های گاگولی روبرو میشی ، که همیشه یه پایه میکد خونه اند :)) خلاصه با این شهر کوچیک، اگر تو بگوزی هم همه فهمیدند. تا اونجایی هم که خواهر ما از دوستان اش میشنوه ، هنوز جماعت پسر ایرانی اینجا بزرگ شده هم فکر می کنه ، بایست هزار و سیصد تا دوست دختر داشته باشه ، اما زن پاک و نجیب و هیچ کاری نکرده و ... الله و اکبر نگذار حرف های بی ناموسی بزنم الان !! واسمون حرف در میارن

آره از بحث امتحان رسیدیم به موضوعی کاملا متفاوت. علتش هم این بود که با خودم امروز فکر کردم، مثلا همه جمعیت ایرانی توی دانشگاه ما ، که من رو هر روز همراه یار نازنیم توی دانشگاه می بینند و همیشه شاهد بوسه های ما و با هم بودنمون هستند ، چند درصدشون فکرشون به ناکجا آیاد ها نمی ره ؟؟ سوئدی ها رو که بگذار اصلا کنار . اونها دنیای دیگری دارند. اما امان از کله سیاه ها.. هنوز هم خیلی مواقع من سرم رو در مقابل چشم های دریده بعضی از این آدمها چه زنش چه مردش پایین می اندازم نکنه با نگاهش من رو هم سیاه کنه. متاسفم که عقده های درونی این آدم ها تمومی نداره. همیشه حریص اند. هیچ وقت هم براشون اهمیتی نداره بایست به حریم انسان دیگه ای احترام بگذارند.

خلاصه به این نتیجه رسیدم ، اگر توی ایران زندگی می کردم، تا الان یا رسما دیوانه شده بودم یا فرار کرده بودم .. بعدش به این جواب سوالم می رسم .. که از خدایم می پرسیدم چرا... حالا می دونم اون خودش می دونست آینده چطور قرار بوده تغییر کنه

راستی از همین تریبون اعلام دارم، من آبنوس جون رو خیلی خیلی دوست می دارم. اصلا عاشق نوشته هاشم. همیشه توش یه نکته ای هست و یک هومور خوبی به ادم میده این جک هایی که تعریف می کنه

برای امشب کافیه ، یه صلوات ختم کنید و برای اینجانب عالیجناب لیدی منتقد کلی آرزوی موفقیت در امتحاناتش که از دوشنبه شروع میشه بفرمایید
آمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــین

;) :*

16 May 2006

* Life passes by and It scars me

آخر شب یکی از دوستان قدیم توی ایرانم رو روی خط دیدم. بعد از حال و احوال گفت که خوابم رو دیده شب قبل و زیاد سرحال نبودم. بعدتر براش از زمستون تعریف کردم و سختی دوری از عمو.. آخرش قول گرفت که بخندم و غصه نخورم

اما دل من زیاد تنگ شد... دلم گرفت و رفتم نوشته های ماه فوریه رو خوندم و حالا دارم گریه می کنم و حالم بد تر از موقعی شد که از دانشگاه اومدم خونه

دلم تنگ شده... و خیلی هم می سوزه. همه خودمون رو زدیم به بی خیالی.. هر روز بابام رو می بینم که مثل آدم های بی روح فقط میره سر کار و میاد خونه. نه یک کلام حرف می زنه نه می خنده نه بحثی می کنه. معلومه که اون هنوز زیاد درگیره

همه مشغول کار خودشون و همه برای هم نگران. زندگی معمولی در جریان اما کانون گرم خیلی درد داره. چون همه گوشه ای از روحشون زخمه

هفته ای یک بار به یاد عمو می اوفتم و چشمام جایی رو نمی بینه ، اما من هم زندگی معمولی رو هنوز رها نکردم. وقتی خسته میشم یادم میاد چه قولی دادم شب یادبودش. یادم میاد قول دادم حتی شده به اندازه یک درصد ، مثل اون زندگی کنم و از بزرگی او یاد بگیرم

تابستون که ایران برو نیستم. با چه ذوقی برم؟ اما می دونم دلشون چشم براهه. اما چطوری میشه خونه عمو رفت و دیگه روی مهربان او را نبوسید

:(( دلم تنگ شده.. حالم هم بده

11 May 2006

کیش ، این جزیره هزار دره *
ps. اونوقت هی بگید مملکت ما محدودیت داره ! این که به این رنگ و وارنگی لباس بپوشی و تازه دامنی پات باشه که تابالا چاک داره ، آزادی نیست »:)) البته شما شاید کنار ساحل رو ندیدید خانوم و آقایونی که خیلی شیک انگار اینجا سواحل ترکیه است برای خودشون با مایو و بینکی و بساط هندوونه !! پیک نیک ساحلی راه انداخته بودند ! بماند که ما هم مثل اون ها بودیم و برای غواصی رفته بودیم یک منطقه جدا. اما همه این قوانین اون مملکت کشکه ! مشکل اینه که همه چیز قراره زیر پرده انجام بشه ! در اونصورت پسر های توی پاساژهای پردیس هم به خاطره یه تن لخت خیلی راحت پاساژشون رو وسط روز تعطیل نمی کردند و دنبال دختر بدوند.. اگر می نویسم بدونین که از واقعیتی که دیدم می نویسم. نه شایعه




پشت پارک دلفین ها !!


یک سری عکس دیگه هم از کیش دارم قبلا گذاشته بودم توی فلیکر

http://www.flickr.com/photos/nahal/page8/