30 December 2003
28 December 2003
27 December 2003
«.... در اينکه حکومت ايران بی لياقت است هيچ ترديدی ندارم و در اينکه مخالفانش هم تحفه ای نيستند شک نمی کنم. فکر می کنی اگر سه سال قبل حکومت تغيير کرده بود، حالا به جای بيست هزار نفر، هجده هزار نفر در زلزله بم در شهری که ساختمانهايش تاب زلزله 5 ريشتری را هم ندارند، می مردند؟ آقای زلزله شناس ايرانی دربدر در اروپا دنبال کار می گردد، اما کاری پيدا نمی کند. علت را می پرسم. می گويد: در اروپا زلزله زياد نمی آيد. او قرار است به نروژ برود و در رشته نجوم تحصيلاتش را ادامه دهد.
مشکل ما فقط مشکل حکومت نيست. مشکل در نوع نگاه سيستم اداره کشور به زندگی انسانی است. و اينکه يک بار ديگر تعريف کنيم که جان يک انسان چقدر می ارزد. تا وقتی جان آدمی بی ارزش است و ما قدرت حفاظت از جان مردمان مان را نداريم، چه فرقی می کند کدام بی عرضه ای با کدام ايدئولوژی سياسی حکومت کند. دولت و شورای امنيت ملی مدتهاست که به زلزله شناسان کشور گفته اند که با حرف زدن از زلزله احتمالی تهران موجب تشويش اذهان عمومی نشوند....»
نمی فهمم.. پس این آدم های حقوق بشر هوار کش سوئد کدوم قبرستونی گم و گور شدند؟؟
بلاگ یکی از پاریس چیزایی نوشته از حرف های آدم های شهرشون که موی تنم سیخ شد وقت خوندنش
و همه نوشتند.. همه ما با کلاس های اینترنت دار و آسوده زی توی این دنیایی مجازی فریاد زدیم این فاجعه رو.
تلویزیون های ماهواره ای چه که نمیکنند..
درد ما ساکت تر شده امشب...نه ؟
باور کردنیه؟ 20000 نفر ؟ دختر خالم امشب حالش گرفته بود مثل من..میگفت نه خیلی اوضاع بدتره..
حرفی برای گفتن هم ندارم..
fy faaan
26 December 2003
از روزی که امتحان آخر رو دادم؟؟ هر شب دارم بزن و برقص و خوش گذرونی میکنم. بعد چند ماه تو خونه چپیدن بالاخره بی خیال میشه خنده ای سر داد.
از درست بیست شبانه روز پیش هست که دیگه دایره خواب شبم بهم ریخته بـــــــــــد! اصلا محاله شب خوابم ببره...اونم زودتر از 3/4 صبح. بعد هزار دور قل خوردن و کشتی کج با بالشت و پتو گرفتن تازه میخوابم تا یک دو ظهر.!! افتضاحیه. قبلش از حرص و جوش دانشگاه بود و الان از زیادی خوش گذروندن. واقعا خوابم نمی بره. یه شب هم خونه باشم؟ و خودم بخوام بخوابم نمیشه. عجب گیری کردما! الان مثلا ساعت 4 صبح هست و من تازه از مهمونی دوستام اومدم!
الان مدتی هست ...شاید بیش از یک سالی.. که دیگه یه عادتی رو از خودم دور کردم. وقتی جایی خوشی مفرط هست همیشه آدم (خودم) به یاد فیلان غم و بیسار غصه میوفته و ضد حالی به خودش میزنه. حنده هاش مصنوعی میشه و در یک کلام..زیاد خوش نیست..درونش گریونه.
نمیدونم چی شد و کی این احساس دیگه بر نگشت. دیگه هرگز توی خوشی دردسر های روزمره سراغم نمیاد. غمم هم نمیگیره. مست که هرگز نمیشم.. حتی وقتی هم بخوام به مستی و بیخیالی بزنم دیگه اشکی ندارم که بریزم. در عوض نظاره گری میشم بر رفتار سایرین. و خوشا که چیزای خوبی یاد میگیرم.
یه چیزی رو خوب از این اتفاق یاد گرفتم.. که شادی ها لحظه ای و رفتنی هستند. شب های تنهایی همیشه هست. تا ابد. و گریه هات همیشه مال خودت و بالشت سرت و دست های ملتمس ات است و بس.
خلاصه عرض شود خدمت شریفتون.. سرم شلوغ هست و نیست. دلم شاد هست و نیست. روحم آزاد هست و نیست. دلم تنگ هست و هست...
به آینده هیچ دید خوبی ندارم. فردا برای من خیلی تاره. راستی چقدر من سیاه میبینم. خستگی بیش از اندازه ای که توی همه روح و جونم احساس میکنم باعث شده حسابی بی آرزو بشم. فکر میکنم امسال تولدم بدترین تولد عمرم باشه. انگاری ته دلم با خودم و همه عالم لج دارم.. و میخوام اون روز همه رو بگذارم و برم.. برم جایی که کسی نباشه. نمیدونم نظرم عوض شه یا نه.. اما فعلا که مثل یه پرنده بی پر..همش دنبال یک بال اضافی برای پرزدن میگردم.
بزودی شب سال نو میلادی هست..و من نمیدونم میتونم اونجا که یک سال پیش آرزوش رو کردم باشم یا نه.دلم خیلی گرفته از این اتفاق.غروری دارم که با اون همیشه تونستم خیلی آرزوهام رو توی کوله پشتیم جمع کنم تا شاید روزی..روزگاری...
بماند... تنها میدونم ... تا ابد هم از من بخواهند... هرگز نتوانم دل سنگ و دل سرد باشم و دیگر هیچ/
امشب با دوستام همگی این آهنگ شعری که دیشب بازم توی تنهایی برای خودم نوشتم رو میخوندیم و میخندیدیم و در درون میگریستیم.
هوای گریه دارم *** تو این شب بی پناه
دنبال تو میگردم *** دنبال یک تکیه گاه
دنبال اون دلی که*** تنهایی رو میشناسه
دستای عاشق من*** لبریز التماسه
هزارویک شب من*** پر از صدای تو بود
گریه هر شب من*** فقط برای تو بود
25 December 2003
تو بی من
زنده نیستی
و من بی او
هوای گریه دارم *** تو این شب بی پناه
دنبال تو میگردم *** دنبال یک تکیه گاه
دنبال اون دلی که*** تنهایی رو میشناسه
دستای عاشق من*** لبریز التماسه
هزارویک شب من*** پر از صدای تو بود
گریه هر شب من*** فقط برای تو بود
تنها تر از تنها
درد دارم درد
دردی ناتمام
دردی پایان ناپزیر
و مرا گریزی نیست
خسته ام
دیگر از این زندگی هم خسته ام
21 December 2003
هست چون صبح آشکارا، کاين صبح چند را
بيم صبح رستخيز ست از شب يلدای من
امشب من با مامان بابام توی خونه نشستم و با هیجان خاصی آجیل میخورم.مغز پسته ، کیشمیش، گردو..آجیل شیرین و شور. قبلش مامانم با یه ظرف میوه از خرمالو گرفته تا لیمو و انار و و و ازم پذیرایی کرده.
هوا گرمه و با آرامش جلوی تلویزیون به فیلم های سطحی آمریکایی نگاه میکنم و همش غرغر میکنم و انتقاد!! ازشون اما همش برای خنده است و بس.
تلویزیون ایرانی هم مصاحبه با مردم تهران رو نشون میده که همه خودشون رو برای این شب آماده میکنند و هندونه هایی نیست که میخرند! من ناخداگاه با هرکلامی که با نام ایران کاری داشته باشه به فکر فرو میرم. یادم میاد چند سال پیش رو..وای چه زمانی گذشته..حتی یادم نیست چند سال پیش بوده.با دستم اعداد میلادی رو که پشت سر گذاشتم میشمارم..98-99-00-01-02-03 و تا چند روز دیگه 04/
باور نکردنیه. سال 2004 هم رسید. برای منی که انگار همین دیشب بود توی سرمای زیر 20 درجه سوئد به همراه هزاران آدم دیگه داشتیم به شایعه خرابی همه سیستم های کامپیوتری بعد آغاز دهه 21 میخندیدیم و به آسمون ستکهلم خیره میشدیم که با نور فشفشه ها رنگین شده بود. یعنی چهار سال از اون روز هم گذشته ؟؟
باور نکردنیه. من خاطره زیاد خاصی از شب های چله ندارم. میدونم جشن میگرفتیم.ولی چون جشن بزرگی نبود زیاد توی ذهنم نمیاد صحنه هاش.مگر آخرین سال رو. عمو و زن عموم از طبقه پایین خونمون بالا پیش ما اومده بودند و با هم انار و تخمه میخوردیم. من کتاب قصه میخوندم و هرهر میخندیدم که بابا منو چه با این کارا !! آخه وقتی 14 سالم بودش هم خودم رو خیلی آدم گنده حساب میکردم.!!
باور نکردنیه. امسال هم فردا شب همه شب یلدا جمع میشیم خونه بزرگ فامیلمون. خاله بابام که الان 75 سال رو صددرصد رد کرده . همراه با همه دختر خاله هاشون و بچه های اونا..با عموم و عمه و اعضای اونا. با عروس و داماد های جدید فامیل. احساس میکنم صد سالی هست همه رو ندیدم. چه شور عجیبی توی دلم حست. حس تمنا برای شادی و خندیدن.
درست همین لحظه هست که من تنها به یاد کسایی میافتم که هرگز نمیتونند این لحظه رو احساس کنند.
به راستی چند نفر ما قدر روزهای خوبش رو میدونه ؟
عصر یکی دیگه از دوستای صمیمیم که برای درس خوندن رشته پزشکی که ورود بهش تقریبا غیر ممکن هست در سوئد به لندن رفته بود برگشته بود و بهم زنگ زد. با هم از روزهای اون و من گفتیم. که چقدر تنها زندگی کردن آدم ها رو میسازه و حتی در کنار جمع بودن هم میتونه اوج تنهایی آدمیزاد باشه. دورانی که من در این پاییز پشت سر گذاشتم.
و باز به این فکر کردم که همه ما برای بدست آوردن اونچه نداریم دائما در تلاشیم بدون اینکه از لحظات ارزشمند حالمون لذت ببریم. من خودم شاید ماه هاست در فکر فرار از این محیط هستم. شاید به بهانه رهایی و آزادی از هر آنچه روح شاد من رو مبدل به یک بت غمزده کرده بود. اما در نهایت به این رسیدم که میبایست ابتدا ریشه ام رو مداوا کنم و بعد به سفر برم..تا اگر روزی ناچار به بازگشت شدم پل های پشت سرم رو خراب نکرده باشم..همونطور که شش سال پیش..
این نوشته ام برای کسانی هست که این روزها در غربت و در خانه روزهای سردی رو در جنگ با تنهایی به سر میکنند. و حقا می جنگند.برای رسیدن به هراونچه هدفشون هست. ما جامعه مهاجر به خصوص جوون هامون هم بار سنگین تری بر دوش داریم. که اون پیروزی بر تمام سرمای تنهایی و تلخی بغض های حبس شده است. میدونم من همیشه مقایسه با هم سن و سال های خودم، در مقایسه با کسانی که شرایط یکسانی مثل من داشتند ،در نهایت آسایش و لوکس زندگی کردم.میدونم که همین خونه و اطمینان از اینکه پدر و مادری هستند که من بعد تمامی بی پناهی هام بهشون برگردم خودش پشتوانه ای هست که نگذاشته کمرم بشکنه تا به امروز. من به همه ما و شمایی که دارید الان توی این روزها و شب ها از تمامی انرژی و شور جوونیتون استفاده میکنید تا روزی با هم دوباره بخندیم دست مریزاد میگم و افتخار میکنم که این قدرت در ما هست. خیلی هاتون بلاگ نویس هستید.خیلی هاتون هم خواننده اش.ولی دل هممون یه چیزی میگذره. رسیدن به حق یک انسان و آرامش در یک زندگی کوتاه دنیوی.
