27 December 2004
امروز ديگه فهميدم من کيام !
موسي :))
تمام خوابهام واقعي ميشه !!! همشون از دم.
آقا جان من چطور بايست ۴ـ۵ ماه پیش دو بار خواب همچين کاتاستروفي رو ببينيم ؟؟؟ دقيقا همينطور که اتفاق افتاده !!
فکر ميکردم تاحالا فقط در مورد آدمهايي که ميشناسم و اطرافيان خودم خواب ميديدم !!
آقا چه ترسنـــــــــــــــــــــــــــــاک
26 December 2004
بايد از عطر اقاقي تو رو آغاز كنم
با صداي خيس بارون تو رو آواز كنم
از تماشاي قناري به تو پرواز كنم
به تو پل ميزنم از بهانه هامو
از همه شبانه ها مو
ميرسم به تو دوباره
بوي عطرتو ميدن ترانه هامو
پر اسمت ميشن عاشقانه هامو
از گل و شعر و ستاره
ميرسم به تو دوباره
نيستي اما يادت اينجاست
وقت گل كردن روياست
به تو من ميرسم از اين شب نيلوفری
به تو ميرسم من از اين راه خاكستری
به تو كه خاطره هامو به هميشه ميبری
به تو پل ميزنم از بهانه ها مو
از همه شبانه ها مو
ميرسم به تو دوباره
بوی عطر تو ميدن ترانه هام
و پر اسمت ميشن عاشقانه هامو
از گل و شعر و ستاره
ميرسم به تو دوباره
نيستي اما يادت اينجاست
وقت گل كردن روياست
23 December 2004
وقت نیست. سترس زیاده. فضا پر از مسئولیت. گاهی غرش از حس ناشکری.
شلوغه همه جا پر از آدم. همه به سوی هم میدوند ( اومدم بگم می لولند دیدم این کلام رو یک بار تابستون شنیدم و بس که معناش کاملا برای محیطش پسندیده بود. لولیدن در هم در ذهن من و دفتر لغات من بار منفی زیادی داره ). فردا شب آخر هست و فرصت آخر برای خرید هدیه ها و عطر ها و لباس ها و کارتها و ... هزاران تبریک و آرزوی سلامتی.
حتی امسال شب یلدامون متفاوت بود. هرچند دعوت بودیم ولی ترجیحا دونفری با انواع اقسام سرخ رنگ میوه جات حال کردیم. دیشب کاج کریسمس مون رو با دو رنگ قرمز و طلایی چیدیم. امشب میرم کادوهام رو بگذارم زیرش.
فیلم مصائب مسیح رو بعد از هزار سال وقت کردم ببینم. این شب ها هر شب یه فیلم میبینم و بی خیال عالم و آدم میرم تو رویا...
شب مهمونی ، فردا باز مهمونی ، حالا کی می بایست به کارهای دلخواه خودت برسی معلوم نیست. روزها تند تند داره میگذره. یادم نمیره اون شبهای گند پارسال رو. به زوری بایست یک بار دیگه از نو پوست انداخت. شاید شما این احساس رو نکنید. چون جشن ما ایرانی ها هنوز مونده. ولی یه سوال... نشده تا به حال از خیلی ایرانی ها بشنوید حتی عید ایران هم دیگه براشون تازگی نمی یاره ؟؟؟
برای شب کریسمس یه آرزوی خوب بکنیم.
سلامتی برای عزیزامون ؛ آرامش و صلح بیشتر بین انسان ها و ... نزدیک شدن هرچه بیشتر به اصلیت زندگانی
یاد بچه های بم و همه آوارزده ها بخیر
شاد و شاد و شاد باش
اما بسی دور از دلتنگی
19 December 2004
11 minuter
همه می توانند دوست بدارند, چراکه ما همه با این هدیه بدنیا می آییم. بعضی دوست میدارند کاملا طبیعی به یکباره. درحالی که بعضی می بایست از نو بیاموزند، به یاد بیاورند آدمی چطور عشق میورزد و
همه - بدون هیچ استثنائی - می بایست بسوزانند احساسات قوی گذشته خویش را، دوباره از نو شادی و غم را تجربه کنند، لحظه هایی را که بر زمین افتادند و دوباره به پا خویستند ؛ تا به آنجا که موفق شدند بیابند آن طناب قرمز را که میرساند به هر دیدار جدید ؛ آری یک طناب قرمز وجود دارد...
~~~~~~~
هرگز احساس مرا زیر سوال نبر...
** این ماجرای مصاحبه گوگوش رو کسی توی برنامه های ماهواره دیده ؟؟ ما که ماشالا همیشه ماهوارمون یا به برگ درخت و ریزشش وصله یا برف بیاد و بره ! ما که ندیدیم ولی اینجا اینگاری حسابی دلش رو ریخته بیرون.
نمیدونم چرا همیشه وقتی به آدم های معروف فکر میکنیم توی ذهنمون میره که آره اینها همشون خیلی زرنگ هستند و فوت و فن همه کاری رو بلد هستند. حتی خود گوگوش ... بارها من به این اومدنش به اینور آب فکر کرده بودم و اینمه پولی که تو جیبش " فکر میکردیم رفته " خودم هر دو کنسترش توی ستکهلم رو رفتم و ...دیدم چه جمعیتی برای اون و صداش می رقصیدند و جیغ می زندند از خوشحالی...
هوه
roz aval kar
صبح بعد از دو سه هفته هوای ملایم زمستونی کمی از پشت پنجرم سفیدی می بینم. باز هم که برف نیومده. همش کمی دونه دونه سطح زمین رو سرد کرده. پس این برف زمستونی کجاست.
صبح یکشنبه همه هفته ها تا ساعت 11 حداقل خوابیم. اگر جشنی شب شنبه نرفته باشیم. همیشه صدای جاروبرقی یا بوی صبحانه از پشت در اتاقم میاد. اما این هفته خودم ساعت 8 پا میشم. با اینکه همه جا ساکته هواسم رو جمع میکنم تا ببینم الان چه بایست کنم. نیکو قراره بره شیف اول سر کار. به به چه اسم گنده ای. من که تجربه کاری توی چند تا شغل مختلف رو دارم. ولی اون نه. البته مغازه داری رو هردو تجربه کردیم توی تابستون ها. دیروز روز اول بود. اینبار تنهای تنها. صبح با کلی باد توی غبغب :) رفتم مادر و پدرم رو رسوندم فرودگاه تا همراه جمعیت باقی فک فامیل عازم ایران بشند برای عیش و نوش و شرکت در مراسم نامزدی دختر عموی گرام. خوش بگذره. نگران ما نباشید. همه چیز تحت کنترل. بوس بوس و خواهش می کنم ما کاری نکردیم وظیفمونه. مگه شما هر دو دختراتون رو به سفر جداگونه نفرستادید. اینبار نوبت شماست.
نوبت ؟ چه کلام عجیبی. پدر توی ماشین گفت > دارم فکر میکنم میبینم از یک سال و نیم پیش که اونبار هم 2 هفته همش ایران رفتم و استراحت همراه با بدو بدو داشتم ؛ تا به امروز هر روز این یک سال و نیم رو کار کردم... صدام در نیومد... خفه شدم و بغض کردم.
سر راهم کلی احساس مکانیک بودن بهم دست داد لاستیک های ماشین رو چک کردم میزون کردم بعدش هم رفتم به سوی خرید برای مغازه. همونطور که حدس میزدم تا از ماشین پیاده شدم یه چرخ بزرگ خرید دستم بگیرم همه چشم های آدم هایی که اون صبح اونجا بودند قلمبه شد. وا !!!! این دختره ؟؟ آخه اونا همشون مرد های گنده و ... بودند. مثل بابام . حس جدیدی گرفتم.
شروع کار با فکر اینکه کسی توی خونه نیست که بهش زنگ بزنی بگی قیمت فلان جنس چیه یا تنها توی دلت خیالت جمع باشه که حالا اونا هستند . هرچی باشه بالاخره مشکلی پیش نمیاد. خیلی حسش فرق داره. بهت احساس مسئولیت بیشتری میده. مسلمه. ولی درکنار اون تو رو به دنیای یه عالمه فکر می بره.
کنار نیکو وقت با سر به سر هم گذاشتن و ملقب شدن به سکروچ باهال می گذره. ولی وقتی اون رفت و خودم موندم همش فکر کردم. ته دلم لرزید. خودم رو در جایگاه پدر دیدم. اینکه هر روز هر روز و هر روز ساعت ها وقتش رو در پشت این ویترین های رنگی داره سپری میکنه و ثانیه های عمرش رو میبینه که داره میسوزه بدون اینکه به شغلی مشغول باشه که در شئنشه. همه و همش برای خاطر اینکه در یک جامعه دوم به عنوان یک خارجی 50 + هرگز نمیتونی در پشت میز ریاست و مدیریت بنشینی. هرگز نمی تونی به اندازه تحصیلاتت و تجربیاتت کار کنی. بایست برای نگه داشتن ایده عال زندگی در خارج بجنگی. جزو بهترین ها محسوب بشی اما در پشت این لایه از جونت و سلول های بدنت مایه بگذاری.
این سرابه اون ور آب هست برای خیلی ها.
اینجا بود که تنم لرزید. تازه حس کردم با همه وجودم چرا اینهمه بابا برام از درس خوندن و رسیدن به جایی که استحقاقش رو دارم حرف میزنه. اینکه بدون درس و مدرک از اینجا به کاری که اینقدر توش دردسر باشه نمیرسم. که ...
اونروز به پایان رسید. گفتم نیکو بزن قدش که کلی ما باهالیم. به خودمون افتخار میکنم. به خودم و تو و مادر و پدرم. که ما برای هم زندگی میکنیم و با هم. که اونها خوبی های ما رو تنها مد نظر می گیرند و من و تو دیگه کم کم یاد گرفتیم که اونا نه تنها سخت گیر ترین پدر مادر دنیا نیستند بلکه اونقدر به ما آزادی دادند که خودمون بهترین درس زندگی رو از آزادی هامون بگیریم. درسته من گاهی خیلی زیادی گذشته رو و تلاش برای رسیدن به این آزادی ها و قانون ها رو گنده میکنم. ولی خوب... مگر نه اینکه همه چیز بهایی داره.. مثل مهاجرت، مثل آزادی، مثل عشق
این قصه ادامه دارد... که واقعیت است و دیگر هیچ...
17 December 2004
tavalodam
کار بایست کردتا قدر عافیت دانیم ؛ نعمت فراوان وما شکر گذار نیستیم (شعر از خودم)
اینجانب به همراه خواهر گرام در دو هفته پر هیجان قصد داریم حسابی به خود و شکم خویش در مغازه ددی جان صفا داده و علاوه بر اضافه کردن هرچی سود هست به حساب دخل کلی هم فضای محیط را کریسمسی نماییم.
مامی و ددی هم در ایران صفا کنند :)
اگه !! وقت کنم حتما عکس میگیرم از خودمون و شغل دوهفتمون. جالبیش اینه که از الان صف مشتریای پسر و جوونش زیاد شده با یه روز کارآموزی رفتن :))
اخبار دیگر به همه رفقای گرام. والا ما تا اونجا که یادمونه و افتخار هم میکنیم بنده اینجانب عالیجناب لیدی منتقد متولد 15 دی ماه هستم.
تا به حال همیشه این تاریخ به فرنگی میشده 5 ژانویه. ولی امسال که همه تاریخ ها یه روز جلو افتاده شدیم 4 ام. اما دیگه خوشبحال هرکی اورکات داره !! دیگه یادش نمیره هیچ وقت رزشک البته . مهم اونه که ادم خودش یادش باشه همیشه تولد دوست و رفیقاش رو.
خوب این مقدمه رو گفتم که بگم این تولد امسالم ایشالا حسابی حال و حــــــــــــــول :) بر عکس پارسال که ... اوش نزدیک بود جونم رو به باد بدم هرچند خوب تجربه ای بود ولی بوش به اونطرف مرز هم رسیده بود و تابستونی فهمیدم که بعـــــله مامی جون حسابی چوقولیمون رو پیش در و همسایه کرده ! آخه یکی نیس بگه مگه میشه من واسه خاطر اینکه فکر کنم شما ها تولدم رو یادتون نیست قهر کنم !! واه واه چه چیزا چه حرفا آدم شاخ در میاره.
خلاصه شوما ها هم خواستید واسم امسال تبریک بگید ورندارید از این کارت های اینترنتی داهاتی بفرستید فکر کنید خیلی هنر کردید و وای خدا چه تبریکی گفتم خیلی خوشحال میشه ! تبریک تولد میبایست personligt باشه یعنی شخصی باشه. بایست توش روح باشه و حرفی برای زدن. (read 9 december)
البته اگه به اندازه یه کارت تبریک واسه رفاقتتون ارزش قائلید که دیگه بــــــــله !