در این میون کسی هست که در یاد من همیشه تنهاترین بوده. و امشب هم میدونم در میوون تمامی کلافه بودن هاش و دلتنگی هاش باز هم داره برای رسیدن به هدفش تلاش میکنه.
دلم نمیخواد از احساسم به این تنهاترین آدم دنیا بگم. فقط براش مینویسم : تلاش در هرثانیه این روزها یک نقطه ایمان و یک قدم ثبات وجود هست. میدونم خسته ای.میدونم انرژیت تموم شده. ولی مبارزه ات برای پیروزی در دید من ارزشمندتر از همه آرامش های بی تلاش هست. درد سردی و تنهایی رو فقط انسانی حس میکنه که تنها زندگی کنه.بدون وابستگی به حتی یک نفر. من برای همه تنهایی های تو هم گریه میکنم. همونطور که همیشه وقتی چشمم به عمق تاریکی دل آدم ها میخوره میلرزه و لرزون آرزو میکنم ای کاش میتونستم کاری برای رهایی میکردم.
اما نیستیم... با هم نیستم ولی یادمون همیشه با هم.شب ها و صبح هایت هرروز با هن عجین است. برای تو حاضرم تمامی گل های دنیا و پروانه های آسمون رو بفرستم تا انرژی باقی مونده ات رو بیشتر کنند.مهم نیست آدمی زاد درکنار عزیزش زندگی کنه تا بخواد براش شادی رو با ارمغان بیاره.تنها یک بار که وارد قلبش شدی و همیشه در اونجا نفس کشیدی انگار که در کنارش زنده ای.
تو کلید قلبت رو به دست کسی سپردی که با ترس از لیاقتش خودش رو به رودخونه مواظبت از قلبت روونه کرده.امیدوارم این تپش روزی همگام با نفسمان باشد.
هرلحظه روزگار من با لبخند تو نورانی تر و مرحم بودن زخم هایت پرمعنا تر میشه.
این شب تنهای آخر پاییزی بر تو گلم خوش.
شب يلـــــدا و مراســـــــم آن
20 December 2003
راستی من چقدر حرف تو دلم جمع شده بیام نطق کنم و در رم.
اولیش رو هم صفا قشنگ اینجا نوشته.
موضوع همون هماهنگ شدن با خوی وفرهنگ جامعه ای هست که خود متوقعمون انتظار داریم به عنوان شهروند پایه یک مثل همه اهالی اون مملکت باهامون رفتار بشه.
اما چند درصد به این سنن و آدابشون عمل میکنیم حوریان دانند !
حالا این عید کریسمس و به قول ما دهاتی هیا سوئدی نشین یول Jul !! اومده و عجیب اینکه امسال شور و حالی هنوز توی خونه ما نیومده. نیکو که همیشه از 2 هفته قبل درخت رو میوورد به تزئین کردن و دنبال کادو خریدن میرفت الان اونقده مشقول خودش و دوستاش و گشت و گذارش هست که اصلا حواسش نیست دو روز دیگه عیده ! منم همیشه کاری نمیکنم و کادو خریدنا و دادنام آخرین ثانیه هست.
ولی امسال میرم خودم میچینم درخت رو. واسه مامی و ددی هم یه هدیه باهال تو فکرم هست به جز رسوم معمول ! میخوام بفرستمشون سپا ویک اند :*ريالٍ^%!#)^&
راستی امسال کی از من کادو میگیره ؟؟؟ اگه گفتی اگه گفتی >:))
یه دوست مفقود اثر دارم به نام سوسو ! والا از اون روز آخری قبل اومدنم از ایران که ایشون افاضه کردن قراره برنگردن مملکت شیطان بزرگشون و در مملکت اسلامیه به انجام وظیقه بپردازند تا دو سه ماه پیش که یه ایمیل ازش گرفتم گفت من جاپون تشریف دارم !! تا الان من دیگه هیچ خبری ازش ندارم. درست آب شدن رفتن تو زمین رو همین میگن. هیچ کدوم تلفن های شونصد باره و میل های سیصد باره و داد فریاد اینور اونور فایده نکرده ! دختره پاک سربه نیست شده.
مشکل اینجاست هرکی دیگه بود نگران نمیشدم..ولی ایشون آدمی بودن میگفتن خانه ویران ما ایران ما جای بسار امنی هست برای یه خانوم تنها باور های ایشون !!
خلاصه کوتاه کنم غرض از یادش این بود که هروقت من براش دم کریسمس کارت میفرستادم یا از این ایکارد های تبریک..میگفت من که مسیحی نیستم زیاد خوشم نمیاد.. منم میخندیدم میگفتم من حالا دوستتم دوووووووووس دارم واست بدم تو خوشت نیاد. چطور تو برام تبریک فلان تولد امام و عید مذهبی رو میفرستی منم خوشم میاد با اینکه برام اصل اون برنامه مهم نیست.
ولی من نگرانیم بیش از اینهاست..آخه این سوسو جونم هرگز امکان نداشته مثلا توی ماه روضون بهم قبول باشه اینا نگه..یا اینکه عید فطر رو با میل یا ایکاردی تبریک نگه.. اما الان بعد چهار ماه من یه خط هم نه یه کلمه هم ازش خبر ندارم. کلی غصه میخورم..آخه میترستم براش اتفاقی افتاده باشه.. توی ایران. بهم گفته بود اصفهان قراره باشه و من دیگه نه تلفن خونه جدیدش توی یو اس رو دارم و نه تلفن خونه اصفهانش رو:((
از این تریبون بلاگیستان هم خواهشمند همه حضار بیننده و شنونده !!!!!! میشم کسی صدای ما را به این رفیق شفیق گمشده امان برسونه
آخه میخوام بهش بگم کریسمس مبــــــــــــــــــارک ؛))
« حرف زدن بهترين کاري ست که انسان به عنوان يک موجود زنده انجام مي دهد .. نه هر حرافيي .. حرفي که از سر شناخت باشد و به خصوص شناخت خود .. خوب است که آدمي قادر باشد خودش را توضيح دهد و خواستش را بيان کند .. خوب است که علامت هاي سوال ذهن را بر دايره صحبت بريزيم و با گفتگو در باره شان ، خود را از شر آنها برهانيم .. علامت سوال اگر حل نشود ، کنار گذاشتنش باعث فراموشي نمي شود .. فقط آن را بدل به يک گره مي کند .. که گاه هي بزرگ و بزرگ تر مي شود .. چون با توهم مخلوط مي شود .. مي خواهيم به تنهايي حلش کنيم .. اما قادر نيستيم و فضا سازي در باره اش فقط آن را حجيم تر مي کند ..
صحبت و منطق را دوست دارم .. بي تعصب فکر کردن .. بي تعصب گفتگو کردن .. امکان اشتباه براي خود قايل شدن .. و اجازه اشتباه به ديگري را دادن .. گوش کردن و شنيده شدن را دوست دارم .. انسان فقط زماني مي تواند يک رابطه محکم برقرار نمايد که قادر باشد بي هيچ واهمه اي با طرف مقابلش حرف بزند .. بداند که قضاوت نمي شود .. و بداند که قادر است بي قضاوت بشنود.
...
...
...
ديگر چيزي که در يک رابطه با ارزش است بيان احساس خوبمان از بودن با طرف مقابل است .. اگر در لحظه اي دچار حال خوب مي شويم خوب است که آن حال را انتقال دهيم و مردها معمولا در اين کار سختگيرند .. شايد باز به دليل همان تربيت سنتي که مرد سالار هم هست و به او آموخته اند که نبايد زن را لوس کرد .. زن بي ظرفيت است .. و زن جنبه محبت کردن زيادي را ندارد . اما اين طور نيست . لااقل همه زنها و همه مردها اين گونه نيستند . هستند مرداني که زن را تا حد لبريز شدن نوازش مي دهند و هستند زناني که هر چه لبريز تر مي شوند تشنه تر خواهند بود .زن موجودي ست که با حس خود زندگي مي کند . نياز او نوازش است .. نگاهي که نوازشش کند .. صدايي که ناز او را بکشد .. دستي که لمسش کند و با تن او حرف بزند .. زن نياز دارد به اينکه مدام به او گفته شود مورد توجه است . و مدام به يادش آورند که دوستش مي دارند . زن فراموشکار ست و بر خلاف مرد که گمان مي برد همه چيز بايد در عمل ثابت شود ، با زن بايد حرف زد . زن را بايد لوس کرد . اين جزو خواص زنانگي اوست که دلش مي خواهد کسي لوسش کند .. اگر زني دلش نوازش نخواهد به والله که زن نيست ..
آهاي زنها : يادتان باشد که مردها بر خلاف ما قادر به حس همه چيز از طريق حواشي نمي باشند و اصولا اين درست نيست . حتي با يک زن هم بخواهيم رابطه سالمي برقرار کنيم، بهترين راه آن گفتمان منطقي ست ..
و آهاي مردها : يادتان باشد که زن ، زن است .. بايد زن را ناز کنيد ..روحش را .. جسمش را .. اگر به او علاقه داريد از به زبان آوردن اينکه دوستش داريد ، نترسيد .. حتي اگر در ابتداي يک رابطه بوديد و ميزان دوست داشتنتان کم بود . بيان احساس راهي ست براي اعتماد دادن به زن ... با او مثل مرد رفتار نکنيد .. مثل خودش باشيد که مدام به شما مي گويد و مي نويسد :
دوستت دارم ... »
این رو من همین دیشب میخواستم بنویسم..خوب یکی دیگه صدای دلمان را مکتوب کرد!!
18 December 2003
يكي بود يكي نبود
زير گنبد كبود
لخت و عور تنگ غروب سه تا پري نشسه بود.
زار و زار گريه مي كردن پريا
مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا.
گيس شون قد كمون رنگ شبق
از كمون بلن ترك
از شبق مشكي ترك.
روبروشون تو افق شهر غلاماي اسير
پشت شون سرد و سيا قلعه افسانه پير.
از افق جيرينگ جيرينگ صداي زنجير مي اومد
از عقب از توي برج شبگير مي اومد...
« - پريا! گشنه تونه؟
پريا! تشنه تونه؟
پريا! خسته شدين؟
مرغ پر شسه شدين؟
چيه اين هاي هاي تون
گريه تون واي واي تون؟ »
پريا هيچي نگفتن، زار و زار گريه ميكردن پريا
مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا
***
« - پرياي نازنين
چه تونه زار مي زنين؟
توي اين صحراي دور
توي اين تنگ غروب
نمي گين برف مياد؟
نمي گين بارون مياد
نمي گين گرگه مياد مي خوردتون؟
نمي گين ديبه مياد يه لقمه خام مي كند تون؟
نمي ترسين پريا؟
نمياين به شهر ما؟
شهر ما صداش مياد، صداي زنجيراش مياد-
پريا!
قد رشيدم ببينين
اسب سفيدم ببينين:
اسب سفيد نقره نل
يال و دمش رنگ عسل،
مركب صرصر تك من!
آهوي آهن رگ من!
***
...
...
...
عوضش تو شهر ما... [ آخ ! نمي دونين پريا!]
در برجا وا مي شن، برده دارا رسوا مي شن
غلوما آزاد مي شن، ويرونه ها آباد مي شن
هر كي كه غصه داره
غمشو زمين ميذاره.
قالي مي شن حصيرا
آزاد مي شن اسيرا.
اسيرا كينه دارن
داس شونو ور مي ميدارن
سيل مي شن: گرگرگر!
تو قلب شب كه بد گله
آتيش بازي چه خوشگله!
آتيش! آتيش! - چه خوبه!
حالام تنگ غروبه
چيزي به شب نمونده
به سوز تب نمونده،
به جستن و واجستن
تو حوض نقره جستن
...
...
...
« حمومك مورچه داره، بشين و پاشو » در بيارن
« قفل و صندوقچه داره، بشين و پاشو » در بيارن
پريا! بسه ديگه هاي هاي تون
گريه تاون، واي واي تون! » ...
پريا هيچي نگفتن، زار و زار گريه مي كردن پريا
مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا ...
***
« - پرياي خط خطي، عريون و لخت و پاپتي!
شباي چله كوچيك كه زير كرسي، چيك و چيك
تخمه ميشكستيم و بارون مي اومد صداش تو نودون مي اومد
بي بي جون قصه مي گف حرفاي سر بسه مي گف
قصه سبز پري زرد پري
قصه سنگ صبور، بز روي بون
قصه دختر شاه پريون، -
شما ئين اون پريا!
اومدين دنياي ما
حالا هي حرص مي خورين، جوش مي خورين، غصه خاموش مي خورين
كه دنيامون خال خاليه، غصه و رنج خاليه؟
دنياي ما قصه نبود
پيغوم سر بسته نبود.
دنياي ما عيونه
هر كي مي خواد بدونه:
دنياي ما خار داره
بيابوناش مار داره
هر كي باهاش كار داره
دلش خبردار داره!
دنياي ما بزرگه
پر از شغال و گرگه!
دنياي ما - هي هي هي !
عقب آتيش - لي لي لي !
آتيش مي خواي بالا ترك
تا كف پات ترك ترك ...
دنياي ما همينه
بخواي نخواهي اينه!
خوب، پرياي قصه!
مرغاي شيكسه!
آبتون نبود، دونتون نبود، چائي و قليون تون نبود؟
كي بتونه گفت كه بياين دنياي ما، دنياي واويلاي ما
قلعه قصه تونو ول بكنين، كارتونو مشكل بكنين؟ »
پريا هيچي نگفتن، زار و زار گريه مي كردن پريا
مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا.
***
...
...
...
« - دلنگ دلنگ، شاد شديم
از ستم آزاد شديم
خورشيد خانم آفتاب كرد
كلي برنج تو آب كرد.
خورشيد خانوم! بفرمائين!
از اون بالا بياين پائين
ما ظلمو نفله كرديم
از وقتي خلق پا شد
زندگي مال ما شد.
از شادي سير نمي شيم
ديگه اسير نمي شيم
ها جستيم و واجستيم
تو حوض نقره جستيم
سيب طلا رو چيديم
به خونه مون رسيديم ... »
***
بالا رفتيم دوغ بود
قصه بي بيم دروغ بود،
پائين اومديم ماست بود
قصه ما راست بود:
قصه ما به سر رسيد
غلاغه به خونه ش نرسيد،
هاچين و واچين
زنجيرو ورچين!
::احمد شاملو ::
*************************
16 December 2003
Matematisk statistik
به مادر گفتم برایم یک بسته سیگار کئچک بیاورد
شب جوابش منفی بود
انگار میبایست خودم بخرم..
******************
حال و روزگارم خوش نیست
از پا افتادم..نایی برای نفس ندارم
حتی برای گریه
دلم مرگ میطلبد و بس
از من عجیب است.اما اینچنین است
حال و دنیای من
14 December 2003
فکر کنم همین روز بود به من گفتی******
******** از من در دلت خانه ای نساخته ای؛
امشب چه ؟********
****** **آیا هنوز بی خانمانم ؟؟
---------------------------------------------
نمیدونم چرا این نوشته رو امروز پست نکردم..زدم بره درفت بشه تا کسی جز خودم نخونتش..
خیلی میترسیدم.. هم از دل خودم هم دل دیگری.
دل خودم میترسه چون انگاری یه تلقینه اعتراف به اینکه کسی رو دوست میداری و هرگز از لباش نمیشنوی چه احساسی به تو داره..حتی اینکه بگه اهمیت زیادی هم نمیده کافیه..تنها یه جواب من رو ارضا میکنه..بخدا بعد دو سال حقمه بدونم من رو کجا داری؟؟ داشتی؟؟ میخواستی داشته باشی..من هم میبایست تصمیمی بگیرم نه ؟؟
اما تو هیچوقت هیچ چی نگفتی.. یعنی از اون روزی که دلت تکون خورد دیگه نگفتی..فکر میکنی نفهمیدم ؟؟ باشه من بچه.. تو که به جرگه بزرگا پیوستی چرا دل یه بچه رو اینهمه منتظر گذاشتی..
اما باز ترسیدم برای دل دیگری.. که حق نیست بفهمه چرا نمیتونم به اون دل ببندم هنوز..که دلم آزاد نیست که بخواد آزاد بشه..
امشب هم از اون شبای امتحان هست.. من خودم رو کشتم تا فکرت سراغم نیاد..هزار بار آب نوشیدم..انار دون کردم..رفتم روزنامه خوندم..حتی شیشصد بار دستم اومد روی گوشی تلفن و بعد گفتم نه
همون طور که گفتم نه..نیام برات بنویسم .. خودت میدونی از چی
الان دارم دم دمای ساعت 2 نیمه شب که دلم از همه ساعت های روز حساس تر و دلتنگ تره مینویسم.. وقتی که این روز جزوی از آرشیو نوشته هام شد پابلیش میکنمش. من احساس پنهان نکرده دیگه ندارم
بایست برات عریان شده باشه که همون پارسال همین روز هم که بود من تو رو فقط به یک نام میدیدم........GIFT OF GUD.همین بود اسمت.. ولی تو منو دعوا کردی که "پس کو خود من"
از اون روز دیگه اسم خودت رو تکرار کردم..همش مال خودت..همونی که یه عدد 76 انتهاش بود و باز غر زدی..ولی من 76 نیستم..اون ماهیت خارجی نداره..همون طور که به من گفتی.. من وجود ندارم.. چون ندیدیم..لمس نکردیم و ...
اما خوب..من اومدم و دیدم که تو همون نام متصل به 76 هستی که منکر بودی..اما اون هدیه خداوندی هم برای من بودی..در اون لحظه هایی که تنها با تو و در تو غرق بودم..هرچند که همه اش به مستی گذشت و بس...
باشه..از یاد میبرمشون..همشون رو...حتی همه بی انصافی هات رو..
اما از من نخواه اونچه در دلم ریشه کرد رو..با تبر نامردی خودت نابود کنم
من اگر هم برم..همچو یک دوست با تو تا ابد سر خواهم کرد..
عیبی ندارد حالا ..عشقم بسوزد..
باز هم اشک ریختم امشب..برای تمامی ثانیه هایی که میخواستم ..آری از تمام وجودم میخواستم با تو بخندم تا تو هم لحظه ای بر این زندگی تلخت بخندی.. اما خوب.. نشد
امشب سالی گذشت از آن عصر تلخ و دردناک پاییزی..که به من گفتی..هرگز به من نگفتی دوستم داری
11 December 2003
اخیش.. بالاخره ساعت از 12 شب هم گذشت. دلم واسه همین هوس یه بلاگ نویسی آخر شبی رو کرده.
اوصولا از قدیم ایام روایت شده شب های امتحان که تا صبح باید تو سر خودت و کتابه بزنی..بایست هر عمل خلاف و شرعی انجام بدی الا اونی که بایست ! البته من با این شرایط و اوضاع باز هم دارم نهایت تلاش خودم رو میکنم. آخه هم قول دادم بچه خوبی بشم همین که کمی نصیحت های دلسوزانه مامی جونم دیشب روم اثر کردش.
راستش خیلی وقت هم بود نیوومده بود کمی باهام حرف بزنه..بگو اصولا من چند قرن هست با هیچ کس حرف نمیزنم ؟؟ البته امشب وقت تعریف حرف هایی مامانم نیست..ولی خداییش هرچی میگفتم من سرم بیشتر پایین میرفت..و توی دلم همش رو تائید میکردم..و گاهی بغی میخندیدم که من دیگه چه جوونوری هستم که این جوری خودم رو داخل این دایره عمیق و سیاه مخمسه انداختم..
و اما خوب حرف هایی که مادر مهربونمون زد کلی تاثیر گذاشت روم..کلی حالم رو بهتر کرد و کمی تا قسمتی روحیه در حال سقوط "البته در قسمت مربوط به درس و امتحانات " رو پس گرفتم.
یه جمله ای هم آخرش تحویلمون دادند که کلی ما را حال و حول .. " خودت رو دست کم نگیر..تو آدم قوی هستی..خیلی ها از پس کارهایی که تو بر اومدی نتونستند بر بیان..فقط به این فکر کن که تنها راه موفقیتت اینه که تو روی محیط سوار باشی و نه محیط روی تو ..مطمئن باش اگه مثل گذشته تصمیم بگیری و برنامه ریزی و عمل کنی..به همه هدف هات میرسی " .. خوشتون اومد ؟؟
خوب..از احوالات بگم که طبق همون برنامه چند هفته پیش که به عرض رسوندم الان بساط امتحان هست.. اه که گندش بزنه..والا یه زمانی من عاشق درس خوندن و امتحان و این شوخی بازی ها بودم..اما الان از بس که همه چی قاراش میشه اصلا ناامیدم که دارم سرپایینی میرم یا نه دیگه سقوط کردم !!!!
خیلی حرف دارم بنویسم..خیلی اتفاق ها میوفته که بایست ثبت کنم تا یادم نره..اما فرصت نیست..من حرف هام بایست از توی قلبم بیاد.. بالام جان سمبل بازی که نیست..ای بآبآ
مثلا کلی دلم میخواست از این جشن های چند وقت اخیر بنویسم و عکس بزارم !! بخصوص اون شب ویژه مهمونی س ی س ؟؟ که جای رفیق رفقا خالی چه چهی کنند واسم بارتندری شده بودم بیا و ببین..
یا اینکه از سردی من و یکی از دوستای صمیمیم..که فعلا دو هفته هست التماس میکنه بیا با هم حرف بزنیم و چرا سکوت کردی..من فقط جوابش رو دادم من بایکوتت نکردم..اما بزار فعلا سوزش کارت رو خوب کنم..بعدش میرسم به اینکه تو جایگاهت واسم از این به بعد چیه..
ولی خوب..این مدت اونقدر وجودم همش پر از احساسات سخت و سنگین بوده..نمیتونم جز این آه چس ناله ها چیزی بنویسم.. اینا هم راست هستتند.اینا همون چیزایی هست که روزمره و شب شبانه حسشون میکنم..لمس میکنم و ..هزاران نقظه.
الان داشتم فیزیک میخوندم یه هو کرمم گرفت عکس ببینم..و معلومه دیگه !! اشک ما که دم مشکمونه هی گوله گوله این اشکای خوشگلم میریخت از بس که من دلتنگم :(( البته این احساس الان ناراحتم نمیکنه..اما این چیزا برای زمان امتحان و اینا خطرناکه..فکر هر آدمی رو مشغول میکنه..پس حالا که قراره ما سوار محیط باشیم منم زودی یه دور زدم و بعدشم اشکام رو پاک کردم یه چند تا بوس هم فرستادم بعد برگشتم سر درس خوندنم.