این رو هم گفتم که بگم خواستید ازم آدرس بگیرید کادوهای کلید بنز و خونه و بلیط سفر رو پست کنید یه سوت بزنید بفرستم :)) امیر جون حالا خوب شد ؟ اینم از آدرس ما
12 December 2004
شبانگاهان، سوسک اومد خونمون
رفت تو وان حموم، من نترسيــــدم
دارام رام رام را را رام دا را را را رام
لباسآمو دراوُردم
حمومَــــم کردم
من نَـــلرزيــــدم
دارام رام رام را را رام دا را را را رام
با دمپايي زدم توي سر سوسکه
اما نمـــــــــــــــــــــــــــــیمرد
بهش گفتـــــــم
به چه بال و پري
وه چه خوب ميپري
با پري ور بپــــــــري
09 December 2004
خب دختر جون بایست بگم امیدوارم اول از همه از این سوپرایز تولدی که واست آنلاین و عمومی می خوام درست کنم حرس نخوری >:)تازه الان به لطف ارکات همه واست میان مینویسم مریم جون تووووووووووووولدت مبارک/ اما من که همه نیستم ؛)کلی زحمت پشتش کشیدم! حالا کتاب قصه رو ورق بزن :
سال اول دبیرستان محبوبه دانش یا همون هدف معروف توی خیابون ولی عصر همکلاسی هم می شیم و من مبصر کلاس می بایست فضول همه چی هم باشم.با رفیق جون جونی من هلیا دوست شدی و در نتیجه با من هم دوست میشی ! عجیب غریب بودن کرکترت حسابی واسم جای مخ زدن و روت کار کردن رو باز میکنه ! لامسب الان که نگاه می کنم می بینم همیشه عاشق آدم های غیر عادی بودم !! از بس که خودم آخه همیشه یه مدلی ام ؟؟سال دوم حسابی با هم رفیق شدیم. یادت که نمی ره من واسه خاطر تو همه کلاس رو ترد کردم و جام رو عوض کردم اومدم اون ردیف نیمکت های کنار دیوار شدم بغل دستی تو .. یادته چقده همه حرف میزدند و چقدر حتی مامان خودم بهم گیر داده بود که چرا کنار کشیدم ؟ آره خوب این کار واسه خاطر تو بود تا تورو بیارم توی جمع. فکر میکنم موفق شدم نه ؟
Kelans aval
بعدش هم کلی نقاط اشتراک فوتبالی یافتیم و استیلی چاک شدیم :)) و من همیشه بایست سر اون پسره(رضا شاهرودی؟؟) توی تیم ملی باهات جر و بحث می کردم. خاطره هامون از سال دوم اونقدر زیاده که جای نوشتنشون اینجا نیست. اما خوبیش میدونی به چیه ؟ که همه یادگاری ها رو هم تو داری و هم من دارم. اون کتاب هندسه عزیز که با انواع و اقسام نقاشی ها تذئینش کرده بودیم و اون دفتر زرد خاطره هامون که توی بدجنس پیش خودت نگهش داشتی و بهم ندادیش . تمام برنامه های پیاده روی توی ولی عصر و کیک خریدنمون و جنگ کیکی سر کلاس .. یادته همه رفیقای همکلاسی چه چپ چپی نگاه می کردنمون وقتی اون روز با کیک بدون هیچ مناسبتی اومدیم سر کلاس ؟ حال داد واقعا یه تصمیم رو توی خیابون گرفتن و بعدش عملیش کردن. از آب بازی ها و مسابقه های والیبالمون که نگم خیلی همیشه دلم با یادشون شاد میشه. تو رو با سارا هم رفیق کردم و خودم دیگه آخرای سال زده بودم تو دنده من می خوام برم برم برم و ناراضی بودنم از شرایط. فکر میکنم واسه همون غرغر هام بود خدا کوبید یکی تو مخم و یهو کشکی کشکی پرتم کرد این ور دنیا.
Mahbobe Danesh, sal 77
آخرین روز مدرسه بعد از امتحان تاریخ رو یادته ؟ توی حیاط مدرسه با همه بچه ها و گروهمون عکس یادگاری اینداختیم ؟ سوده که اومده بود مدرسه من رو غافل گیر کنه و چقده توی دفتر مدرسه من جا خوردم و حسابی سوپرایز شدم . بعدش هم من و تو و سوده و سارا رفتیم خونه ما و اونهمه بازی کردیم و ورق و فال گرفتیم آخرش و کلی خندیدیم// عکسش رو هنوز دارم ولی نگذاشتمش که دلم از دیدن خونمون خون گریه نکنه... آخه الان خیلی ساله از اون خونه بچگیم دور شدم
Sal 2 Dabirestan, rooz akhar bad az emtehan tarikh
بعدش هم تابستون پر از قهر و بچه بازی هامون و اون چند ماه بی خبری که باعث شد وقتی مدرسه سال جدید شروع شد و اسم من توی لیست کلاس خونده بشه اما صدای حاظری ازم بلند نشه ؛ تو دلت بریزه پایین که نکنه واقعا مدرسه ام رو عوض کردم... وای مریم هیچ وقت آرزوی کشکی از خدا نکن... همون فرداش برآوردش میکنه و میندازتت توی هچل...
خلاصه خیلی از همه و تو هم که یکی از دوستای صمیمیم بودی دور شدم و این سخت بود. اون نامه تو واسه اولین بار توی غربت به دستم رسید قشنگ ترین و پرخاطره ترین دست نوشتی بود که از کسی گرفته بودم. تو نمیدونی توی اون غربت و روزهای سخت خوندن نوشته ای از یکی از دوستای صمیمیت که ازش دور افتادی وقتی بهت میگه که چقدر جات خالیه و پشت سرت یه جاده پر از مهر و صفاست دل آدم رو آروم و چشم ها رو از خوشحالی گریون می کنه.آره والا خیلی بد شد اون دو سال آخر رو کنار هم نبودیم . ولی از اون مهم تر اینه که ما هرگز این دوستی رو رها نکردیم.
اولین ایمیلی که برات نوشتم و تو جواب دادی هم یکی از پرمزه ترین میلیون ها ایمیلی که در این همه سال با همه رد و بدل کردم بود.
Yeki az nahmeh at
تو هم تازه مدت شیش ماهی بود افتاده بودی توی خط اینترنت و چت و شبکه بازی. من که پیشت نبودم ولی یه زمانی که بچه خلفی بودی و واسم از همه چی تعریف میکردی بنده میشستم از این سر دنیا واست حرس می خوردم و میخواستم به راه راست !! هدایتت کنم ! بلکه یه خورده تو کلت مخ بیاد و واسه اون کنکور لعنتیت درس بخونی.
ماجراهای بید هندی و نامه های پی در پی من ماشالا 50 صفحه واست کف زدم ( انگاری بالاخونم عیب داشت ؟؟نه ؟؟ ) خوبه که اون سال بهم نشونش دادی که هنوز داریشون واسم ارزش داشت که حرف های من رو هنوز نگه داشتی.
خلاصه زمان گذشت و تو یه خورده بزرگ شدی به قول خودت هم از این بزرگ شدن بیزار بودی. یه زمانی بازم اقرار میکنم اهلی تر بودی یه دست خطی واسم می فرستادی . اون نامه فرستادن تبدیل به ایمیل دیجیتالی شد و بعدشم که دیگه هیچی به پیچی !!
Bad az 3 sal bargashtam
اولین بار هم که بعد 3 سال دوری به ایران برگشتم که یادت نمیره چطور غافل گیرت کردم ؟ تو دانشگاه بودی من اومده بودم خونتون پیش مامانت موندم تا بیایی :)) وای که اون صحنه که از در اومدی تو و منو دیدی و جیغ بنفشت همیشه تو ذهنم هست. خیلی خوبه آدم دوستای قدیمیش رو ببینه نه ؟؟این عکس درست همون روزه. موقع رفتن واسم نشستی به نوشتن چند خط و شعر که اینجا می نویسمش.
Khone shuma :D
dam borj saye maroof
یادته چقدر حرف زدیم. چقدر به قول تو من عوض شده بودم. و منم گفتم از این تغیراتم خوشحالم چرا که والا فکر میکردم که درجا زدم ؟ این مهاجرت شانس بزرگی رو توی زندگی به من عطا کرد که بهترین و پر آسایش ترین زندگی در ایران هرگز نمیتونست به پاش برسه. پس همیشه از این اتفاق خوشحالم. اما...
man & Zizigoolo & To
ماجراهای پارک رو که یادته ؟ ای ول... :))))) اون روز آخر هم که باز تو بودی و هلیا و سارا. و یادته همش میدویدی که وای بایست برم خونه وای مامانم دعوا میکنه ؟ من هم گریه میکردم که چقده بده باز بایست از شما دوستام دور بشم/.. واه واه الان دارم فکر میکنم میبینم همیشه من گریه میکنم موقع خداحافظی... آخه...موقع خداحافظی هم که محکم بغلت کرده بودم یه مزاحمه متلک گفت @ اووووووووووه انگاری داره میره فنرگ :))) که من بودم و بمب انفجار و فحش و کتکی که اون بیچاره خورد :) آخه از کجا میدونست واقعا دارم میرم فرنگ !این خاطره از تابستو 80 هست.
Me & Heli & You
و از اون روز 3 سال و نیم گذشته. باز هم من ایران اومدم و
باز هم هر بار به دیدارت اومدم. چرا که تو یکی از اون موندگار ها شدی. از اون دوستایی که نمی بایست به دست روزمرگی بسپارمشون. یادمه سر بی توجهی های رفیق رفقا بعد یکی دو سال اول که من خیلی به همه از خودم و اوضاع خبر میدادم ولی در جواب ... یکیش هم تو بودی. من حسابی با این موضوع کنار نمیومدم و اصل دوست داشتن دوستان رو زیر سوال بردم. سر همین شد که یاد گرفتم و تا امروز آویزه گوشم کردم که من هرگز دوستانم رو برای خاطر پاسخ دهی اونها به محبتم دوست ندارم. هیچ وقت علاقه هام شرطی نمی شه و همیشه بر پای قرارداد دوستیم باقی میمونم. و .... واقعا از خودم مغرورم و سربلند.
این هم عکس های این تابستون ! بنده با یه چشم های قیلی ویلی رفته که به دوربین نگاه نمیتونه بکنه ؟ رفیق دبشمون رو هم که ملاقات کردی ؛)) حالا یه سر هم بیا اینجا دیگه همه چی تکمیله !
Me & You & My Blid EyEs ;)
You & Helia
مریم کوچولو که شازده کوچولو کتاب فاوریتت هست و رنگ آبی عشق واست. نمی دونم هنوز ماشین گلف دوست داری و آدما رو 9 تا دوست میداری. میدونم که هنوز چند تا تخته کم داری :) و کی قراره مخت کار کنه معلوم نیست. ولی وفات و صفات همیشه واسه من یه دنیا ارزش داره. خیلی خوشحالم هر سال که میام ایران اینقده به بودن دوستت اهمیت میدی که به دیدنم میای و همیشه باهم خوش میگذرونیم. خیلی خوبه آدم توی زمانی که قلبش هنوز صافه یه قولنامه دوستی ببنده و تا آخر عمرش هیچ طوفانی اون قرار رو نشکونه. البته زمان آدم ها رو عوض میکنه . امید وارم تو فکرت !! اونقده مثل بعضی رفقان تغییر نکنه که دیگه ما رو واسه دوستی نپسندی :))
رفیق جونم ؛ میدونی که کلی دوستت میدارم. همیشه واسه خاطره هامون ارزش قائلم و با اینکه این روزها همه خیلی خودشون رو درگیر مسائل روزمره کردند که یه گوشی تلفن رو برداشتن و حالی پرسیدن رو خیلی کار سختی میدونند خوشحالم که ما هنوز از هم با وجود اینهمه سال ( 8 ساله با هم دوستیم تا به امروز ) ارتباط داریم و ...
Betoche Mikham Aks Begiram !
حالا برات یه شعر تولد بخونم ؟ یا برات آرزوی سلامتی ؛ شادی و پیروزی که همیشه برای بهترین هام میکنم رو مکتوب کنم.
این نوشته بلاگ تقدیم به مریم عزیزم که میشد یه نامه خصوصی باشه. ولی حالا که ما هم کلی کلاس داریم و واسه خودمون سایت !! داریم چرا نگذارم در این دهکده جهانی این دوستی ثبت بشه. میدونی من و تو همش به اندازه 9 ماه با هم دوست صمیمی سر یک کلاس و بغل دستی بودیم و واقعا با هم می چرخیدیم. ولی از اون نه ماه یه دوستی خیلی طولانی و پا برجا بر روی آجر آجر اعتماد ساخته شد. این واسه خاطر باور به اصلیت آدم هاست. نه کار سختی که نیاز به از خود گذشتی خاصی باشه. خوبه که ادم ها این رو یاد بگیرند. *حالا شب با هم حرف زدیم لطفا من رو خفه نکن !! چشم یه خورده کمتر از خودم تعریف میکنم :) ولی من تعریف هم دارم مگه نه ! بگذار ملت یه خورده از قانون های دوستی در زندگی توی مشق شبشون تمرین کنند. واسشون خوفه.
Ma 3 tofangdar
مبارک مبارک دمب شوما سه چهارکککککککککککککککککککککککککککککهوررررررررررررا شمع ها رو فوت کن که 100000 ساله شوی
واست میخوام آرزو کنم : یه سال پر از قشنگی ؛ یه سال آبی با 9 تا آب نبات چوبی آرزو میکنم. ( و البته پر از ژولیت بازی *راست میگفتی : نه من ماندنی هستم ؛ نه تو ... آنچه ماندنی است ، ورای من و توست !به امید روزی که باز هم هممون ( همه ما ایرانی های سرتاسر دنیا ) کنار عزیزا و دوستای واقعیمون جمع بشیم و در سختی ها و خوشی ها همیار هم.تا تابستون ...........بعدی
حسابی فدااااااااااااام بشی :)
Inam Meydon Vanak Maroof
07 December 2004
بردی از یادم
03 December 2004
بايست به اطلاعتون برسونم که سيستم جديد بلاگ که MSN راه انداختده دست همه سيستم هاي قبل رو از نظر راحتي و سريع راه افتادن بسته. يعني بگو الان ديگه همه يکي بلاگ واسه خودشون داشته باشند !!!
البته آدرس ما که مخفيه ولي شوما برو خودت چک کن
آقا خيــــــــــــــــــــلي مدلش جالـــــــــــــــــــــبه
ChecK it OuT one swedish blog
MSN BLOG
01 December 2004
c
امروز صبح از راديو شنيدم که شادمهر عقيلي ۳۰ دسامبر در گلوبن اولين کنسترش رو در اروپا در ستکهلم برگزار ميکنه. چنان ذوق کردم :) يکساعت اول برنامش البته اول جمشيد ميخونه. کي هست اصلا جمشيد ؟؟ اولين نفر خودم بليطش رو که از فردا آزاد ميشه ميخرم. بريم اونجا يه شب تا صبح داد بزنيم و بخونيم :
اينم گروه آرين که قراره ۱۵ ژانويه در گلوبن کنسرت اجرا کنه و بنده يه بار هم ايران به همراه دوستاي بلاگي :)) در کنسترشون شرکت نموده و از رقص در صندلي به صورت نشسته و پاسداران راه انقلاب با چماق بالاي سرمان بسي فيض برديم !!
~~~~~~~~~~~~
رفتي و نوشتي كه از دوري من ملالي نيست
رفتي و با يكي ديگه دوست شدي , هيچ خيالي نيست
يكروزم نوبت من ميشه برات نامه بدم , ببيني با يكي ديگم , جاتم اصلا" خالي نيست .
عروسكي بودم برات , كه تو بهبم نفس دادي , دلم رو يك روز خريدي , فرداش آوردي پس دادي
بگو برات من چي بودم ,عروسك مغازه اي ؟؟ كهنه شدم رفتي حالا دنبال عشق تازه اي .
ديگه پشت دستم رو داغ ميكنم , كه تا زنده ام عاشق هيچ كي نشم
عاشق هر كي بشم , (( خيالي نيست ))
لا اقل اسير تو يكي نشم !
~~~~~~~~~~~~
امروز يه روز خسته کننده پر از سردرد و درد شونه بود. به زور خودم رو از سر ظهر سر تمامي کلاسها نشوندم تا يه وقت شرمنده قولي که دادم نشم. سر يه زنگ کوتاه استراحت سري به کتابخونه ميزنم و يهو با چه لينکي سر از نوشته نيما در ميارم نميدونم. تنها ميدونم بعد از خوندنش يه اشکي بود ميخواست بريزه از زور خستگي و سردرد که به لبخند تلخي همراه شد. چراش رو نميدونم. نوشته به اين غمگيني رو ميشه براش هاي هاي گريه کرد به خصوص وقتي که ...
چرا آدمها همش دارند براي فردا ميدوند ؟ چرا به زور از من ميخواند همش به خاطر فردا زندگي کنم ؟ چرا دست از سر کچل من بر نميدارند !!!
از اون روزهاست که بهم بگي هاپو مييام گاز ميگيرم و مشت ميزنم.:( بابا فردا که مرديم با خودمون هيچي رو تو گور نميبريم جز يه سري رويايي که يا حقيقت شده يا به گور ميره...
تو رو خدا بگذار من به آرزوهام تحقق ببخشم. حتي اگر احساس کني من چه بيراه رفتم.
اه اه اه
*She never read my words, she just born me once, she kill me every time she want my best
29 November 2004
یکی از دوستای ندیدم واسم نوشته براش عجیبه من اینقدر اهمیت می دم به دیگران و دل می سوزونم.
می گه ولی می ترسه که اون کسایی که بهشون محبت می کنم جوابم رو ندند
آخرش هم آرزو می کنه کسی دل نازک مهربون من رو نشکنه.
داشتم می خوندم و فکر می کردم این دوست ندیده که نهایت آشناییم باهاش ایمیل های یک سال اخیر هست و نوشتهای بلاگ و یه سری اس ام اس و یکی دو بار تلفنی حال احوال پرسی هست چطور تونسته این قضاوت رو در مورد من بکنه و یا به قولی من رو این گونه تفسیر کنه
دارم توی تکرار دایره های خودم و تو و او به این می اندیشم که معنی بی زاری از توضیح و کشمکش چیست.
تجربه دست شلاقین سنگینی بر این پشت من می زنه.
همه چیز از نو تکرار میشه. اینبار با نقش های تغییر یافته
ای داد از این دلی که رسوا شد و بر آتش افتاد
به هر سو که نگرم ... تار بینم از این پرده چشمانم...
27 November 2004
dream
ديشب بعد ديدن اجباري برنامه پرطرفدارIdol فيلم Swordfish رو براي بار دوم ديدم. با اين بمب هايي که تو فيلم منفجر شد تعجبي نداشت اگه يه خوابي هم ميديدم.
ولي اين خواب اصلا جالب نبود ! حتي حس اينکه فقط خواب هست بهم دست نداد !منطقه سکونت ما به نوعي در معرض انفجار بود اونم از نوع بمبي و خانمانسوزش. بماند که چقدره جون کندم تو خواب که کسي از اطرافيانم آسيب نبينه و از اونجا نجاتشون بدم. ولي با اينهمه دو نفر از عزيزترين موجودات زندگي ايم پوف دود شدند رفتند هوا. من وقتي خواب بد ميبينم کلي زجر ميکشم تو خواب. ولي گاهي ميشه کنترل کرد و يه جوري بيدار شد و بيرون اومد از اون حس. ولي اينبار هر باري که اين موبايل گرانقدر زنگ ميزد تا بنده رو واسه درس و سحرخيزي اونم روز شنبه تعطيل بلند کنه نميشد از تخت گرم نرم بکنم !! در نتيجه اين صحنه هاي لعنتي و عذاب آور در خواب ادامه پيدا ميکرد ! تازه هنوز من کاملا درک نکرده بودم چي شده ـ و تو شوک بودم . يه لحظه که توي اتاق خواب مامان بابام توي خونمون تو ايران چشمم به عکسشون افتاد روي ميز دکورش تا به خودم به جنبم و داد بزنم و گريه سر بدم :( از خواب پريدم.
خوشحال شدم که يه خواب بود. ولي همون لحظه ياد بچه هاي بيگناه بم افتادم و زلزله خانمانسوز پارسال. يعني واقعا چقدر آدم ميتونه دل صبور داشته باشه که اونهمه خرابي رو تحمل کنه ...
گاهي احساس ميکنم خيلي آسوده به اين راحتيهايي که تو زندگي داريم نگاه ميکنيم. شايد هم ترس از اينکه چيزي بر سرت بياد برعکس اون اتفاق رو تو مسير زندگيايت پیش بياره تا ميزان قدرت انسان رو به رخش بکشه.
من سعي ميکنم هر روز به نحوي زندگي کنم که فردا از نيومدن يه صبح ساده افسوس نخورم. ياد گرفتم به اونهاي که برام ارزش دارند بفهمونم چقدر مديون بودنشون هستم و هرگز عشق و محبت رو قايم نکنم براي ترس از شکسته شدن غرور و يا ...
اميدوارم امسال همه يادي از زلزله زده هاي پارسال بکنند و مثل همه اتفاقات پشت روزمرگيهاشون فراموش نکنند. من که خيلي دورم از خاک خودم...
19 November 2004
بعد از یه مدت وقت کردم یه سری به این بلاگ جونم بزنم. نمیدونم میشه گفت متاسفانه یا خوشبختانه وقتی از اولین سالهای بزرگ سالی و مسوولیت پذیری می بایست ساعت های زیادی رو بیرون خونه بمونی برای اینکه به کارهای اجباری روزمره ات برسی ، دیگه یه جورایی حسابی ساخته و پرداخته میشی اگه فردا پس فردا از صبح کله سحر بایست بری و تا شب برنگردی.
همینجوریش الان برنامه من اصولا زودتر از 9 شب نیست. همیشه کارهایی هست که در کنار درس بایست انجام داد. حالا وظیفه من به شخصه اصولا این سال ها درس خوندن هست. نه لازم هست برای پرداخت مخارج خونه و غذا کار کنم و نه لباس و غیره.
حالا مامان بابام رو که میبینم ؛ گاهی شرمنده میشم. شاید یه نیروی فوق العاده که در اون ها هست هرگز در من رشد نکنه. شاید هم همه اینطور نیستند. مسئولیت پذیر. همیچین چشمه هایی از این مسئولیت پذیری و نقش سخت نون درآور ، شکم سیر کن رو دیدم که هیچ باهاش حال نمیکنم. کار آسونی نیست. مال یه شب و یه ماه هم نیست.
من خودم رو تازه آدم تنبلی نمیشناسم و در این چند سال اخیر همیشه گهگاهی شغلی به جز کار درس خوندن در کنار روزمره هام داشتم. اما خیلی دوست دارم بدونم آدم هایی که در تمام طول عمرشون توی خونه مادری پدری میخورن و میخوابند ولی همیشه به دنبال یه رویای دیگه زندگی می کنند به خصوص که اونور آب ها هم باشه چطوری میتونند با سختی ها کنار بیاند.
فعلا از روزگارم احساس خوشی دارم. برام خوب پیش میره. گوش حسود و چشم نادون قیلنولویلونی شرایط به سمت بهتر شدن میره. قابل مقایسه نیست اصلا با سال پیش... اوه نه اصلا صحبتش ام نکن !!
صبح روز پنج شنبه 18 نوامبر اولین برف زمستونی سوئد بر زمین نشست.
منی که همیشه دوربین دیجیتال ام تو جیبم بوده اونقدر وقت ندارم که عکس هم نگرفتم. با موبایل ام کلی عکس های خوشگل میگیرم همیشه ولی لعنتی نمیتونم بفرستمش به کامپیوترم.
حتما عکس های اولین برف رو میگذارم به زودی.
آها خبر جدید راه افتادن بلاگ سوئدی ام هست. البته همیشه وجود داشته ولی قراره از این به بعد جدی تر بنویسم. البته معلوم نیست با چه وقتی و چه اینترنتی.
این دو هفته که از خط wireless یه بند خدایی کش میرفتم تو خونه اینقده سو استفاده کردم که هاهاها اخرش رفت قلف و چفت زد به خطش
خوب پرچونگی بس است . یادم بمونه اینجا ثبت میکنم :
سه هفته به امتحان های آخر سال و من می بایست کاملا موفق بشم.
اول از همه یه لینک از امیررضا گرفتم با این سایت لینک دونی اش. فال واسمون داره خوندم و خوشم اومد.