دیگه از کدوم واویلا بگم ؟؟ دلم به شدت هوس مسافرت کرده یعنی این یک واجبی هست ! برای تجدید قوا..بزا امتحانا تموم شه یه بساط اساسی راه میندازم
راستی دل همتون بسوزه چه کیفی میده آدم قیژ قـــــــــــــیژ صدای این ویلون رو در بیاره.. والا این این یه ماه اخیرکه درگیر بودم اصلا تمرین درست حسابی نکردم..هربار یه روز مونده با کلاس چند مرتبه قیژ ویژ میزنم میرم اونجا هی هر هر میخندم وقتی غلط قولوط میشه !! ولی حالا از الان از این جانب شخص شخیص عالیجناب لیدی منتقد به همتون خبر میدم یه روز پوز شادمهر رو میزنم.. به خصوص از الان متن شعر " عروسکی بودم برات.. که تو بهم هیچی جز اشک ندادی!! " رو به طور خفنی در حال بازنویسی هستم !! خلاصه هوای کار دستتون بیاد !!!!!!!!
خوب عزیزان بچه های خوب محله.. یه سفارشی هم از مادربزرگ قصه هاتون بشنوید »
همیشه برای امروز زندگی کنید..برای فردا برنامه ریزی کنید و روحتون رو تا ابد برای هر عشق ناطلب ایده ای پرواز بدید
شب بر همه فک و فامیل خوش
وای واسه من هم ویش لاک کنید توی امتحانام :*
10 December 2003
BBC Persian
شما ها چند تا از این اصطلاحات رو شنیدید ؟؟
من که کلی به سفاتم اضافه شد امسال به خصوص کلمه " خودش رو به در و دیوار سابوندن و بـــــــــــد بــــــــــــد "
حالا این نوشته قسمتی از گذارش بی بی سی از کتاب دکتر سيد مهدی سمائی به اسم فرهنگ لغات زبان مخفی هست
« .......
فريبکاران و اسامی : دودره کردن ، سرپيچ را به دست کسی دادن، مخ کسی را تيليت کردن.
جنس مخالف : زاخار، زيدوفسکی، دوخی، تصادفی، کينگ کونگ...
امنيت و اطلاعات و حفظ اسرار: آنتن، آمار گرفتن، کاکتوس، کيو دادن، ريسيور، سات لايت، شيرين پلو و...
ابراز عواطف : برای يکديگر لاو ترکاندن، توکار کسی بودن، فاز دادن، تريپ لاوی شدن، آماردادن، حال پخش کردن و...
مزاحمان : آويزان، تاول، زيگيل، گيرسه پيچ، کليک کردن، سريش و...
اشخاص غيرمتجدد : ابوالحسن، اشکول تپه، اف جی اس، ام الجواد، فول جواد سيستم، جواد مخفی، منيجه، رپ مخفی و ...
حالات روانی: اعصاب کسی را تيليت کردن، بی کلاج، تو حس بودن، چت اوغلی، روغن ريزی داشتن، قاط زدن و ...
اشخاص کودن: دامبولی، شيويل، تاپاله، دونبش، شلغم، چپول، دنبه، قاق، غضنفر و ...
نام خودروها: پژو حسرتی، پژو کارمندی، جواد مخفی ( پژو آردی )، حاصل ازدواج فاميلی، جا صابونی، کوالا، رنو تحصيل کرده و دوو منگل ( ماتيز ) ،عروس دهاتی ( پژو پرشيا ) و ... »
وای چه ذوقی دارم میکنم
اصلا این ناهار نبود من خوردم !
الان تلویزیون داشتش پخش مستقیم حرف های شیرین عبادی رو میداد برای دریافت جایزه نوبل
باورم نمیشه اینفدر ذوق زده و خوشحال بشم
فکر میکنم بعد این همه سال که حداقل من خودم رو با نام ایرانی همیشه لنگون دیدم این حس توم قل میزنه که ایرانی هستم
آخه همیشه فقط توی این کتاب دفترا و حرف بابا مامان ها شنیدیم که یه زمانی اسم ایرانی و ایران که میومد همه از احترام سر خم میکردند و رسپکت بینهایتی داشتند
الان که سالن برگزاری برنامه یکپارچه یک ده دقیقه برای شیرین عبادی دست زد و همه سر تعیید برای حرف هاش تکون میدادند احساس کردم بازم میتونیم هممون به ایرانی بودن افتخار کنیم
یه روزی جنگ ما هم تموم میشه
میدونم
وای من چه ذوق زده امــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
فکر کنم اون قسمت حرف هاش که از ایران و گذشته امون گفت از همه بیشتر خوشم اومد
متن حرف هاش
08 December 2003
:: دیدم آن سوی مه نوشتش..منم عشقم میکشه بنویسمش !
از وبلاگ حس غريب زندگی:
حسِ غريبی است دوست داشتن .
و عجيب تر از آن است دوست داشته شدن...
وقتی میدانيم کسي با جان و دل دوستِمان دارد ،
ونفسها و صدا و نگاهِمان در روح و جانش ريشه دوانده ؛
به بازيش میگيريم .
هر چه او عاشقتر ، ما سرخوشتر
هر چه او دل نازکتر ، ما بی رحمتر .
تقصير از ما نيست ؛
تمامیِ قصه هایِ عاشقانه
اينگونه به گوشِمان خوانده شدهاند .
تصويرِ مجنونِ بيدل و فرهادِ کوه کن
نقشهایِ آشنایِ ذهنِ ماست .
و داستانِ حسرتِ به دل ماندن زُليخا به پند و اندرز ، آويزهء گوشِمان شدهاست .
يکديگر را میآزاريم .
ياد گرفتهايم که معشوق هر چه غدارتر ، عاشق شيداترست .
و عاشق هر چه خوارتر شود ، عشق افسانهء ماندگارتری خواهد شد .
به شهوتِ تجربهء عشقی سوزان ،
آتشی به پا میکنيم
و عاشق را در خرمنِ نامهربانی و بیاعتنايی به مسلخِ جنونِ عشق میفرستيم .
چه باک ؟!
هر چه بيشتر بسوزد ، خوشتر
شعله هایِ سرکشِ آتش سر مستِ مان میکند .
عيشِ مان مدام و حالِمان به کام :
وه چه خواستنی ام من...!
هر چه زجرش میدهم ، خم به ابرو نمی آورد !
هر چه نا مهربانم ، او پر مهرتر نگاهم میکند !
چه دلبرانه بيدلش کردهام .
مرحبا به من ، آفرين به من ...
میرانمش ، با مهرِ افزون تری بسو یِ من باز میگردد .
خوارش میکنم ، او به زيباترينِ نامها میخواندم .
بیوفايی میکنم ، صبورانه ستايشم میکند .
به بندش میکشم ، پروازم میدهد.
بيچاره ! چه بيدلانه دلبریام را خريدار است...
چه مظلومانه بازيچه بازیِ ظالمانهام شده است.
بازی میدهيم و به بازی میگيريم
بازی میکنيم و به بازی نمیگيريم...
با گامهای سُربیِ بيرحم ، از روی هيکل رنجورش رد میشويم و
از صدای شکستنِ قلبش زيرِ پاشنههای آهنينمان سرخوشانه لذت میبريم...
غافلانه سرخوشيم
و عاجزانه ظالم ؛
و عاشق ، محکوم است به مدارا،
تا بينوا را جانی و دلی هنوز ، مانده باشد...
اگر جان داد ، شور عشقمان افسانه ديگری آفريدهاست.
اگر تاب نياورَد ، لياقتِ عشقمان را نداشتهاست.
و چه خوشتر که اين همه را تاب آورَد ،
بازيچهء هموارهء رامیست ،خفتِ بازیِ عشق را.
حسِ مقدسیست دوست داشتن ...
مقدستر از آن است" دوست داشته شدن".
07 December 2003
یک بار یک مطلبی توی بلاگ پینک فلویدیش خوندم یا اینکه تو کاپوچینو بود یادم نیست.. در مورد آهنگ های با موسیقی آروم و دلگیر و یا متن های بغضا غمگین و .. خودم تا به حال به این نکته فکر نکرده بودم که چنین موسیقی حالا به زبون فارسی یا دیگری چه تاثیری بر روی حال آدم میتونه داشته باشه.. بخصوص وقتی شب هست...و یا آدم حساس تر از معمول.
از اون به بعد هواسم بود که وقتی به آهنگی گوش میدم محور روحیم تا چند درجه بالا پایین میشه. حتی نشستم مثلا منطقی از توش در بیارم که آیا واقعا میشه وقتی دلت به هر بهانه ای میطلبه که به گردشی توی آسمونا بره..از روی زمین خاکی سرد ، ترسناک و تلخ پرواز کنه و خودش رو آزاد کنه توی دامن هر رویایی که میخواد باشه..آیا حقه که بخوام جلوش رو بگیرم و بشونمش توی همون زندونی که به اسم قانون زندگی و روزمرگی درش رو یه قفل زدیم ؟؟
واسه این الان مینویسم این موضوع رو چون دارم به چند تا آهنگ مختلف گوش میدم و میبینم اگه ثانیه ای..آره حتی یک صدم ثانیه به عمق صدا که حتی بی کلام متن هست گوش بدم.. دلم ریش میشه.
روزها و شب هایی که پشت سر میگذارم بینهایت سخت و دردآوره. بگونه ای که حتی جرات ندارم دیگه توی آینه به چشم های خودم هم نگاه کنم.
این ها رو هم ثبت میکنم. فرقی نداره توی ذهن یا دلم.. توی دفتر خاطره یا وب نوشت هایی که معلوم نیست فرداشون چیه..
ادامه اش یادم رفت از بس که ملت بیکارند و ما رو خفت میکنند! ای باباااااااااااا
05 December 2003
سپاس برای بودنی فراموش نشدنی. با وجود همه جزر و مد ها..همه دافعه ها..و حتی شب های سرد دوری
کلامی نمی یابم.. همپای ارزش وجودت
آدم ها بایست لیاقت محبت دیدن رو داشته باشند. لیاقت دوست بودن و دوست داشتن رو.
واقعیتی که من هنوز کاملا درک نکردمش و برای همین همیشه دو دستم رو به روی همه باز میکنم.
فرق بسیاریست میان بودن برای مهربانی و مرحم زخم شدن.. تا موج حرارت و عشق
این را هم هنوز کامل نیاموختم... اما کم کم.. با تجربه کردن و پاره کردن زنجیر های نوشته دست آدمی
من شجاعتم را همیشه در" تنها خود را ندیدن " امتحان کردم.. نمره قبولی خوبی هم گرفتم.. حتی اگر در روزمرگی ها رفوزه باشم.
سخن کوتاه کنم،
خواستم تو را تنها سپاس گویم برای بودنت در این روزهای سرد و تاریک زمستانی ،
که اگر تو هم نبودی...
این روزهاست که میفهمم چرا تمنا میکردی لحظه ها را..
راستش من هم تمنای هزاران ثانیه را در این گذر عمر دارم..گذر گذشته و آینده
راستی تمنا داشتن هم جزوی از اصلیت انسان است..آنگاه که قلبش تنها برای "..." می تپد
برگفته از بلاگ سلمان " لینک ثابت نداره "
04 December 2003
دیگر حتی..
خسته ام از این خستـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــگی
کاش قسم می شکستم
و میان تمام ای کاش ها
ای کاش من این نبودم که مستم...
دلم رمیده شد و غافلم من درویش
که آن شکاری سرگشته را چه آمد پیش
چوبید بر سر ایمان خویش می لرزم
که دل بدست کمان ابروئیست کافر کیش
بدان کمر نرسد دست هرگدا حافظ
خزانه ای به کف آورز گنج قارون بیش
03 December 2003
کلی یاد کردم از خاطره اش امشب
خوابم نمیبرد..نمیدونم واسه شیکم پر بود یا دل پر
آه...که نفس عمیق چه مزه میده
حیف که دیگه دل و دماغ نوشتن هم ندارم
الان 3 ساعته دارم زور میزنم بخوابم نمیـــــــــــــــــــــشه
کی کتک دلش میخواد ؟؟
نه... کی میاد اشکای من رو پاک کنه ؟؟ !!