متولد دي
صبا زمنزل جانان گذر دريغ مدار
و زو به عاشق بيدل خبر دريغ مدار
15 November 2004
واقعا کسی هست که باور کنه دل تکه شده روزی از نو به هم می چسبه ؟
دلی که مثل برگ نم داشته و گونه های بارانی با اشک همیشه غم داشته
نه... آن روز نخواهد رسید
از میان تلی از نامه ها ، شعری دلم را با آه هم آواز کرد...
روزهایمان چه سریع میگذرد وقتی که شادمانی زنده است
و چه کند... آن شب های غم آلود
چه سوالی از من پرسید
غم چیست... دل شکسته کدام است...
با گریه در چشمانم گفتم : شکسته روح من است و غم... خشکی طراوت خنده هایم و آتش به باکرگی عشق من
...
11 November 2004
از قطب شمال در اون بالاي کره زمين از دانشگاه فلان بيسار نشدمون ميلاگم.
براي همسايه ام چند متري به توان يک با چند تا صفر پايينتر تو نقشه مينويسم.
حالا که دانشجوي دوختورا هم شدي و حسابي واسه رسيدن بهش تلاش کردي.
پس علاوه بر تبريک تولدت برات هورا هورا هم بايست کرد.
مبارک و ايشالا صد ساله بشي :)
يه قولي هم از ما طلب داري ولي ايشالا هروقت اين آقاهه با اين يکی آقاهه و ... عزمشون رو جزم کردند که روي سرت خراب شند ما هم به جمع ميپيونديم. آخه ميدوني که همش نيم ساعت هم راه نيست اگه يه پا دو بزنيم :)
هپي هپي تولد امير فرانسه ما !
10 November 2004
‹ عشق › با تعجب گفت : پس اون صدا کی بود که به من گفت برای نجات من می آد ؟
‹ دانایی › گفت : او ‹ زمان › بود .
‹ عشق › با تعجب گفت : ‹ زمان › ؟
‹ دانایی › لبخندی زد و پاسخ داد : بله ‹ زمان › ... چون این فقط ‹ زمان › است که لیاقتش را دارد تا بفهمد که ...... عشق چقدر بزرگ است .
.
نوشته ای که برای این شبها بسی مناسب است.
این قصه تکراری اما واقعیست... همچو قصه شب های من و ...
ادامه اش در سایت خودش
08 November 2004
Friends we've been for so long
Now true colors are showing
Makes me wanna cry oh yes it does
Cuz I had to say goodbye
By now I should know
That in time things would change
So it shouldn't be so bad
So why do I feel so sad
How can I adjust
To the way that things are going
It's killing me slowly
Oh I just want it to be how it used to be
Cuz I wish that I could stay
But in time things must change
So it shouldn't be so bad
So why do I feel so sad
You cannot hide the way you feel inside
I realizeYour actions speak much louder than words
So tell me why oh
By now I should know that
That in time things would change
So it shouldn't be it shouldn't be so bad
So why do I feel so sad
Alicia Keys
The sunset of Heart
06 November 2004
05 November 2004
این گزارش رو قبلا کسی دیده ؟
Nicholas D. Kristof Op-Ed Columnist -for The New York Times
این لینک خیلی جالبه.
روزنامه نگاری از نیویورک تایمز
از بطن واقعیات میگه
گزارش مال اوایل تابستون هست. شاید قبلا موضوعش مطرح شده بوده.
بهش لینک بدید همه بخونند
I would only be in your way
So I'll go but I know
I'll think of you every step of the way
I will always love you
I will always love you
You, you, my darling you
Bittersweet Memories
That is all I'm taking with me
So goodbye please don't cry
We both know I'm not what you
You need
I hope life treats you kind
And I hope you have all you dreamed of
And I wish to you joy and happiness
But above all this, I wish to you love
You, darling I love you
Oh, I'll always, I'll always love you
I'll always, I'll always love you
04 November 2004
بله این هم از انتخابات و بوش وموش و خلاصه
این هفته چقدر مزخرف بوده. این چند روز همش فکر کردم . همش از کارهای اصلی ام موندم. اصلا نتونستم درست بخوابم.
برای آینده می بایست وظیفه ام رو نقش خودم رو در سرنوشتم مشخص کنم
الان هم اعصابم خورده خفن
اصلا می خوام گاز بگیرم
*** Swedi Version ***
Från och med idag,(men inte klockan 06 på morgonen iaf ) en svensk version av mina goh and barat.
Att följa sitt hjärta i livet, är en sak
och
att vara tvungen att inte följa det, en annan.
I hela mitt liv, var jag tvungen att inte följa mitt hjärta, att tänka logisk och framtiden, den stora rädslan, satte alltid stopp för att riskera sitt hjärta
Och när jag väll, valde att göra det för några år sedan, resultatet blev fruktansvärt tragisk
Jag fick betala ett aldeles högt pris för "The Road to my Heart"
Detta ska inte upprepas. Det är bäst att jag skriver stort:
...DET SKA INTE UPPREPAS
:( Damn
01 November 2004
Why so much sorrow ?
آدم ها دو دسته هستند. اون گروهی که اهمیت زیادی به اطرافیانشون نمیدند و بد و خوب دوست و آشنا با دشمن و غریبه براشون هیچ فرقی نداره. همیشه ریس خودشون رو میرند و خیلی کم میشه محل بگذارند به نفع و سود دیگران. حتی دیگرانی که جزو دایره دوستان و عزیزان باشند.
گروه دوم از اون آدم هایی هستند که به نظر بنده یه تخته اشون زیاده !! همچی انگاری دمشون زیادی بلنده و تنشون هم میخاره پس ترجیح میدند سر بی درد رو دستمال ببندن. این گروه که خودم هم جزوش هستم ؛ اهمیت دادن به دوست، آشنا، عزیزاشون رو جزو وظایفشون نمی دونند. هیچوقت احساس طلب کاری ندارند از توجه و اهمیتی که به آدم های اطرافشون دارند. محبت کردن در حقیقت جزوی از نیاز روحی و به آرامش رسیدن قلب اونها محسوب میشه. دینی برای به تعالی رسیدن در دنیای مادی با ارضا کردن کسری های خوی انسانی.
حالا تا چه میزانی از این دوست داشتن های بی شرط و بی نیازشون سود ببرند و یا آسیب ببینند بستگی به هر فرد داره . اگر به مرز وابستگی و انتظار متقابل به پاسخ از اون آدم ها باشه خوب شانس آزردگی و ضرر دیدن بیشتر هست.
زیاد در مورد کل نمی خوام بنویسم. در مورد خودم بگم مهم تره. آدمی به ذات من هرگز نتونسه ثانیه های عمرش رو بدون اهمیت به آدم هایی که براش مهم هستند رو به داخل یه گونی بندازه و به دورترین کره آسمون پرتاب... امروز بعد از اینهمه سال، و با این تجربه ای که از مهاجرت ، سفر به کشورم ، ارتباط های فیزیکی و دیجیتالی با دوستان قدیم و جدیدم، دور یا نزدیک به محل زندگی ام؛ تنها یه موضوع بهم ثابت شده. و اون اینکه شب با خیال راحت میخوابم اگر بدونم هر چند وقت یه باری از حال و روزگار این آدم های داخل دایره من خبر میگیرم. که بهشون اطمینان میدم به یادشون هستم و اگر به وجودم نیازی باشه روی بودن من حساب کنند.
ولی برای این آدم های عزیز هم می بایست یه مرزی رو قائل شد والا نه خودم از میزان اهمیت دادن هام راضی خواهم بود و نه اون آدم با هربار شنیدن کلام" آهای بی معرفت تو چرا خبری از ما نمی گیری" رقبتی به ایجاد ارتباط. اکثر آدم ها اصولا راحت طلب هستند. بیشتر دوست دارند بگیرند تا چیزی بدند. وقتی مهر و محبت و علاقه با انسانیت وارد بازی داد و ستد بشه دیگه فاتحه همه چیز خونده است. اون موقع همیشه توقع هست همیشه بحث سر عدم راضی شدن و رنجیدن.
وقتی یه موضوع اصلی برات حل شده باشه میشه خیلی چیزا رو در شعاع اون حل کرد. اگر باور داشته باشی که محبت میکنی نه برای نیاز به پاسخ بلکه برای دل خودت و نیاز روح خودت ، هیچ وقت آزرده خاطر نخواهی شد اگر ببینی همه اون آدم ها سرشون رو توی کوله پشتی های خودشون کردند و در راه خود در حال دویدن.
من توی زندگی همیشه برام پایبندی به قراردادی در میدون دوستی مینویسم اهمیت داشته. هرگز نتونستم از اهمیت دادن به کسانی که بهشون به دید دوست، حال می خواد صمیمی، زیادی قدیمی و یا تازه وارد باشه ؛ نگاه می کنم چشم پوشی کنم. هرگز نتونستم بی خیال باشم. یه قانونی دارم و اون اینه که تا اونجا که میتونم به دنبال گم شدگان بگردم، برای آرامش اون ها که هستند تلاشم رو بکنم و کسایی هم که فراری هستند رو طناب بندازم بگم بیایید کمی کنار هم لحظه ای رو سپری کنیم.
اما می دونم که بهای ارزش دادن ها زیاده. بهایی که شاید بازپرداختی هم براش نباشه. ممکنه ماه ها هی اهمیت و توجه ات رو صرف پیدا کردن اصلیت یه فرد بکنی ولی اصلا روزی نرسه که بخوای یه نفس عمیق بکشی و بگی آخیش خیالم از این راحت شد. حالا شده خود خودش. همونی که یه بار بهش دست دوستی دادی.
دوست، عشق ، مادر پدر خانواده ، عزیز ترین ها ، اینها کسانی هستن که بخش اصلی توجه روحی من رو در زندگی می گیرند. تمام انرژی به این چندین گوشه ها مثل فلش نشونه گرفته میشه. زمانی که به کسی اعتماد میکنی علت این اعتماد رو علاقه قلبی و وابستگی روحی خودت میدونی. از یه اصلی مطمئن هستی و اون اینکه : این آدم هرگز من رو آسیبی نمی رسونه. هرگز ! و هرگز. شاید همه اینطور نباشند. اما این قانون من هست. هر آدمی هم شاید به یه اندازه از سهم اعتماد من به خودش بر نداره. ولی هرچی این هدیه کمیتش بیشتر هست ، کیفیت ارتباط هم بالاتر میره. اونوقت هست که دیوار های دفاعی بر داشته میشه. دیوار های غرور و خودپسندی. مرز فداکاری و عشق ورزیدن به همانند یه دریاچه میشه که به اونها میگی بیایید از آب محبت من بنوشید و برای خودتون سهمی بردارید. در ازای اون هیچ باز پس نمیخوام. تنها یه چیز رو یادتون باشه: از اعتماد من سو استفاده نکنید و قرارداد ما بین ما رو نشکنید. چرا که اون روز همه چیز به پایان خواهد رسید. وقتی خودت رو تا به این مرز برای آدمی که میتونه از هر کدوم این گروه ها باشه باز کنی ؛ نه تنها همه انرژی و توجهت رو به سمت اون نشونه گرفتی ؛ بلکه خودت رو برای دریافت ضربه بی دفاع و روحت رو آسیب پذیر کردی. یک ضربه حتما فیزیکی نیست. خیلی راحت میشه به روح عریان در میون دستان ات خدچه وارد کنی. چرا که دیگه محافظی نیست. همه دیوار ها به کناری رفته تا بشه ماکسیمال از این دریاچه مهر رو مثل یه رود به قلب اون آدم مقابلت سرازیر کنی.
وای به روزی که ... ببینی داره ریشه ات تیشه می خوره. وای به اون روز. چه میشه کرد جز کوله ات رو جمع کردن و پشت به اون همه عطش برای موندن. دیگه آسیب پذیر شدی آخه و یا بایست بممونی تا بخوری و یا بری. شاید هم اسمش رو میشه گذاشت فرار کردن. فرار از نشکستن. فرار از به زانو در نیومدن و فرار به بیشه ای دیگر که بشه توش از نو بی شرط بودن رو تجربه کرد. که برای مهر ورزی ات مجبور به پرداخت اینهه بهای گران نباشی.
آری این است قصه ما و این دایره دوستان... حال اسم اش فرار است از له نشدن در دستان اش و زانو نزدن مقابل پاهایش... آری بگو چرا همیشه فرار.
راستی خواستم برای اولین بار گلایه ای از تو کنم ای دوستم. هیچ وقت دیدی کسی در اوج عصبانیت بهترین رگ قلبش را با تیغ در دست خودش بزند ؟ این تجربه را هم با من بدست آوردی. منی که در زمستان سخت سردی هایت برایت تا صبح از آرزوی شادی تو گفتم و در روزهای خنده ات، برای لبخندت چشمانم را با اشک پرطراوت. تنها برای تو و نه من خودپرست فراری...
It was really unnecessary to tell me who I should f^ck next. Through every thing I did for you, I do not deserve this. I think you found the best way to lose me. The way pointed to the hell...
31 October 2004
اگر دستي كسي سوي من آرد
گريزم از وي و دستش نگيرم
به چشمم بنگرد گر چشم شوخي
سياه و دلكش و مستش نگيرم
به رويم گر لبي شيرين بخندد
به خود گويم كه : اين دام فريب است
خدايا حال من داني كه داند ؟
نگون بختي كه در شهري غريب است
گهي عقل آيد و رندانه گويد
كه : با آن سركشي ها رام گشتي
گذشت زندگي درمان خامي ست
متين و پخته و آرام گشتي
ز خود پرسم به زاري گاه و بي گاه
كه : از اين پختگي حاصل چه دارم ؟
به جز نفرت به جز سردي به جز يأس
ز ياران عاقبت در دل چه دارم ؟
مرا بهتر نبود آن زندگاني
كه هر شب به اميدي دل ببندم ؟
سحرگه با دو چشم گريه آلود
بر آن رؤياي بي حاصل بخندم ؟
مرا بهتر نبود آن زندگاني
كه هر كس خنده زد گويم صفا داشت ؟
مرا بهتر نبود آن زندگاني
كه هر كس يار شد گويم وفا داشت ؟
مرا آن سادگي ها ، چون ز كف رفت ؟
كجا شد آن دل خوش باور من ؟
چه شد آن اشك ها كز جور ياران
فرو مي ريخت ، از چشم تر من ؟
چه شد آن دل تپيدن هاي بيگاه
ز شوق خنده يي ، حرفي ، نگاهي ... ؟
چرا ديگر مرا آشفتگي نيست
ز تاب گردش چشم سياهي ؟
خداوندا شبي همراز من گفت
كه : نيك و بد در اين دنيا قياسي ست
دلم خون شد ز بي دردي خدايا
چو مي نالم ، مگو از ناسپاسي ست
اگر دردي در اين دنيا نباشد
كسي را لذت شادي عيان نيست
چه حاصل دارم از اين زندگاني
كه گر غم نيست شادي هم در آن نيست
avayeazad.com < سيمين بهبهاني >
30 October 2004
28 October 2004
هوه... انگار قرنی میشه شبی برای نوشته ای صمیمی و از دل پای پی سی نشستم. شبی که توش مست باشی و از زمین سرد فاصله ها.
انگاری اون پاییز سرد و دلهره آور ؛ اون شب های بی خوابی و اون کابوس التماس ... انگاری همشون رو قبر کردند.
اما کیه که بدونه خاکستر روی سوز نمیشینه.
این روزها چنان همه برگ ها دیر زرد میشند و چنان باد سرد پاییز به سراغ ما نیومده که از این لذتی که توی هواست لرزم میگیره.
می ترسم که نکنه تو رویام. نکنه خوابم نکنه باز هم شب های سخت به سراغم بیاد.
میدونید ، وقتی آدمی در طول مسیر زندگیش از کوه های تند شیبی به اجبار بالا رفته و ثانیه به ثانیه برای زنده موندن و نه زندگی کردنش جون کنده هرگز نمیشه صورتش رو به عقب برگردونه و از ته دل قهقهه بزنه.
همیشه رگ عمیقی جای خودش رو بر پشت سیلی نخورده باقی میگذاره.
اما کیه که باور کنه تنها قصه تو رو ؟ کیه که گوش شنوا باشه.
این روزها آدم ها مد جدید یاد گرفتند. همه می خواند جز تلخ ترین ها باشند. جزو دردکشیده ها ؛ داخل دایره سنگ دل ترین ها.
این روزها آدم ها سنگی سبکی فرد مقابل رو بر وزن اخم و سردی هاش ؛ بر مبنای بی احساسی هاش ، بر پایه بسته شدن ها داخل دیوار خود بهتر بینی هاشون میسنجند.
چقدر ارزونه بهای ساکت شدن و تنها با خویشتن سخن گفتن
اما کیه که شجاع باشه و پای حرف هاش بیاسته.
دلم بی حوصله از همه مهربونی ها میشه وقتی میبینم همیشه نیاز به توضیح هست. همیشه می بایست نقش محافظ رو بازی کنی. کلام " هوشیار باش تا نرنجانیم " چقدر به مرز سقوط نزدیک میشه هر بار که تکرار پس از تکرار و باز هم
یه روزی به یه خطی میرسی که میگی : دیگه بنداز... دیگه این کوله پشت مسئولیت پذیری رو از دوش خود بنداز. آخر دیگه منزلی برای تحویل بار نیست.
راستی درد شانه از کجا منشا میشود ؟ درد شانه من ... شبانگاهیست فراموش شده
25 October 2004
به سلامتي گاو، چون نگفت من، گفت ما.
به سلامتي کرم خاکي، نه به خاطر کرمش، به خاطر خاکي بودنش.
به سلامتي ديوار که هر مرد و نامردي بهش تکيه ميکنه.
به سلامتي مورچه که تا حالا هيچکس اشکش رو نديده.
به سلامتي خيار،نه به خاطر خ اش، بلکه به خاطر يارش.
به سلامتي شلغم، نهبه خاطر شلش، به خاطر غمش.
به سلامتي هر چي نامرده کهاگه نامرد نباشه مردا شناخته نميشن.
به سلامتي کلاغ، نهبه خاطر سياهيش، به خاطر يه رنگيش.
به سلامتي سگ، نه بهخاطر پارسش، به خاطر وفاش
و در نهايت به سلامتي همتون
17 October 2004
خیلی از کشور هایی که دین و مذهب رسمی کشورشون اسلام هست از جمعه ماه رمضون رو شروع کردند و اکثر آدم هاش هم روزه میگیرند. چون میگند که موسلیم هستند.
توی سوئد خیلی ها از کشورهای مسلمون اومدند. اقلیت روزه گیر همون ایرانیانش هستند.
باور داشتن و بر طبق باورها عمل کردن یه چیزه که هم قابل احترامه و هم روش درستی هست.
اما آدم هایی که برای مخالفت با یه رژیم به یه قانون و یا زد دمکراسی بودن رژیم جمهوری اسلامی به ایمانشون پشت میکنند خیلی قلابی اند ! بهترین کلمه ای که میشه براش پیدا کرد.
من خودم خیلی روزه و ماه رمضون رو دوست دارم. از همه بیشتر افطاری رو و سفره رنگینش رو. مامان جونم همیشه اینقدر دسر و غذاهای مخصوص این ماه رو درست میکنه که عوض اینکه یه خورده هم لاغر شیم همچی به شیکم میرسیم :))
امیدوارم نماز و روزه همه کسایی که دوست دارند روزه رو برای اصلش بی بهونه از همه دین شکنی ها (چرا که دین وجود خارجی نداره به عقیده من ) قبول باشه و برای پاک شدن قلب هاشون کمی بیشتر دعا کنند.
واسه ما هم به همچنین.
11 October 2004
امروز صبح بعد از مدت ها داشتم به رادیو صبح آوا گوش میدادم که یکی از ده ها رادیو ایرانی تو ستکهلم و سوئد هست.
اول صبحی مجری برنامه اش احد تهرانی در مورد یه نوشته که از روزنامه همشهری امروز خونده بود صحبت میکرد.
ماجرای یک دختر 8 ساله و خانواده اش که پدرش به جرم مالی توی زندان افتاده و این دختر برای تقاضای کمک به روزنامه همشهری نامه داده .
صبح که احد زنگ زد خونه این دختر با مادربزرگش حرف زد که از تعجب مونده بود چطور رادیو از ستکهلم به خونه اون زنگ میزنه. باهاش حرف زد و اون پیرزن توضیح داد که پسرش برای فرار همکارش و بالا کشیدن پول هاش زندان افتاده و حدود چهار ماه هم الان توی اوین هست. احد ازش پرسید مقداری که برای آزادی اش لازمه چقدره و اونم گفت 30 میلیون تومان !
سند خونه هم ندارند برای وصیقه و این نامه به روزنامه رو هم دختر اون مرد نوشته به امید کمک مردم توی تهران با این جمعیت 12 میلیونیش.
میخوام بگم اینقده اختلاس و زندان افتادن ها و جرم های مالی تو مملکت ما عادی شده که رادیو آوا اولین نفری هست که به خونه این بچه زنگ زده و همه رو متعجب.
این رادیو های ما هرچند پیشینه خیلی معروفی ندارند توی مسائل مختلف اما هزاران بار شده برای کمک به آدم مریضی یا پناهجویی یا آدم فقیری دست همه ایرانی ها و حتی سایر ملیت های اینجا رو گرفتند و همه با هم برای کمک به آدمی نیازمند اقدام کردند.
ولی خوب گوش آدم های توی ایرون وییرون ما از مسیبت پره دیگه نه ؟؟
من بیش از نیم ساعت گوش ندادم برنامه رو. بعد از دانشگاه میرم خونه ببینم الان چه برنامه ای در کار هست. قرار بود احد با خود اون دختر هم تلفنی مصاحبه کنه وقتی که از مدرسه اش برگشت.
اینجا نوشته این دختر رو بخونید »:
ستون شما
براي آقاي قاضي بدون هيچ توضيحي فقط بخوانيد: من نگين هستم، پدر من در زندان است. از شما خواهش مي كنم به آقاي قاضي جناب كه در دادگستري شهيد قدوسي هست بگوييد پدر من گول دو دوست بدش را خورده، او بي گناه است. من، خواهر و مادرم به پدرم احتياج داريم. قول به آقاي قاضي مي دهم پدرم را كه آزاد كند پول آنها را بدهد. ما خانه نداريم، پول نداريم، كسي به ما كمك نمي كند. سند هم نداريم كه پدرم را آزاد كنيم. به خدا قسم مي خورم پدرم ديگر كار بد نكند. من قول مي دهم، خواهش مي كنم كمك مان كنيد. ما كسي را جز پدرم نداريم. من آدرس شما را از روزنامه پيدا كردم. خواهش مي كنم مدير روزنامه، تو را خدا اين را براي مردم و آقاي قاضي چاپ كنيد. من هميشه شما را دعا مي كنم. سر نماز، اول خدا، بعد شما. منتظر چاپ شما هستم. ما در كنار مادربزرگم هستيم، من آدرس خودم را نمي توانم بنويسم چون مادرم دعوا مي كند. دوستم در اين نامه كمكم كرد. بغض گلويمان را گرفته. نامه دختر كوچولوي 8 ساله را عينا داخل ستون شما گذاشتيم، چون حيفمان آمد حتي كلمه اي از آن را هم جا به جا كنيم. دختر كوچولو ترسيده آدرس منزل را بنويسد، ولي شماره اي برايمان نوشته كه اگر كسي خواست كمكي انجام دهد، مي توانيم در اختيارش بگذاريم. اگر مي توانيد دل دختر كلاس دومي ما را شاد كنيد
من و دوستانم حدود 3 سال هست که داریم تنها انجمن ایرانی داشنجویان ستکهلم رو میگردونیم و در طول این مدت همیشه برنامه های خیریه داشتیم و خیلی مواقع به مناسبت های مختلف پول حاصل از درآمد جشن های مفصل و معروفمون رو برای امر های خیر تقدیم میکنیم.
21 اکتبر هم یه جشن پاییزه داریم که درآمد اون همه اش قرار هست به انجمن بره برای ساختن مدرسه و کلاس های کامپیوتر در ایران و شهرستان هاش.
دم از مقایسه نزنم خیلی سنگین ترم. اصول انسانی توی ایرون ما ویرون شده.. مثل مردمش.. مثل همه دین و فرهنگ و رسومش
پیف پیف
01 October 2004
27 September 2004
20 September 2004
31 August 2004
::به پايان رسيد اين قصه اما حکايت همچنان باقيست
اصلا همين نوشتن تيتر و شروع کلام و سخت بودنش شايد عامل اصلي اين هست که اينهمه مدت نوشتن آخرين پست بلاگ و بستن در کوزه رو طول دادم. نه دلم مياد فقط يه کلام بنويسم دوستان خدافظ و نه ميتونم واقعا از همه چيزايي که تو ذهنم هست بنويسم-
اما در راستاي تحوالات خودم که قراره دختر خوبي بشم و درست حرفهام رو بگم سعي ميکنم از همه مسائلي که مد نظرم هست بنويسم.