خیلی ننر و زپرتی شدم.. البته بستگی داره تو کدوم جمله بکار ببریش
خاچ بر سر آمریکای منافق ..که چی بشه خوب !!!!
حالم خوش یختی ! برم ..
راستی..اصلا گفتم من ایران بودم ؛) راستی اصلا گفتم ایران چه خبــــــــــــــــــــرآ بود ؟؟
راستی هرکی نگرفته ..خیلی باهوشه !
ساعت 03 نصف شب
30 November 2003
نگاه كن چه فرو تنانه بر خاك مي گسترد
آنكه نهال نازك دستانش
از عشق
خداست
و پيش عصيانش
بالاي جهنم
پست است.
آن كو به يكي « آري » مي ميرد
نه به زخم صد خنجر،
مگر آنكه از تب وهن
دق كند.
قلعه يي عظيم
كه طلسم دروازه اش
كلام كوچك دوستي است.
***
انكار ِ عشق را
چنين كه بر سر سختي پا سفت كرده اي
دشنه مگر
به آستين اندر
نهان كرده باشي.-
كه عاشق
اعتراف را چنان به فرياد آمد
كه وجودش همه
بانگي شد.
***
نگاه كن
چه فرو تنانه بر در گاه نجابت
به خاك مي شكند
رخساره اي كه توفانش
مسخ نيارست كرد.
چه فروتنانه بر آستانه تو به خاك مي افتد
آنكه در كمر گاه دريا
دست
حلقه توانست كرد.
نگاه كن
چه بزرگوارانه در پاي تو سر نهاد
آنكه مرگش
ميلاد پر هيا هوي هزار شهرزاده بود.
نگاه كن
"شاملو"
در اون شب هایی که پر از گلایه و فریاد و بغض های حبس شده ام..هرگز داد نزدم..هرگز ننوشتم..هرگز سیلی نزدم.
صبر کردم و سکوت..تا زخم دوباره تسکین یابد..
همه درد رو تا انتهای ممکن چشیدم..و ...
بماند..این روزگار میگذرد..من و تو و ما میرویم..اما نه من و نه تو هیچ را از از یاد نمیبریم. حتی صدای یک آه..
سکوت من تنها برای نجات است..حتی به قیمت " آنکه مرگش میلاد پر هیاهوی هزار شهرزاده بود "
گفتم : از این سردتر نبوده ام..از این مست تر..دگرگون و آسیب دیده..
گفت : چرا ..از این بدتر هم میشود
گفتم : نه..هرگز !! دیگر بیش از این دردمند نمیشوم در این دایره
گفت : میشوی..از بعد از این گودال چاهی عمیق تر هم هست
گفتم : نه ...نه..آخر چگونه میتواند دیگری ببیند مرا..بی پناه تر و گریان تر از این شب..
گفت و من دیگر نشنیدم...
27 November 2003
24 November 2003
دلم روی هوا معلقه. عصری یک ساعت خوابیدم و الان شب زنده داری میکنم...حاضرم شرط ببندم کسی به عمرش به اندازه من به دلایل مختلف شب تا صبح بیدار نمونده.. هاها از الان میدونم توی شرطم شکست میخورم.
به نظر میاد این ماه رمضون هم تموم شدش. یعنی من که نمیدونم..عموم عصر از ایران زنگ زده میگه هنوز روزه میگیرید..میگم با اجازه..میگه علی گالیله روئت نکرده ماه درخشان رو ؟؟ و من قاه قاه میخندم
برای خیلی ها تعجب آوره من اهل روزه گرفتن هستم..گاهی که خیلی بی پناه و خسته میشم نماز میخونم.. نمازی که فقط واسه من و خدام هست. وضو که میگریم خیلی موقع ها روی ناخون های دستم لاک زده هست..ولی برای من اینجوری لذتش بیشتره. هروقت آرایش دارم از روی این نماز میپرم ! خودم رو هم قانع میکنم که خدا که به دلا راست شدن من احتیاجی نداره..این واسه آرامش من هست. این دعا پناهیست در شب سرگردانی من.
این چند سالی که من در این خاک دوران نوجوونی و جوونیم رو بسر کردم.. به جز اینکه ورق به ورق تمامی باور هام رو اعم از فرهنگی و انسانی و خانوادگی پاره کردم.. هرچه اعتقاد دینی داشتم سوزوندم. همه چی رو از نو با دست خودم نوشتم.
همه چی رو.
شاید کار هرکسی نباشه....بچه ای که در یک محیط فرهنگی مذهبی بزرگ میشه..مدارسی که از بچگی از کلاس دبستان مجبور میکردند بچه 6/7 ساله رو که سوره به سوره قرآن رو از حفظ کنه.. وقتی که رفت راهنمایی با یکی دو تا دیگه مثل خودش در اون شرایط جفت میشه و گاهی اوقات با هم میرن نمازخونه مدرسه..ماه رضون ها همیشه برای ختم قرآن توی مدرسه میموندند و این دختر همیشه سر نماز جماعت مکبر خوش صدای پراعتماد به نفس هست...که مثل همیشه در جایگاهی مقام لیدر رو داره.
وقتی وارد دبیرستان میشه کم کم جو به سوی نرمال بودن پیش میره..هنوز در جایگاه قدرت قرار داره..بهتره همه چی رو با هم قاطی نکنم..ولی فقط یادمه دیگه برای رفتن به اردوی رامسر لازم نبود دروغکی و بدون وضو بری جلوی معلم تربیتی واستی و نماز با هرهر کرکر بخونی تا تو رو هم با خودشون ببرند به اونجاها که فقط مال اون بچه مخصوص ها و متفاوت ها بود
آره من از جمهوری اسلامی بیزارم.هرگز این جنایتی که در حق من و روح من کرد رو نمیبخشم.
چرا که وقتی اومدم توی این خاک که به اسم " جامعه آزاد " خونده میشه..و رفتم سر کلاس دین نشستم..دیدم یک مسیحی سوئدی از من درباره اسلام و تمام ادیان دیگه هزاران بار بهتر میدونه
که میدونه حتی چه قوانینی توی کتابی که مسلمون نام هاش ازش تقلید میکنن چه قوانین ضد انسانی داره
من از خودم هم بدم میاد وقتی با یه حرف ضد اسلام زودی روی کلی افکار و باور های مثبتم خط میکشم..چون اینطوری قصه من از نو نوشته شده که > هرآنچه از آبکش جمهوری اسلامی بیرون اومده باشه یک دورغ است و بس
اینطوری شد که همه چی رو به باد هوا سپردم و از نو سعی کردم یاد بگیرم و باز دینی برای خودم بنویسم
دینی که در اون نماز اجبار نیست.. روسری اجبار نیست..اسلامی که قرار نیست من رو به جهنم ببره با وجود همه دلا راست شدن هام..خدایی که حتی وقتی نمازم رو به فارسی میخونم :همیشه من به فارسی نماز میخونم از وقتی دوباره مسلمون شدم : و خدایی که حتی وقتی بدون روسری روبروش زانو میزنم و اشک میریزم..من رو به پناه خودش راه میده
دین من ..باور من و حتی قسمتی از همه این اعتقادات که در زیر ریشه فرهنگ جامعه و خانواده رشد کرده بود..از من یک شاکی ساخت
معترض و منتقد. که هرگز نتونست دیگه فقط ساکت بشینه
البته این کرکتر اعتراض و خروش از همون 6 سالگی در من وجود داشته و هرگز نگذاشته که در مقابل نامردی و ناحقی خفه خون بگیرم..شاید روزی از اون قصه ها هم گفتم..تنها میدونم این اعتماد بنفس زیاد رو مدیوون طرز باور و رفتار مادر و پدرم با خودم در بچگی میدونم. که امروزه به قول خودشون از من آدمی قلدر و زورگو و یک یاغی فردای جوونی ساختن.. ولی میدونم که روزی میشه همه فریاد های منو می ستایند چرا که میبینند در مقابل هیچ و هیچ سر تسلیم فرود نمیارم
چقدر بیراهه میرم. آخه وقتی میخواد حرف دلم روی زبونم بیاد انگار بعد از اینهمه ماه نوشتن ونوشتن حتی زره ای رو به ثبت نرسوندم
حرف از دین و ایمونم بود
از تغییر باور های من..در خیلی جهات
قسمتی از این باور ها با مهم ترین هدف خلقت انسان اجین شده بود..
که همانا هم آغوشی با معشوق است..
هرگز خودم هم باور ندارم من از یک دختر بچه که در باورهای دینی فرهنگی و خانوادگیش از بچگی به زور مکتوب کرده بودند بوی تن مرد مسموم کننده است.. به آن شیفته امروزی تبدیل شوم که هم آغوشی را حتی برای مرحم بودن زخم های تن او با جان و دل می پذیرم
فردی رو مدیوون این انتخاب جدید بودم..که انچنان شیفته حرف هایش شدم که هرآنچه گفت آموختم و در نهایت میبایست برای همه باور های نویی که از بودن با اون اموختم حقش رو میپرداختم.. که خوب دینم رو بهش ادا کردم.. امیدوارم فهمیده باشه که چرا...
راستش سخن از خدایم بود و من و دنیای پر ستاره
شبهای خوب این ماه که خیلی دلتنگ کرد منو
که من هرسال آرزویی داشتم و حتما خدایم مرا دوست میداشت که براورده نمودشان
امسال هم برای خودم و همه انها که در قلبم خانه ای دارند دعا کردم.
و آرزو میکنم هیچ کس..آری هیچ کس..حتی ثانیه ای بی خدا نماند
نماز و روزه هرکس خدا ,داره قبول
21 November 2003
آیا خیانت یک مرد به« همسر اصلیش و داشتن زنی دیگه » تو زندگیش..مساوی هست با گناه یک زن « با دو مرد » تو زندگیش ؟؟
کسی میدونه اسم شوکران یعنی چی ؟؟
چرا کسی اینجا نظری نمیزاره !؟ دارم شاکی میشما ! این علامت تیره رنک فلاش مثلا مال نظرخواهی هستا ! یه چی بگیدا میرم قهر میکنم دیگه نمی نویسما ؟؟
من دلم میخواد امشب به جای قصه عاشقونه یه درد تلخ و گریه آور رو بر ملا کنم..
ولی نمیکنم !؟ چون دلم میسوزه ؟؟
همین..
20 November 2003
Black Eyed Peas
Title: Shut up
Album: Elephunk
Shut up
Just shut up
Shut up [3x]
Shut it up, just shut up
Shut up
Just shut up
Shut up [3x]
Shut it up, just shut up
We try to take it slow
But we're still losin control
And we try to make it work
But it still isn't the worst
And I'm craaazzzy
For tryin to be your laaadddy
I think I'm goin crazy
Girl, me and you were just fine (you know)
We wine and dine
Did them things that couples do when in love (you know)
Walks on the beach and stuff (you know)
Things that lovers say and do
I love you boo, I love you too
I miss you a lot, I miss you even more
That's why I flew you out
When we was on tour
But then something got out of hand
You start yellin when I'm with my friends
Even though I had legitimate reasons (bull shit)
You know I have to make them evidence (bull shit)
How could you trust our private lives girl
That's why you don't believe my lies
And quit this lecture
....