اول چرا آخرين پست:
دلم ميخواد اين کپیتال از کتاب زندگي رو ببندم. ببوسم و بعد ببندم. در اين حد براش ارزش قائلم. براي تک تک کلماتي که خوندم ٫ نوشتم ديدم و ياد گرفتم. بلاگنويسي و تجربه بازگشت به بطن فرهنگ ايراني به ميون جوونهايي که از ريشههاي خودم مياند و لمس کردن لحظه به لحظه زندگي اونها؛ ديدن شباهت هاش به زندگي خودم مني که حتي مايلها دورتر از خاک وطنم ؛ ايراني که تا جون دارم ميپرستم و تلاش براي بهتر شدنش خواهم کرد. از اينهمه آموزشي که ديدم خوشحالم.
دو سال و نيم پيش درست با اولين بلاگ آشنا شدم. درست زماني بود که تازه سايتهاي فارسي داشت روي کار ميومد. ولي نوشته ها هنوز با پيدياف بود و يا کپی. و من عطش براي برگشتن به زبون و آداب رسومي که درست سه سال کرده بودم تو صندوق. درش رو هم محکم بسته بودم تا يه زمان آسيبي به ورود من به جامعه سوئد فرهنگي که حالا ميبايست روش تمرکز ميکردم نباشه.
توي يه دريا که بيوفتي دلت ميخواد هي شنا کني بري جلو. اونقدر که به همه چي برسي. من اينطور بودم. سير نميشدم .
قبل از اينکه بخوام چيز ديگهاي بنويسم اول دوست دارم بگم وقتي براي يادآوري خاطره از همه بلاگهاي قديم و جديد ميخوان ياد کنم٫ ميخوام با خيال راحت تا اونجايي که ميدونم ايرادي نداره نام اصلي نويسندههاي پر از شور و اميد اين شهر بلاگستان رو بيارم. چون ميدونم همه هم رو ميشناسيم. و نيازي به پنهان کردن نيست. اميد دارم يه روزي بشه کسي ديگه از ترس براي مجازات براي واکنشها و براي تهديد نخواد مخفي بمونه. ترسي که يه روز بايست سايه شومش رو از سر همه ما بر داره. حتي خود من.
قصه شهر بلاگستون خيلي آشناست. همه يادشون هست و حداقل تو ذهن هاشون ميمونه يه روز نوشته هاي احسان صنم حسين سلمان پژمان امير ندا چه غوغايي کرد توي دنيايي که همه از پشت يه کيبورد و مانيتور داشتند مديريت ميکردند. هيچ کس فکر نميکنم يادش بره چطوري ندا و صنم تابوها رو براي اولين بار داشتند ميشکستند به عنوان اولين دختر ايراني که راحت بشه از مسائل واقعي زنگي حرف زد. همه بيتجربه بودند اما پر از ايده و استقامت. صبر در مقابل سختي هاي يادگيري احترام گذاشتن به نظرات همديگه. کسي يادش نرفته که وقتي پژمان از درد هاي جامعش فرياد ميزد و مينوشت؟ که شوخيهاي گستاخانش همه رو متعجب کرده بود ولي بهمون ياد ميداد چطوري به واقعيت درون اجازه بلند گفته شدن رو بديم؟
من که نه ميتونم و نه امکانش هست از نام تکتک افرادي که از ابتدا اومدن به شهر بلاگستون ملحق شدند و هرکسي به سهم خودش مسئوليتي رو در راه پيشرفت اين اجتماع جديد بر عهده گرفت.
نوشته هاي باکره (يادم رفته اسمشون رو) که پر از زن بود و عشقبازي مدتي هم گله از زاينده و يار (آبا از آسياب خوابيد نق نق هاش هم تموم شد)
پیام و علي توي نوشته هاي هميشه دوست داشتني و فلسفي !به خصوص خوراک پيام بود شاهين و شعر هاي قشنگش رها و خاطرات شام خوردن و برف بازي ساناز و مليح !!بودن منت هاش
افسانه که از نزديک نميشناسم ولي اکثرا دورش ميپلکيدم
قندون هميني که هست
نيما و گرگرفتن هاش و باهال شدناش
بهارک که هميشه شاعرانه مينويسه و حرف هاش از دل مياد
فروغ که هرچند وقت يه بار قاط ميزنه مدتي هم گذاشت رفت و باز برگشت
بهرام و شوخيهاي بينهايتش و اون اديتور لامسبش که هنوز حال ميکنيم باهاش
ندا !ندا که خيلي بد شد رفت و هرجا باشه اميدوارم موفق باشه که گاهي مرور نوشته هاش هنوز هم دهن آدم رو باز ميکنه
محسن توتفرنگي !:)) کسي که يادش نرفته اون همه قارقور هاش رو و بنده خدا هرکي هم بود حسابي طلافي اش سرش در اومد
رضا و نوشته هاي اخلاقي دختر پسر جوش ده !نوشته هاش که به قول خودش پرينت توي دستاي آدم ها ميچرخيده
بابک و کلاسهاي سکسولوژي اش
حميد و فردين و قالب سازي
اوه حرف قالب سازي شد يادي از احسان بکنم با اونهمه شور و کارايي که براي قالب سازي کرد ! قالب هاي نازبانو پسند :)) دوستاي احسان که همشون از دوران دبيرستان با هم يه گروه بوند بعدش علي عسکري امير آرش اميررضا هرکدوم يه بلاگ زندند به تشويق اين احسان خرابکار و جاي ديگه اي از اين قالب خالي بلاگستان رو پر کردند.
پرستو و قالب خاکستريش که ذهن من رو هميشه به سمت يه خانوم روزنامه نگار ۴۰-۵۰ ساله سوق ميداد و لذتي داشت خوندن نوشته هاي روزنامهمگار منش اش.
اسم خيلي ها بايست بياد همه اونايي که مجبور شدند تعطيل کنند براي ترس از جونشون. سينا رو که يادمون نرفته؟
خلاصه همه. ا
نويد با اون فلش توپ تولدش که آدما ميرقصيدند وسطش
آيدا با اون آهنگ قشنگش که به درد شبزنده داري ميخورد و نوشتههاي که کسي جز خودش سر در نمياورد! هاها شما مييوورديد ميدونم :)
تاريخ شفاهي که ما بلاگي هاي توي سوئد رو به هم شناسوند
ساسان منا آبنوس( اجازه ميدي اسمت رو بگم ؟)
برام مثل يه بابا که نبود هرچند سنش ميخوره ولي يه برادر باهال که حرف هاش رو خيلي با علاقه گوش ميکنم هميشه و هميشه کارش رو که همون ثبات بر آشنا کردن ما با اطلاعات خودش و تجربه هاش هست. و واقعا بلاگش رو دوست دارم.
منا که عکس ميگرفت و حالي ميکرد واسه خودش بعدش هم اومد هم رو ديدم و چه ديدني :))) ساسان که نديدمش کلي از دست من عصباني شد ولي نميدونه پارسال توي صف مسافرت به ايران خودش و خانوش و پسرش رو ديدم :)
مريم شاهين سايه دهقون که کامنت دوني هاي ملت رو بمبارون ميکردند. شاهين که به طرز جالبي از بلاگ نويسي به قالب سازي مشهور و دوستي خوب براي من مبدل شد
امير رضا که اينقده بيحال شده ولي يه روزي اونم جزوه دايره اولين ها بود
آدم که زياد اومده و رفته . شيواي شيماي ما دو نفر =آقا يا خانوم مهم نيست مهم اينه که اون هم حرف براي گفتن زياد داشت . حالا بايست ديد چي ميشه ازش ياد گرفت
اردلان آبي و زيتون و نوشي و زهرا و اين دعوا هاي بسيار خاطره انگيز شهر بلاگستان که براي هميشه به يادم مياره اين ما هستيم. ايراني :)) و کاريشم نميشه کرد. خوب هميني که هست ديگه !
انگوري و جناب استاد شجريانش و ازدواج بلاگيشون :)
مهشيد رهروي راه زنان :)
عليرضاي متخصص و دندونپزشک با خاطرات فابريکي که الان در غربت داره پوستش سرخ ميشه :)ولي در پاريس بهش بد نميگذره
امير خان اکونوميست که آخرش بايست ديد پولدار ميشه با اينهمه حسابداريش يا نه . و اين خصيصه ي صميميتش که به اولين ايميل من چنان گرم جواب داد که من با خيال راحت خودم رو از دوستاي صميميش حس کردم مگه نه :)
جاي آدم هاي غرغرو هم خالي نباشه. و همچنين شوخ ها. پيام و نوشته هاي هميشه جالبش و خانوم عزيزش شيده جان که هنوز نديدمش ولي يادم مياد قشنگ چه طوري از خاطراتش که مينويشت و بعد هم عصبانيتي که از کامنت هاي بد ديگران ميشد.
چقدر خاطره هست. مگر من چند درصد اين همه آدم رو ديدم ؟ حتي قابل شمارش نيست. ولي چرا اينهمه اين آدم ها با من صميمي اند-- مني که حتي در کشور خودم نيستم؟
اينجاست که ميخندم. و شاد ميشم از ته دل که چه شانسي بود وارد اين وادي بلاگستان شدم.
بلاگ نوسي براي من بهترين نتيجه اش يادآوري زبان خودم و کشورم بود. يادمه اوايل چقدر اشتباه املايي داشتم و حتي درک خيلي مفاهيم برام سخت بود. نه اينکه از اول بلد نبودم. ۹ سال سر کلاس هاي فارسي نشستن و ۱۵ سال زندگي در کشورم من رو به اندازه کافي مسلط به زبون و فرهنگم ميکرد. ولي گاپي که بر اثر فاصله گرفتن در طول مدت زماني ۳ ۴ سال بوجود اومده بود هرگز و هرگز امکان جايگذينيش جز اينهمه داخل دايره بودن نداشت.
مني که نوشته هاي اين دو سال و چند ما بلاگم چيز خاصي براي يادگيري نداشته در مقايسه با اينهمه دوستايي که واقعا هدفشون اين بود.
نوشته هايي که بيشتر از سر احساس تعلق داشتن به اجتماعي دور دور دور ثبت ميشده. هدف من از روزي که بعد از ۶ ماه خوندن با خودم گفتم حالا بنويسم ياد داشت کردن و بيان واقعيت هاي زندگي يک مهاجر نوجوون بود و زندگي خودش اطرافيانش و اونچه جعبه جادويي به غربت کوچ کردن در بر ميگيره. سختي هايي که شايد خودم هنوز که هنوزه باورم نميشه. ولي افسوس که مجال گفتن اونا شهر بلاگستان نيست. ميدونيد ميشه نوشت ميشه حتي از نتيجه اش نترسيد. اما شايسته نيست چون اونوقت درد هات رو باز ميکني ولي مسکني براي اون نمييابي. براي درکش بايست خود توي اون دايره قرار گرفت. اتفاقي که هر روز داره ميیوفته . کشور عزيز ما داره از هرکسي که واقعا فکرش رو ميکنيم خالي ميشه. نه اينکه همه ميرند. هرکسي که ميتونه ميره. و اين چقدر افسوس داره. دل همه ما خيلي چيزها ميخواست. دل همه ما شايد آرامشي رو بطلبه که صد ها سال ديگه امکان رسيدن بهش نباشه. اما اين دوران حداقل با ما خيلي تحولات شد. دلم ميخواد يادمون نره که اگر سالها پیش مادر پدر هاي ما داخل گود بودند حالا ما هستيم. و اين راه ادامه داره. کاش خسته نميشديم.
من خودم رو در اين دايره هميشه به حساب آوردم چرا که دوست دارم کشورم ايران من افتخار من باشه.
روزگاري که در خاک کشور خودم زندگي ميکردم زماني که هم سن سال هاي من همه وسطي بازي ميکردن و هفت سنگ من روزي ۲۰ تا روزنامه رو قورت ميدادم. به قول عموم بهتر ميبود شب ميگذاشتمشون توي آب خيس بخورند تا صبح سر بکشم به جاي اينکه دونه دونه صفحاتش رو ليس بزنم. روزي ۵ بار اخبار کامل نگاه ميکردم به راديو اسراييل و بيبيسي و آمريکا گوش ميدادم . خونه بزرگتر ها که ميرفتم از اين همه جووني که بود من تنها کسي بودم که ميشستم بحث ميکردم اطلاعات در مورد اوضاع اجتماعي سياسي جمع ميکردم. اون موقع ۱۳ساله بودم.
زماني که هنوز سردار سازندگي ما !!! رفسنجاني بود و زمان انتخابات همه حرف از ناطق نوري و محمد خاتمي ميزندند رو کسي يادش نميره و من نيز همينطور. مايي که همه در تلاش براي تبليغ براي به روي کار اومدن آدمي که ميخواست براي ما مشعل تحولي رو به دست بگيره.