یاه یاه یاه یــــــــــــــــــــاه
***************************
خوب اینجا یک برنامه هفتگی برای بلاگم مینویسم ؛ در راستای اینکه همه چی هدف مند شده این روزها !
» این هفته بسی سخن خواهیم گفت از گل و بلبل و عشق و قاشوقی..چرا که ناخوداگاه بحث به این دره پرت شده و اینکه ملت در و همسایه هم بسی احساسات خرج دادن و سایر بلاگیست ها را ارشاد نموده اند
» هفته دیگه آف کرس سکس و مواد لازمه و یک سری اعمال شرعی واجب المواجــــــــه ! هوهوهاهاهیهی
» هفته سوم هفته ای مناسب برای گشت و گذار در خاطرات میباشد که دلم لک میزنه تا اون موقع دوباره .. پریودیه دیگه.. چاره ای نیست
» هفته چهارم سخن از درس و مشق و برنامه آینده میاد رو کار و موتور روشن شده بیشتر گاز و گوز میده چون وقتشه !
» پنج هفته بعد هم زمان آه و ناله برای امتحانات پایان ترم هست ! آخ وای ددم وای !
» یک ماه و نیم دیگه امتحان هام تموم شده واسه قبل سال نو میتونم یا بزنم برقصم و شادی کنم که موفق شدم و یا برم خودم رو جا به جا دار بزنم راحت شم برای همیشه.. بدخواه مدخواه اگه هست..حواسش به برنامه آخر این هفته باشه..بلکه امیدی به خلاصی از دست ما باشه..
» هفته هفتم یحتمل القوی الواتی و برنامه ریزی برای تعطیلات..اگه خیلی زرنگ هم باشم یه کاری چیزی انجام میدم
» هفته هشتم هوار هواره تو دلم..و اگه بشه که میبایس بشه این هفته خیلی خوش خواهد گذشت ! بر طبق آرزوی سال گذشته..
» هفته نه قراره دلم برای ایران باز به طور وحشتناکی تنگ بشه ..از الان میدونم
» هفته ده بازم امتحان دارم !همش آخه تموم نمیشه :(((
» هفته یازده ..امـــم خوب کلاسای ترم جدید شروع میشه سرم با اونا شلوغه..
» دوازده.. آه قلبـــــــــم...
ببینید کف کنید ! زندگی اینست ! برنامه ریزی های بلند مدت هاهاها
این همش سه ماهه ! من الان برای 30 سال آینده برنامه های توپسی دارم که همه اش رو انجام میدم و به هر چی میخوام میرسم ! چشم حسودش در بیاد !
اینجانب کلاس آموزش برنامه ریزی و هدف مندی هم برای تمامی دوستان و آشنایان و همسایگان برگذار میکنم... تعارف نکنید..من توی روضه خونی حرف ندارم.
این برنامه ریزی سر کلاس فیزیک امروز صبح نوشته شده...همزمان 2 تا راپورت تحویل دادنی داشتم اونا رو هم تند تند نوشتم دادم باریکلا به خود جیگرم.. بعدشم سر تا پای معلمه رو یه نگاه کردم و مکتوب کردم »» این دیگه خیلی سوتـــــــــیه ! اینگاری تو شیلواریش گُیـــــــــــــه کردیس !
در اذهان شاید میاد این اسم و لقب ما رو بلاگ چه گوز به شقیقه قوی با اظهار فضلیات ما داره
بایست به عرض برسونم اینجانب عالیجناب منتقد همچنان در حال انتقاد و گزیدن خویشتن میباشم...وقتی از سر خودم خلاص شدم به سراغ بقیه میام.
البته البتــــــــــــه..یه سری غرلند تحت شعار انتقاد هست که خصوصا شامل حال یک سری افراد دوستان میشه..الان خیلی واجبه در موردش بنویسم.. به خصوص که میبینم داره آسیب میرسونه به روح و روان اونایی که مورد نظرم هست. پس منتظر اتک باشید.
به به دلم خالی شد بعد یه مدت اینهمه روده درازی کردم..
قلبـــــــــــــــــــــــون همتون بشم من و بوس بوس ;*
وقتي آقاهه از حموم اومده بيرون، تازه اصلاح کرده و داره چلپ چلپ افتر شيو ميزنه، آيا به جز پريدن و ماچش کردن راهي براي آدم باقي ميمونه؟
اوخ چقده دلم خــــــــــــــــــــــــواس
از این ماهیه.لینک مستقیم نداشت
آخیــــــش...اینجا هم خیلی عاشقانه بود !!
بازم دلم خــــــواس ;)
19 November 2003
18 November 2003
با یه سری کله پوک متقلب ریاضی حل میکردیم مشقای فردا رو !
من گاهی حسابی دلم واسه خودم میسوزه ! تک و تنها افتادم وسط این همه پسر بچه !
هاها
اون وسط هرزگاهی یاد پارسال میوفتادم و چه شبایی که تا ساعت 12 1 نصف شب اونجا نمیموندیم..به درس خوندن و مسخره بازی و چت کردن و غیره زالک
هنوز هستیم.. هنوز سایر آدم ها هستند
خیلی ها رو که تصورشم نمیکردم از شیش کیلومتریم به 6 میلیمتریم نزدیک بشن..حالا طوریست که با بیشتر شدن این یه میلیمتر نفس کشیدن سخت میشه
و کاملا برعکسش هم صدق میکنه... خیلی ها که اون موقع ها جون میدادم واسشون حالا از کنارم میان و میرند و من حتی نگاه هم نمیندازنم به رد پاشون.
معلوم نیست چند درصد این افراد گروه یک و دو خودشون میدونند من حواسم بهشون هست
همیشه حواسم بوده ! حتی به یه چشمک
خلاصه ! اینم از مخ ما که بر اثر بازم 6 شیش ساعت متوالی خر خونی داره میگوزه !
برم بخوابم که امشب میشه رفت زودی لالا کرد
من چایی میخوام یالا
من قـیـــــــــــــــــــــلون میخوام یالا
16 November 2003
روبرومون یک دفتر" ؟ " برگ بازه که توش هیچ چی نوشته نشده.. سفید سفید..مثل برف.
یه روز بهمون میگن بنویس..
این یک دستوره.. حالا حتی تو یک نویسنده بی استعداد باشی
اونقدر قلم روی کاغذ های سفید میچرخه..بالا و پایین میره.. تا یه روز جوهرش میشه یک نوشته..
میشه آغز قصه
آغاز قصه زندگی..
جوهر زندگی تو چه رنگیست ؟؟
13 November 2003
روبروم شب سیاهی بی کسی پشت سرم
نمیتونم که بمونم باید از تو بگذرم
دارم از ن�س میو�تم تو هجوم سایه ها
کاشکی بشکنه دوباره بغض این گلایه ها
اونکه میشکنه تو چشمای تو تصویر منه
گمشدن تو این شب برهنه تقدیر منه
روبروم شب و سیاهی بی کسی پشت سرم
نمیخونم که بمونم باید از تو بگذرم
دارم از ن�س میو�تم تو هجوم سایه ها
کاشکی بشکنه دوباره بغض این گلایه ها
اون که میشکنه تو چشمای تو تصویر منه
گم شدن تو این شب برهنه تقدیر منه
http://www.freewebs.com/shadmehr1/shab.mp3
12 November 2003
من میگم منو شکستن
چشم فانوسمو بستن
تو میگی خدا بزرگه
ماهو میده به شب من
من میگم آخه دلم بود
اون که افتاده به خاکه
تو میگی سرت سلامت
آینه ها زلال و پاکه
اینه که فاصله ها رو
نمیشه با گریه پر کرد
یکمون بهار سرخوش
یکیمون پاییز پر درد
من میگم فاصله مرگه
بین دستای تو تا من
تو میگی زندگی آیینه
حاصل عشق تو با من
من میگم حالا بسوزم
یا که با غصه بسازم
تو میگی فرقی نداره
من که چیزی نمیبازم
من میگم اینجا رو باختی
عمری که رفته نمیاد
تو میگی قصه همین بود
تو یه برگی تو این باد
نمیدونم
شاید میشه آدم ها رو سرزنش کرد
شاید میشه آدم ها رو برای اشتباهاتشون سرزنش کرد
شاید میشه آدم ها رو برای بی توجهیشون سرزنش کرد
شاید میشه آدم ها رو برای بی احترامیشون سرزنش کرد
شاید میشه آدم ها رو برای سنگدلیشون سرزنش کرد
ولی میدونم
توی هیچ دین و آیینی نمیشه
هرگز نمیشه کسی رو برای خاطر
عاشق بودنش
سرزنش کرد
آدمی که تو زندگیش در حال تقاص گرفتنه.. روحش رو میسوزونه
در راه اتنقام.. در راه سودجویی.. روزمرگی.. در راه خشونت قلبی
3 August 2003
11 November 2003
10 November 2003
همیشه وقتی یه نگاه به صورتش میکنم از حالت چشماش میفهمم که الان چیزی هست که نگران و غصه دارش کرده. از بغض ساده ای که تو دلش جمع میشه و از اشک پاکی که خیلی ساده میریزه.
هرچند خیلی کمتر از من گریه میکنه.. هر چند من همیشه تصور میکنم اون از من کمتر فکر میکنه.. کمتر غصه میخوره و خیلی شاد تره..
ولی همیشه با حرف هاش من رو متحیر کرده.
خیلی ساده کافیه یه گیر بدم چی شده ؟ تا زودی دلش رو بریزه رو..
خوشم میاد ! لاقل این مثل من و اخلاق گندم نیست که سر و تهم رو بزنن یه آه میشنون آخرش. البته تازگی پی بردم چه اخلاق گهیه به قول بعضیا !
اونقده حساسه که دلش زودی برای کوچیک ترین مشکل دوستاش میسوزه و به دنبال راه حله
ولی خوشم میاد که چقدر عاقلانه باری همشون حرف میزنه..
من چه آدم از خود راضی هستم که همیشه پیش خودم میگم این که هنوز بچست... نمیفهمم که شادی کردن و عاشق رقص و دیسکو رفتن و جفتک انداختن نشونه بچه گی نیست
این بار هم یه دوستیش بود.. که زنگ زده بود و از مشکلش و دعوای بین خودش و دوست پسر چندین و چند سالش میگفت.
و این بشر چه عاقلانه براش حرف زده بود.. و بعد که دید من هم دوست دارم حرفی برای کمک بزنم... گفت بگو پیشنهادت رو تا فردا بتونم به دوستم بگم..
و این آغاز یه صحبت وگپ چند ساعته بود که خیلی وقت بود با هم نداشتیم..
گپی که همیشه دهنم رو شیش متر باز میکنه و افتخار همه وجودم رو پر میکنه که این اونه داره این حرف ها رو میزنه
تمام جیگرم خنک میشه.. میخوام بپرم کلی ماچش کنم که سالی یه بار اونم سر عید میکنم و چه حرس میخوره این
و بعد هم تعریف کرد چند روز پیش نشسته با بزرگ ترا بازی اونا رو کرده و هر چی حرف گنده منده بوده زده.. و چند ساعت خفن ساکت و بگوش میخ کردتشون رو صندلی
عاشق این بشرم من.. که چه سفت و سخت همیشه از من دفاع کرده... همیشه در غیاب من طرفم رو گرفته.. اشتباهاتشون رو بهشون گوش زد کرده و یاد آوری کرده من چه سختی هایی میکشم
هیچ وقت کامل قدردانی نکردم ازش که وقتی این گونه یاد گرفته با منطق و با زبون ساده حرف دل من و خودش رو به اونا بیان کنه طوری که هیچ طرفی جوش نیاره و داد بیداد نشه... من هستم که کلی سود میکنم تو این قضیه
و اونقدر کیف میکنم وقتی هرزگاهی میاد میگه فلان روز حرف از فلان جاده زندگی زدی و من رفتم به 14 و نیم تا از مثلا 15 تا دوستم این راهنمایی رو کردم و گفتم گویندش کیه .. و همه از دم گفتن به گوینده بگو ایول که هرچی گفته درسته
خدای من من این دختره رو خیلی دوستش دارم
این خواهر من مهربون ترین آدم روی زمینه
این نیکو پیکو خوشگل و ناز رو همه عمرم برام نگه دار
که خیلی بی رحم بودم در حقش و بایست روزی جبران کنم
نیکوی خوب و مهربون و ساده دلم خیلی خیلی دوستت دارم.
اینجا ثبت کردم که هیمشه یادآوریم بشه.
ماچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچ رو سر و صورتت
به به ! انگاری فقط اینقده دوسش دارم واسه اینه که به من حال میده ! نخیرشم.. همیشه دوسش دارم
جیگرشو برم دیشب چه رقص عربی کرد واسه ملت با معلم رقصش تو رستوران مولن روژ
هاها !
09 November 2003
08 November 2003
يه گذارش قشنگ مشنگ از مراسم ماشين بازي در تهران شمال !
اينم مدرك جرمش... :)
trafik, Girls & Boys
ترافيک...
ترافيک سنگين خيابانهاي شمالي تهران گرچه براي خيلي ها سخت و طاقت فرساست ولي برای عده ای دیگر تفریح محسوب میشود.
در اين خيابانها قرار نيست اتفاق هاي خيلي خيلي عجيب بيفتد ؛ فقط جوانان در ماشينهاي پدرشان اوبس اوبس کنان خيابانها را متر ميکنند. از وليعصر به ميرداماد و از ميرداماد تا جردن (و سر آن سوسول_پيچ مشهور جردن است که راه رفته را بر ميگردند!)
در بيشتر ماشينها دو یا سه نفر ديده ميشوند. حتی ميتوان براي مدل ماشينها نيز ليستي تهيه کرد. مثلا بيشتر از همه پرايدهای زشت سفید ؛ بعد پژو ۲۰۶ و بعدتر ماتيز و پژو ۴۰۵ به چشم میخورند. البته منکر مزدا ها و ماکسيما ها و پرشياها نبايد شد!!! .....
نام شعر : رو به غروب
ريخته سرخ غروب
جابجا بر سر سنگ.
كوه خاموش است.
مي خروشد رود.
مانده در دامن دشت
خرمني رنگ كبود.
سايه آميخته با سايه.
سنگ با سنگ گرفته پيوند.
روز فرسوده به ره مي گذرد.
جلوه گر آمده در چشمانش
نقش اندوه پي يك لبخند.
جغد بر كنگره ها مي خواند.
لاشخورها، سنگين،
از هوا، تك تك ، آيند فرود:
لاشه اي مانده به دشت
كنده منقار ز جا چشمانش،
زير پيشاني او
مانده دو گود كبود.
تيرگي مي آيد.
دشت مي گيرد آرام.
قصه رنگي روز
مي رود رو به تمام.
شاخه ها پژمرده است.
سنگ ها افسرده است.
رود مي نالد.
جغد مي خواند.
غم بياويخته با رنگ غروب.
مي تراود ز لبم قصه سرد:
دلم افسرده در اين تنگ غروب.
07 November 2003
Adam barfi
امشب بعد یه عالمه سال دوباره فیلم آدم برفی رو دیدم
محشر اکبر عبدی.. داریوش ارجمند و پرویز پرستویی
یه عالمه روز پیش کوچیک بودم
هنوز خونم تهرون بود
انواع اقسام فیلم ها هم به دستمون میرسید
وقتی آدم برفی با اون کیفیت افتضاح که با کپی رو کپی صد و هزار تا حلقه بدستمون رسید
من همون فیلم پر از برفک رو هزار بار دیدم
همه دیالوگ ها رو حفظ شده بودم
هرچند معنی خیلیش رو نمیفهمیدم
از نظر من این فیلم محشر بود. امشب که دیدم...
بعد اون همه سال
امشبی که خودم یک مهاجرم
مهاجری که به عشق فرنگ خونش رو رها نکرد... و حسرتش اما بدجوری رو دلش هست..
همراه آدم برفی و آدم های توی قصه اش قاه قاه خندیدم.. و در درون سوختم
هیچ وقت تو خواب هم نمیدیم من هم یه فرنگ رفته باشم که .... حتی توی بهشت فرنگ هم آب تنی کنه.. یه جای کارش بلنگه.
خوب این بود روضه من برای امشب..
.
هرچند امشب خیلی حرف زده شد.. بین من و مامانم و خواهرم
و اتفاقی افتاد..
که همه چیز رو تغییر خواهد داد
فعلا زت زیاد
06 November 2003
06, 02:21:54 AM
واسه اینه که دیگه نمیبنمش آخه
همه خوشی ها بی فایده است
گندش بزنه
خیابون میرداماد رو... تجریش رو....هفت تیر رو...دربند و درکه رو...
خیابون جردن و ایران زمین رو
ولنجک و اکپاتان و استخر رو باز و آرایشگاه خصوصی رو
آره جدی گندش بزنه.. این گذر زمان رو
یعنی اینبار موفق میشم که تحمل کنم ؟؟
زجر داره
حالیتون نیست
زجر داره
درد میاره
درد
انا حبّك.
I love you
Jag älskar dig
Te amo
Li amo
Je t'aime
Ich libe dich
S'agapo
سنی چوخ ايستيرم
Seni seviyorum
Aiiiiii shite lmasuuuuuu
Woooooooooo aiiiii ni
Ya lyublyu tyebya
Minä rakastan sinua
Ani ohev otakh
Une te dua
Eu amo-o
(! Aloha Wau la oe (Bakoomba ! Bakoomba
هندی: آ آ آ آ آ دستت پيدا...جانی جها...مرا جونی....
بروبچس : Fuck you
از بلاگ تکیلا
05 November 2003
گفتم برم چند روزی غیب شم.. ولی الان میبینم این رو بایست یادداشت کنم تا یادم بمونه...
یام بمونه چند سال دیگه.. چند روز دیگه.. چند قرن دیگه..
که من کی بودم.. چطوری غصه میخوردم و ....
دیشب رفتم کمی زودتر "23:50" بخوابم تا صبح که الان باشه کمی درس بخونم و کارم رو تکمیل کنم
اطاق گرم بود.. به یه بخاری برقی و پنجره باز..به همراه نور شمع که شعلش رو سقف اطاق به طرز عجیبی میرقصید.. تنها کاری که نتونستم بکنم خواب بود
بفل دستم چهار پنج تا عروسکی و حیوونای نرومکی با رنگ و بوی مختلف بود.
هر شب یکیشون رو بغل میکنم
دست رو سر یکیشون میکشم...
و کلی خوشم میاد و مهربون میشم
ولی امشب چه آشوبی توی دلم پیدا شد ..
با نوازش یکیشون..
یاد خیلی چیزا افتادم
دلم لرزید.. هی گفتم الاغ حق نداری گریه کنی.. حق نداری.. دیگه بازی و ننر بازی بسه
رفتم آب بخورم. از جام پاشم که بپره..
ولی نشد...
دیگه دلم قل قل میکرد
صحنه ها بودنن که میومدند و میرفتند
دیدم یه هو خروار خروار خاک تو هوا معلقه.. خاک هایی که این مدت یکی دو ماه آخر به زور.. با هزار و صد بدبختی رو دلم ریختم.. با قطره خون توچشمام
با صدایی که هر بار نامی آشنا توش بود لرزید و بغض کرد وقتی داشت تعریف میکرد
از حسی.. از عمق بودنی..و از باوری.. که هنوز در زندان پوچی یا حقیقتش ...اسیرم !
دیگه همه چی یادم اومد..
پا شدم تو اطاق نصفه شبی راه میرفتم
گوله گوله اشکام میریخت
و با این آسمون سیاه ولی پر ستاره پشت پنجره نگاه میکردم
لعنت بر ستاره ها
لعنت بر همه ستاره ها
لعنت بر تو ستاره خاموش شده من
دل من داغون شد
دل من سوخت که هر بار خواستم دستت رو نوازش کنم ترسیدم.. لرزیدم بر خودم که شاید تصور کنه چه حولم.. چه ندید پدیدم.. چه بچم
دل من خون شد... وقتی خواستم بدوم و برای لحظه ای از بارهای سنگین رو دوشم رها شم اما تمام مدت بار دیگه ای سنگین تر روشم گذاشتند
دیدم هر بار گریه کردم که چرا هیچ وقت حرف نزدم.. که مبادا دروغ شه.. مبادا واقعیتی در پس ناگفته هاش باشه و من بخوام از کنارش رد شم
مزخرفه ... همه اونچه آغاز یافته و انتها ...
به بازیگری خوب سرنوشت فکر میکنم و هزار لغت که در دیدگاه من به منزله دایره ممنوعه بود و با این حال درست حسابی توش افتادمو شیرجه زدم با سر توش !
حالم بهم میخوره
از دست خودم و همه
که چرا حتی الان که اینهمه نگرانم.. مثل خیلی موقع ها که نگران شدم مبادا حرفی زدم دلش لرزید و شکست.. اینبار پرید... ؟؟
که حتی دیگه سیلی نزده ام نیز حسرتی بر دلم نداره
چشمام دیگه از خیسی و گرما داشت سنگین میشد..
پاشدم مثل الاغ باز رو زمین پشت پنجره زیر آسمون پر ستاره زانو زدم.. و دعا کردم هیچ چی هرگز تموم نشه و کاملا برعکس
و یادم افتاد اون شب رو.. که ..
...
...
حیف که توان نوشتن نیست این چند کلام آخر رو
و چه حیف که من باز گریه کردم
04 November 2003
گفت خوشا به حالت که حال میدانی کسی که دوستت دارد بر پای حرفش میماند
گفت خوشا به حالت که خوب میدانی فردی است که همیشه به یادت است
و هر کجا که میرود.. تو در خاطرش میایی
گفت ...
چند روزی بریک دارم..امتحانم سر راهه. این شعر رو گوش کنید تا بیام.
Digaran...
حال عجیبی پیدا کردم
شبه.. همیشه شب حال دیگری دارم
بیدارم.. مثل این چند وقت گذشته
تازگی باز شب بیداری هام به دوباره آغاز شده
گاهی تنها و گاهی...شاید تنها
به یاد خودم میافتم
به یاد اونچه کرکتر من رو در طی گذر زمان ساخته
گذر زمانی بس طولانی.. و چه تلخ که همیشه گذر اون رو طولانی یافتم
آساشی..آرامش قلبی..خواب و رویا های شیرین.. انقدر دور و دور ز دسترسم به نظر میرسند
که من درمانده میشوم..که یعنی حقیقت دارد من سال هاست با این بازی مرگ در تکاپوی رهای ام
هیچ کس...هیچ کس حتی خویتن هم باور ندارم اینهمه سخت نفس میکشم
که گهگاه که میاندیشم.. به دایره ام نزدیک شده ام... ناگه صدایی بیدارم میکند
ای وای..و افسوس.. که این دایره نیز اما سراب بود
این آدم های دنیا در چه حالند ؟ چرا من خود را در این مخمسه گرفتار میکنم ؟
مخمسه نگرانی... برای خودم نه.. تنها روحم.. و روح آنان
برای خودم نه تنها قلبم و قلب آنان
سخت است هنر دوست داشتن
سخت است تحمل داشتن
سخت است همیشه خفه بودن
و چه سخت است... تنهایی
..
..
..
..