يادمه روز انتخابات اول (هنوز من ايران بودم ) با بابام و خواهرم و عموم همه رفتيم نزديک محلمون. با پدر گرامي کلي بحث و سوال جواب کرده بودم در مورد اينکه کي ميبايست رييس جمهور آينده مملکت ما بشه. بابا ميگفت : همه ميدونيم خاتمي به دنبال تغيير هست ولي روي کار اومدن اون به ضرر ماست. تا زماني که کسي چوب توي سوراخ آخوند جماعت نکنه اونا کاري به مردم ندارند. زندگي راحتتر پیش ميره. اگر ناطق روي کار باشه مجلس رو با خودش همراه داره و کسي به لايه هاش راي منفي نميده و اونم براي پیش برد چهره حذب خودش براي مملکت کاري ميکنه. ولي با روي کار اومدن خاتمي تغييرات جزئي و کلي با بهاي خيلي زياد اتفاق ميوفته ولي آخرش اين دوران هم تموم ميشه.
يادمه اون ۷۰ -۸۰ درصد راي خونده شده من رو چنان شير کرده بود که ميگفتم ديدي بابا همه ملت ايران ديگه دلشون تغيير ميخواد. خاتمي رو کسي نميشناخت. خاتمي سنبل همون چوبي بود که اگه زبون داشت ميگفت من مخالف اونا ام همه بهش راي ميدادند. و اينطور هم بود.
حالا بعد از ۷-۸ سال همه ديديم چي شد. نتيجه رو هم داريم ميبينيم. من که سال هاس دست از سياست کشيدم. همون موقع يه سالي قبل اينکه بياييم اينجا يادمه بابام بهم گفت کمي هواست جمع باشه. سياست رو در هد اطلاعات دوست داشته باش نه بيشتر والا خودت رو مي سوزونه. اونزمان حسابي من معتاد شده بودم. اگر هزاران ساعت نميخوندم و حرف نميزدم کافي نبود. يه روز وقتي به آينده فکر کردم و ديدم قانون بازي سياست با قانون مرال من در زندگي منافات داره قانوني که توش اگر خود رو نفروشي تو رو ميفروشند ديگه بستمش و کردمش تو يه کوزه. از اون زمان هم به بعد خيلي چيزا ياد گرفتم.
به خصوص وقتي اومدم يه کشور ديگه ميون هزاران ايراني ديگه بزرگ شدم فهميدم که هرگز نميشه عقيده مشترکي ميوون ملت ما پيدا کرد چرا که ليدر و راهبر مدير نداريم. و اينکه ما ايراني ها همه يه پا سياسترمداريم !! و خود خبر داريم !! و ياد گرفتم اين اشتباه بزرگ ماست که هميشه داريم از خودمون و از کشورمون از رييس هاش از مدير هاش از مردمش از فرهنگش از خاکمون از آب و هواممون از زبونمون از همه چي مون ايراد ميگيريم. چرا هميشه داريم انتقاد منقي ميکنيم. هممون بدش رو ميگيم. نام ايران ما سياه شده. نه تنها بين خود ما ايراني ها بلکه ميون همه ملت هاي ديگه.
تنها توي اين چند سالي که توي سوئد بودم بارها و بارها نام مليت ايراني داشتن در جرايم مختلف خم به ابروي تک تک ما آورد. اينا همش حاصل بيش از ۳۰ سال ۴۰ سال بدگويي و اعتماد نداشتن ما به خودمونه. پليس سوئد حرف جالبي در مورد ايراني جماعت اينجا ميزنه ميگه ايراني ها نياز به پليس ندارند. اونا جاسوس خودشونند. هميشه هم رو لو ميدند.
جمعيت ايراني اين کشور زياده. نسبت به جمعيت ۹ ميليونيش تعداد خانواده هايي که از ۲۵ سال پیش مهاجرت به اينجا رو آغاز کردند واقعا زياديم. ولي چرا تحولي اتفاق نيوفتاده ؟توي کشوري که خيلي راحت کسي ستاره ميشه و ستاره پرست هستند چرا ما هنوز از گفتن نام ايراني هستم ؛ خجالت ميکشيم.
ميشه گفت ملت ايراني ميرند خود رو به ديوانگي ميزندن تا هويتشون رو ازشون بگيرند و يه گوشه اين خاک رو بهشون بسپارند تا تا آخر عمر جون بکنند تا به يه جايي برسند ؟؟
شما ميدونيد ميبايست براي رسيدن به حداقل زندگي و امکاناتي که همه ملت ما در ايران در آرزوش هستند ۲ برابر نه ۳ برابر براي خيلي ها ۴ برابر جون کند تا بشه مساوي يه سوئدي زندگي کرد.. نه کسي اينا رو نميدونه
آيا کسي ميدونه پدري بعد از ۲۳-۲۴ سال زحمت و تلاش و ساختن ديواري و درست کردن زندگي آرزو مندي براي خودش و خانواده اش؛ بعد از سالها مديريت و رياست ميبايست در کشوري نو همه اون ساخته ها رو فراموش کنه و از نو سنگ آغاز رو بچينه ؟ من تازه حرفي از خراب کردن گذشته نميزنم. خودتون ميدونيد چندين و چندين ميليون آدم رفتند و خيلي ها همه پل ها رو خراب کردند. همه چي رو به تاراج و حراج سپردند و بهر يه آرزو بهر يه اميد کندند و رفتند.
آيا پدر من هرگز ميتونه رييس فلان شرکت و بيسار کارخونه سرمايه دار در يه کشوري که زبونش رو هم يه زور بايست ياد بگيره باشه ؟ نه نميشه- چون اون همه عمرش رو در خاک خودش زحمت کشيده. همه ساخته هاش در خاک خودشه . حالا که مسووليت اين موندن رو بر عهده گرفته همه سختي هاش رو به جون ميخره. خيلي هاي ديگه هم اينکار رو ميکنند و خيلي ها هم... نه
مادرم چي؟ مادر من بعد از ۲۳ سال معلم بودن بهترين دبير دبيرستان بودن با پشت کردن به پیشينه خودش تنها بهر آرزوي ما تن به درس ها و زبان ها رو از صفر خوندن ميده.
من شانس دارم در همچين خانواده اي بزرگ شدم که همه مسووليت پذير هستند و شب به خواب نميرند اگر فردا نااطميناني داشته باشند
ولي مگه همه اينطورند.
اين چند خط تنها براي اولين بار گفتم تا بدونيد آره شمايي که هنوز نرفتيد که واقعا اينجا چه خبره ؟ تنها افتخار اينهمه پدر و مادر ايراني به آينده بچه هاشونه. که واي به روز اون آينده اگر...
من تا چند سال قبل وقتي با يکي از صميمي ترين دوستان قديمم که در امريکا سالهاست داره زندگي ميکنه هميشه حرف و بحث ميکردم اون خيلي اصرار داشت که بايست برگرده. بايست درس که خوند برگرده و امريکا کشور مورد علاقش نيست و هزاران دليل.
من ميگفتم اي بابا مگه ميشه رفته باشي
مگه ميشه رفته باشي آمريکا ولي به ديد بهشت بهش نگاه نکني اي بابا مگه ميشه بگي ايران بهتر از آمريکا هست. مگه ميشه بگي ايران بايست برگردي
هميشه حرفش بود به ايران برميگرد، نه تنها خودش بلکه خواهر هاش و مدرسه هم. آخرين بار سال پيش در سفرم به ايران ديدمش. از اون روز هم برنگشتيه. در سفري که اون به خونه خودش بازگشت من خونه ام رو گم کردم. خاک وطنم براي من غريبه شد. ديگه حتي پشت بوم خونه ام برام کلي اشک خاطره هاي باقي مونده رو گذاشت.
اين قصه تکراري مهاجرت هست. گله يي هم نيست. لطفا آدم ها بچه بازي در نيارند و به اينور آبي ها بگن نشستي و ميگي لنگش کن. داداش من جيگر من اگه تو داري تو گود لنگش ميکني ما داريم هم از بيرون هم از درون ميلنگيم. من حوصله نگه زدن ندارم. تو اين دو سال به اندازه کافي نگه شنيدم. از تک تک آدم ها. همه ايراد گرفتند . همه همديگه رو نقد کردن. به کار هم پريدند. با هم دوست بودند. دعوا کردند. بي احترامي ها . همبستگي ها. چرا براي يکبار هم که شده به همه اين پروسه ها با ديد مثبت نگاه نکنيم. چرا خوشحال نباشيم ما جزو اولين گروه هاي فعال نويسندگي آنلاين باشيم. آره خوب وقت ديسکو رفتن و با خيال راحت قيلون کشيدن نداريم ! نو پربلم. جلوي داتامون ميشينيم چت ميکنيم ! آدم طور ميکنيم آدما رو گول ميزنيم. از درد هامون ميگيم. نه اصلا غلو ميکنيم. چاخان هاي سکسي ميبافيم. مگه چه ايرادي داره ؟ مگه اين کارا رو باقي نميکنند.
کي ميشه آدما دست بردارند از ايراد گرفتن از خودشون. زندگي همينه. ما داريم بار زيادي سنگيني رو تازه بلند ميکنيم. بر دوش ما مسوليت سالهاي سال آرزو و عقده گذاشته شده. مگه ۲۵-۲۶ سال پيش کسي فکر ميکرد امروز اينطور باشه. مگه اونموقه همه عاصي نشده بودن از فقر و از اختلاف طبقاتي و از سختي ها و و و حالا امروز ما خسته شديم از ويزا سخت گرفتن ؟ از کوتاه نبودن شلوار و بلند بودن بلوز ؟ يا شايدم خسته شديم از گروني از بي مسوليتي از رشوره از بينظمي از شلوغي از دروغ هاي سياسي. از با آرزوي آينده سر به بالشت گذاشتن من هم پا به پاي همه آدم هاي که درون گود دارند زندگي ميکنند غصه خوردم. من هم فکرش رو کردم و من هم دلم اصلاح ات رو خواسته. و جز کاش چيزي نميشه گفت.
اما ميشه اميد داشت. ميشه آرزو کرد. و ميشه با هم دوست بود. شهر بلاگستان ما نياز به آرزو داره. نياز به آينده . براي پيشرفت نياز به هدف مندي داره. ديگه از غر ها از کمبودها از حرف هاي سکسي نوشتن از دعوا ها و اخوند ها گفتن بس شده. ديگه نيازي نيست به شنيدن. ميبايست به خودمون و آينده خودمون فکر کنيم. نه داخل يه دايره درجا بزنيم. نه اينکه شور رو از دست بديم.
خيلي ها ميرند و خيلي جديد ها مياند. اگر مثل منشور جمشيد ! ما هم منشور بلاگ براي آينده ها باقي ميگذشتيم چيز تاريخي خوبي ميشد.
ديگه روزه خونيم بسه . من انچه خواستم رو از نوشتن و خوندن حرف هاي ديگران بدست اوردم، و حتي از يک دايره مجازي توي اينترنت بيش از حد تصورم واقيات زندگي رو هم لمس کردم، دوستاي بينهايت نازنيني پيدا کردم که هرگز به علت دور بودنم از ايران نميتونستم با اونها آشنا نزديک و صميمي بشم. به لطف بلاگستان تو آلمان تو انگليس فرانسه امريگا ايران و حتي کشور عرب سوسمار خور ! رفيق هاي فبريک دارم :) هها ياد ميگيريم ما هم.
براي من مهم باور اين بود که ما جوون ها خيلي خوب هستيم و هممون به آينده مثبت مينديشيم. اميدوارم روز بروز به اين تعداد افزوده بشه و روزي بشه همه با هم از خوبي هامون از افتخاراتمون براي کشور خودمون حرف بزنيم. شده اين سخنراني رواني بوش واسه انتخابات ! من جدا خوشحالم تو امريکا زندگي نميکنم ! وائلا طاقت اين همه اشغال خوري هاي که به خورد آدم ميدان رو نداشتم، تو اين يه نقطه صد رحمت به آخوند تا به امريکاي جهان خار.
قصه من به پايان ميرسه چون جلوي راهم کلي کشف نشده ها در انتظار هست. جامعه سوعد منتظر من و امسال من هست که برم و پيروز شم و اين رو با افتخار بگم. که من از خاک ايران زميين ميام. خاک کشوري که جوون هاش از بچگي بهشون دستور داده ميشه کي رو دوست داشته باشند چطور فکر کنند چطور لباس بپوشند با کي عشق بازي کنند و کجا خود رو گناه کار بدونند. در چنين خاکي آزادي آرزوي همه ميشه. ولي رسيدن به ازادگي هنر ميخواد و نه هنرمند.
اگه روزي اسمي از من شنيديد بدونيد و افتخار کنيد که يکي از خود شماها به جمع ستارگان پيوسته. شما هم همراه باشيد. در دايره خود غلط نزنيد.
پيش بسوي تثبيت نامم در تاريخ.
خدا نگه دار همه دوستان عزيزم و غريبه ها.
عاليجناب ليدي منتقد
نهال هميشه سر سبز :)(>
23 August 2004
سلام بر همگي
فرق يک جامعه و سيستم هوشمند و با برنامه ريزي هاي پايدار با سيستم کشورهايي که تنها به فکر زير آب کردن ملتشون هستن از جمله مملکت عزيز و ويرون ما !! در ميزان اهميت دادن به صداي مردم هست
از تقريبا يک هفته پيش که مساله جنگ در نجف و اشغال مسجد امام علي در عراق توسطآشغالهايي مثل خود صدام تمام تلويزيون هاي دنيا دارن خبر از ميزان اهميت اين محل ديني براي مسلمونا و همچنين مرز خطر حمل آمريکا به اين مسجد ميدند
من وقتي چند روز پيش داشتن اخبار کانال ۴ سوئد رو که يکي از کانال هاي مهم دولتي و نيمه خصوصي هست گوش ميدادم متوجه شدم که موقع خوندن اسم مسجد گويند فقط ميگه Ali Mosqe يعني مسجد علي
هر چقدر هم آدم دينداري نباشم ولي اصلا از اين لحن گفتار و به زبون آوردن اسم امام علي خوشم نيومد
زدم به کانال هاي BBC و CNN تا ببينم اونا چطوري اسم رو تلفظ ميکنند
ديدم همشون ميگن Imam Ali Mosqe
و بعدش توي text tv کانال ۱ و ۲ سراسري و خود ۴ نگاه کردم ديدم همشون فقط اسم علي رو نوشتند و مسجد رو
غيرتم گل کرد :D
يه اميل انتقادي اعتراضي در ۱۵ خط نوشتم به رداکشن تلويزيون کانال چهار و بعدشم قسمت اخبار .
گفتم من تو موضوع داغ اين روز ها ميبينم که نام مسجد امام علي توسطtv سوئد فقط با اسم علي خونده
ميشه درصورتي که اين مسجد از مهمترين محل هاي ديني مسلمونها هست و حتا کانال هاي مهم دنيا اسم امام رو قبل علي مش ميرند
براي همين انتظار دارم تلويزيون سوئد هم مثل هميشه که به همه شخصيت هاي حقوقي احترام ميگذره به اين نام با وجود اينکه در ميون آتيش ميسوزه اهميت بده و اسم امام رو قبل از علي Mosqeبگه
ميکنه دو روز بود چک نکرده بودم اخبار رو، ديشب زدم فقط به قصد اينکه ببينم با چه اسمي گوينده خطاب ميکنه مسجد رو
ديدم با لهجه غليظ و واضح ميگه مسجد امام علي ! هاها کلي نيشم واز شد زدم تخت تو و ۲ کانال ديگه رسمي رو هم چک کردم و ديم همشون عوض کردن نوشتشون رو
براي من که نه دلم براي عراقي ها ميسز و نه امريکاي جهانخار !! تنها اينکه ببينم به نظرم اهميت داده شده هر چند فقط يه اميل کوچيک بود و شايد تنها از من ! پايبنديم رو و باورم رو به سيستم بالا ميبره
خلاصه کاش اين ريشو هاي مملکت ما هم حاليشون شه اسلام رو با چوب و چماخ نميکوبند تو سر ملت
خدايا امين ! ما را از شرح ريش و پشم نجات ده !!
20 August 2004
08 August 2004
07 August 2004
Vi pratade aldrig om det förflutna
Han sa aldrig någonting om hans känslor
...Han sömnade till slut i min famn
Men vem var det som skulle torka mina ?tårar rinnande på mina kinder
...Jag gick och jag gick och jag gick
.Men jag hade inga skor, Jag viste inte vägen... dit man kan fly till
För att släppa loss, för att skratta, sömna och
.för att flyga utan någon anledning
ما هرگز از گذشتهها صحبت نکرديم
او هرگز حرفي از احساسش نگفت
او درنهايت در آغوش من خوابيد
اما آن که بود که ميبايست پاک ميکرد اشکان مرا، ريزان بر روي گونههايم؟
من رفتم و من رفتم و من رفتم...
اما من کفشهايي نداشتم، و من راه را نميدانستم
آنجا... که ميتوان پراواز کرد
براي رها شدن، براي خنديدن، براي خوابيدن،
و براي پرواز کردن...بدون هيچ بهانهاي.
Lilla Poeten
Agust07 2003
29 July 2004
وقتي همش به فکر گردش با کشتي در آبهاي نيلگون سوئد و فنلاند
@ summer cruse
و آفتاب گرفتن و پیک نيک رفتن
Ye hava kochikesh kardam ;) vase fozula khob nis akhe :D
و عروسي رفتن هاي تکراري
Aroosi
!! و گريل پارتي گرفتن باشي مگه ديگه وقتي واسه بلاگ نوشتن ميمونه ! نه تو بگو اصلا وقتي ميمونه؟؟ واسه درس خوندن هم وقت نميمونه چه برسه به کاراي خشن تر :)
جاي همه دوستان خالي ! من کله ام که داغ ميکنه ميزنم به بيابون و دريا و خشکي
Thats Kinda image ;)
! خلاصه هيچ چي به هرچي ميشه من يهو وسط آفتاب گرفتن کنار درياچه ميزنم ميپرم ميرم شپلق خودم رو پرتاب ميکنم تو آب و بعدش تا اون سر درياچه شنا ميکنم. اين درياچه که ميگم جوب آب نيستا !! همچي دست کمي از دريا و اقيانوس نداره . نميدونم تو آرشيو عکسهام چيزي دارم يا نه. بازم جا همه دوستان !! خالي روز قبلش زد به کلهام که خيلي وقته گيلاس و آلبالو نخوردم . صبح پاشدم دوستم رو هم صدا کردم رفتم از يه درخت هيکلي و پرميوه بالارفتم. ميمون ميگن :)) من ازش ماهرترم البته دست و بالم هم يه خورده خراش گرفت چون يهو وسط عمليات بالارفتن اويزون شدم وسط هوا و زمين :)) مثل اين زندگي روزمرمون !
ولي اون بالا بهشت بود . يعني بهشت ميگم يه چي شوما ميشنويد. انقدر آلبالو کندم و خوردم و شاخه شيکستم واسه دوستم پرت کردم که آخر با دلدرد و بدبيراه و کتک من رو به زور بردن خونه :)) خيلي حال داد حيف که اين دوربين رو نبرده بودم يه بار ديگه ميخوام برم حتما براي همه مشتاقان تصوير مصور ميگيرم.
راستي شوما هم تو مملکتاتون آفتاب نداريد ؟؟ من هم ندايم ! ولي نميدونم من چيرا اينهمه سوختم پس :)
زبون تعريف من سخته فهمش. چون کلمات معناشون قابل هضم نيست توي جلد حروف. هميشه جداليست تشريح اصل حرفهام. به قولش من يه ديکشنري جديد براي خودم دارم که بر طبق اون ميبايست درک کرد چي دارم ميگم.
تصوير دو فضا: تکههاي ناگفتهاي از زندگي
ايران تابستان ۲۰۰۳
سوئد تابستان ۲۰۰۴
عرق شرشر، توي چند ساعت اونقدر توي صندلي هواپیما قل خوردي و شربازي در آوردي که موقع انتظار تمام نشدني براي چمدون و بارها يه گوشه ولوو ميشي. اينبار گره روسري سفته يادت نرفته دوسال قبل چه جنگي شد سرش. انقدر هيجان و سترس دارم که کنترلم از دستم خارج نشه نفهميدم چطوري اصلا به بيرون رسيديم و کي اول ما را پيدا کرد. باز هم واي و وووي ماچ و بوسه ّ نگاهي پر از ستايش و از همين ثانيه که پام به بيرون محوطه سالن انتظار ميرسه يه چي خفم داره ميکنه- انگار دو تا دست قوي. با خودم ميگم بگذار برسم بعد !
ميپيريم تو ماشين دخترخاله عزيز کرده تغييرات توي اين سياهي شب به چشمم نمياد. خونه مامان بزرگ مهمونيه - ساعت ۱۲ شب گذشته اما اونا به اندازه ۲۰ نفر تدارکات ديدن. خيلي ها ميرن خونه خودشون و من بعد دو سال بوي تهروون رو با همه وجودم ميکشم تو- غرق ميشم. خفه ميشم. از اينهمه صبر و دلتنگي بيهوش ميشم.
کلاس هاي تابستوني شروع شده. از قبل براي دو تا کلاس اسم نوشتم. صبح ۶ پا ميشم سر و صورت شسته ميپرم تو ماشين تا به ترافيک ۸ صبح سرکار رو ها نخورم. تجربه اين يه قلم رو نداشتم. اولين بار براي پیدا کردن مسير جديد و کوتاهتر شانس ميکنم و به کمک تخيل ذهن ميرم که راه رو گم نکنم. به موقع رسيدم. اميد تازه دارم. اينبار قراره بکوبم ميخ رو و خلاص شم از دست يه درس.
سرد ميشه گاهي کلاس. انگار نه انگار که تابستونه. هرروز زودتر از همه ميام و گاهي بيشتر مينشينم تا کارم رو کامل انجام بدم. وقتي اولين امتحان رو نمره گرفتم شاد شدم. حس آرامشي و غروري که مدتهاي طولاني به سراغم نيومده. کلي ميخندم واسه خودم و ميرم تا ۳ هفته ره بهکوب بخونم.
از روز اول برنامههام پره. اولين نفري که زنگ ميزنم و ميگم اومدم قديميترين دوست ايران نشينم هست. خيلي شاد ميشه و قول ميگيره که فردا برم خونش که کرج هست ببينمش. دوسال پیش توي کافه پايين برج سايه بهم گفت بيا ميخوام باهات حرف بزنم. همه بهم ميگن ازدواج نکن. اشتباه ميکني. تو که بهترين دوستم بودي هميشه دلايلم رو بشنو و بعد من رو قضاوت کن. وقتي برام حرف زد با اينکه هنوز دوست پسرش رو نديده بودم ازش خوشم اومد و گفتم برات آرزوي خوشبختي ميکنم. امسال ميخواستم برم خونشون هم خودش رو ببينم و هم داماد يکساله رو. اگه اون بار نميرفتم پيداشون کنم ديگه هيچ وقت پيداش نميکردم. خوشحالم با اينکه خودش رو رفته بود گوم و گور کرده بود من رها نکردمش. تسليم دروغهاش نشدم و روزي که مامانش من رو پشت در خونشون ديد گفت: تو معناي دوست رو اثبات کردي.
برام غذا زرشکپلو مرغ درست کرده بود :) دستپخت خودش. گفت برات سينه مرغ گذاشتم ميدونم که فقط اون رو دوست داري :)) کلي از اين حافظه خنديدم و شاد شدم. چه دوستي با ريشه اي داشتيم ما. من و اون و يکي ديگه. هرسهمون از هم جدا شده بوديم حالا. امسال شانسي بود که بعد از شش سال باز کنار هم جمع بشيم. دلم تاپتاپ ميکرد. حتي صاحبخونش هم ميدونست يه مهمون قراره براش بياد.
توي ماشين آژانس که نشستم راننده جوون و تپليش برام حتما کلي قصه هاي باحال تعريف ميخواست بکنه. من هم نشستم جلو. اصلا نميفهميدم براي چي خانوم ها بايست برند صندلي عقب بشينند ! نکنه الکتريسيته اشون قرار بود راننده رو بگيره که .. الاف و اکبر.خلاصه انقدر از حسن و حسين و بقال و شغال قصه گفت تا آخر رسيديم ! هورا..وقتي که زنگ خونه رو زدم و اومد به استقبالم از خوشحالي جيغ ميخواستم بزنم :) اولين حرفي که زدم ؛ چقدره شبيه اون سالها شدي. شبيه راهنمايي شدي.زمان کوچيکي و سادگيمون...خيلي خوش گذشت اونروز. تا شب پيش خودش آقا داماد ! بچه هاپوشون و رفيقاشون که سرصدا ميکردند بودم. و با يه عالمه شادي از آرامشي که بالاخره بعد از اينهمه سال سختي کشيدن پيدا کرده بود گذاشتمش و به تهروون غريبمون برگشتم.
ناتمام...