شاید امشب را بخوابم
03 November 2003
حضراتشون به نظر میرسه گاهی خیلی یا چونه وراجی دارن یا به کل علاف و بی کار و زندگی بدنیا اومدن
آخه چطوری میتونن اینهمه وراجی رو درهر روز نوشته و مکتوب نمایند !
گاهی روزی چند بار آپ دیت کرده و ملت خواننده رو بی بهره از نقطه نظراتشون نمیزارند
واقعا اینا وقت از کجا میارند
آدم هر حرفی رو که نمیتونه به خورد دیگران بده که
روزمرگی ؟؟ هـــــــــم.. شک دارم جالب باشه
راستش همه چی بر میگرده به هدف نوشتن
و هر کسی یه برنامه ای واسه خودش مد نظرش هست
بگذریم.. کم کم خرشون رو میگیریم اینجا ومنتقدیشون میکنیم
خودم به شخصه خیلی موقع ها فقط حسم رو نوشتم.. و بـــــــــــس
01 November 2003
مثل امروز من ! تا لنگ ظهر خوابیدم..بعد هم رفتیم با ددی و مامی تی وی جدید انتخاب کنیم از بعد افطار هم همش ول گشتم یا تو اتاق یا ویلون قیژ قیژیم رو صدا در آوردم " آخه او روز عصری معلمم ازم تعریف کرد گفت تخترم خیلی خوب کار میکنی و زود یاد میگیری کلــــــــــــــــــــــــــــــــی ذوق مرگ شدم " یا اتا بازی.." کلی هم عکسا و فیلم های ایران رو دیدم و قش قش خندیدیم.. چه روزایی :)) " بعدش هم میمون " همون مهمون امروزی " اومد خونمون تا الان که شبه.. شمع روشن کردم دور تا دور اتاقم.. بخاری برقی داره حرارت اتاق رو ملایم و مطبوع میکنه.. شمع های عطری هم آدم رو مست میکنه..
ولی دریغ از ...
خوب فردا عوضش پا میشم میرم دانشگاه یه خری بزنم ! نمیشه که همش خوش بگذره !
کار و زندگی داریم ناسلامتی ها ! همین یه هفته دیگه باز امتحانه ! خاچ تو سر منه کله پوک کنن.. با این برنامه ریزی هام.!!!
خوب اینم از امشب
راستی :
شب بخیر پیشی جونم
مکان : سنگ توالت مستراح
حالت : ریدنی مفصل
کیفیت : به شماره غلظت 4 میون درجه بندی ما بین 0 تا 10 که 10 سنگ و 1 آبکیش میباشد
حادثه : گوشم با صدای دست وسوت و آواز چهار تا میشود
"تولد تولد تولدت مبارک ! هورا هـــــــــــــــــــوـرا..."
بعله ! بازم یه دسته ایرانی در لوکال پشت خونه جمع شدن و بساط سور و ساطی راه انداختند !
آخ که چقده دلم برای جشن تنگ شده !
به خصوص جشن تولد !
آخ که غش و ضعف رفتم !
کاشکی زودتر...
پی نوشت :
همیشه وقتی سترسی و یا هیجانی هستم معده رودم خالی میشه آی بــــــــــــــــــــــــد!!!!
این بود انشای امشب ما !
31 October 2003
30 October 2003
و مقصر کسی نبود جز @ایرانی نامیانی... کثیف @
و من هنوز به یاد دارم اون شب سرد پاییز رو که تو آشپزخونه اولین خونمون نشسته بودم و به رادیو ایرانی گوش میدادم که ..
فرق زیادی بین دانستن راه است و ادامه آن...
تو در یک دستت زندگی خودت را داری و در دست دیگر زندگی او را
ما میتوانیم دنیای رویایی را برنامه ریزی کنیم
آینده دنیای ماست.آینده زمان ماست
هرگز اجازه نده یک انسان کار یک ماشین را انجام دهد
دنیا یی خلق میکنم
دنیایی بدون قانون ها..بدون مرز ها..بدون قضاوت ها
دنیایی بدون محدودیت
صدایی میشنوم
The voice of UNAVOIDABLE
29 October 2003
"You know, I need a vacation. Got any suggestions where I should go?"
St. Peter, thinking, nodded his head, then said,
"How about Jupiter? It's nice and warm there this time of the year."
God shook His head before saying,
"No, too much gravity. You know how that hurts my
back."
"Hmmm," St. Peter reflected. "Well, how about Mercury?"
"No way!" God muttered. "It's way too hot for me there!" "I've got it,"
St. Peter said, his face lighting up.
"How about going down to Earth for your vacation?"
Chuckling, God remarked,
"Are you kidding? Two thousand years ago I went there, had an affair with some nice Jewish girl, and they're STILL talking about it!"
28 October 2003
كه شده رابطه مان ايميلي
حيف از ان رابطه انساني
كه چنين شد كه خودت ميداني
عشق وقتي بشود داتكامي
حاصلش نيست بجز ناكامي
نازنين خورده مگر گرگ تو را
برده يا دات نت و دات ارگ تو را
بهرت ايميل زدم پيشترك
جاي سابجكت نوشتم بهدرك
به درك گردل من غمگين است
به درك گر غم من سنگين است
به درك رابطه گر خورده ترك
قطع انهم به جهنم به درك
انقدر دلخور از اين ايميلم
كه به اين رابطه هم بي ميلم
مرگ ليلي نت ومت را ول كن
همه را جاي ok كنسل كن
off كن كامپيوتر را جانم
يار من باش و بببين من انم
اگرت حرفي وپيغمي هست
روي كاغذ بنويسش با دست
نامه يك حالت ديگر دارد
خط تو لطف مكرر دارد
خسته از فونت وز فرمت شده ام
دلخور از گردلي @ شده ام
كرد ريپلاي به ليلي مجنون
كه دلم هست از اين سابجكت خون
باشه فردا تلفن خواهم كرد
هرچه گفتي كه بكن خواهم كرد
زودتر پيش تو خواهم امد
هي مرتب به تو سر خواهم زد
راست گفتي تو عزيزم ليلي
ديگر از من نرسد ايميلي
این بود شعری در وصف حال ما و مجنون ما !
حال این مجنون در کدامین بیابان سر سپر کند خدایانش دانند و بس !
27 October 2003
ماه خوبی که خیلی دوستش دارم
خدام رو شکر میکنم که باز سالم هستم. در کنار خانواده مهربونم.
و میتونم لحظه ای از اینهمه خوبی و نعمت که تو زندگیم هست لذت ببرم و شکرگذار باشم.
روزه گرفتن رو دوست دارم.
من رو خیلی ریلکس میکنه. و مهربون تر
آخه راستت راست من که اصلا دوست ندارم تلخکی باشم ! هاها ولی گاهی مجبور میشم.
خوب حالا فعلا که دیگه بخوام یا نخوام میباست با همه مهربون تر باشم.
همه
همه ای که به اندازه یه دنیا دوستشون دارم. و هر شب و روز قلبم براشون میزنه.
برای شما هم دعا میکنم
حسودی نکنید لطفا !
:D
26 October 2003
25 October 2003
some good words
No one can accuse you of not trying, but even your best efforts are falling short of the goal. You may want to approach this situation from another angle in order to get a more helpful perspective or you might want to try talking to someone who's been in your position before. Any new information you can gather will be helpful to you, because getting stuck in a rut in your worst fear at the moment. You don't have to strive for perfection, but complete failure is also out of the question.
24 October 2003
22 October 2003
تمام سر و تنم گزگز میکرد
هم قبل خواب
هم توی خواب
الان رو نمیدونم
..
تنها یه حسی توم تازه شده
حس دویدن
و رها شدن
.. یک ثانیه یاد سالی پیش افتادم
درست یام نیست انگار دو سال پیش بود
آری ! همون موقع ها که به همه جا میرسیدم
حتی به قله آمال و آرزو
..
یادم افتاد که اون روز ها خوب میدویدم
ورزش اصلی ام دویدن بود و بس
توی سرما توی گرما
تو بهار و زمستون..
توی پاییز و ..گرمای کنار ساحل تابستون
..ولی هیچ دویدنی مثل بی پروا فریاد زندن و به نفس نفس افتادن توی سرمای پاییز و زمستون نیست
عصر های تاریکی که بایست از شدت سوزش حتما کاپشن و دستکش و شال داشته باشی.. حتی یه گوشی گرم کن رو گوشات.. ولی من نمیزارم
چون عاشق صدای لگد شدن برگ ها زیر پا و سر خوردن دم به دم روی زمین یخی ام
که روی برف سفید و سفید وسفید این سوئد ... راه برم
جست بزنم
بدوم و ...
آزاد بشم
نفسم تنگ بشه.. بوی خون تو دهنم مزه بشه و از بینی تماما بخار بیاد
و
من تنها به چند قدم جلو تر فکر کنم
...
به اتنها.. به وقصد .. به اون چند صد متر دیگه که باقی مونده
...
الان که دارم تعریف میکنم دارم دیوونه میشم از این که توی گرمای اتاقم پشت این دست گاه مزخرف نشستم..و همش چشم دوختم به نوشته های توش
دارم از این دنیای کامپیوتری عق میزنم
ولی امشب رو نمیتونم برم بیرون
آخه امشب من میمیرم
ولی خیالی نسیت...
فردا که باز دوباره زنده شدم..
و به خودم باز قول دادم....
فردا روز آغاز دوباره حرکتم خواهد بود..
دویدنم.. به سوی مقصد
فردا باز هم میدوم
آه خدایا نمیدونی چقدر منتظرم..
تلافیه ؟ تکرار مکررات ؟ نکنه آینه گذشته خودمه ؟!!
به به.. دلم واز شد..
اینهمه تهمت
خوبه.. لابد مثل خودم.. خودم که همش به او تهمت میزدم.
و اون همیشه بی جواب میگذاشت این گلایه ها رو
تا خودم جوابم رو یافتم..
همین چند روزه پیش جوابم رو یافتم..
ازت ممنوم که بالاخره ..با همه ناراضی بودنم از واکنش هات.. کاری کردی که به واقعیت و حقیقت پی ببرم.
این هم بگذشت..
21 October 2003
Nahal-e Arezu (Persian)
some people call me A GIRL OF DREAMS
i´m not sure that I am just the right DREAMS...
نهال آرزو
اي نهال آرزو ! خوش زي كه بار آورده اي
غنچه بي باد صبا، گل بي بهار آورده اي
با غبانان تورا امسال سال خـّرمي است
زين همايون ميوه كز هر شاخسار آورده اي
شاخ وبرگت نيكنامي، بيخ وبارت سعي وعلم
اين هنرها جمله از آموزگار آورده اي
خرم آن كو وقت حاصل، ارمغاني از تو برد
برگ دولت، زاد هستي، توش كارآورده اي
19 October 2003
دل تنگ..
و کمی پر آرزو بیش ازپیش
پر از ادعا و آمال..اما انگار جنبشی که میباست نیافته ام
رفتم تو سرمای هوا..روی یه تپه بلند برای خودم راه رفتم و بلند بلند حرف زدم.. به خدا خندیدم و ازش التماس کردم
بستتی خوردم و اسمارتیز کاکائویی
دستام رو که از آرزو کردن یخ بسته بود کردم تو جیب کاپشن گرمم و بعد..
روی زمین سرد زیر آسمون پر ستاره زیر پای خدا زانو زدم و گفتم
......
......
خوب یه چیزایی گفتم دیگه ! مگه تو خدایی که میخوای بدونی ؟؟
یه کاره ! برو کشکتو بساب !
ولی خوب بازم دلتنگم.. :((
Dariush
بالاخره رفتم و دیدمش
بعله ! بعد اینهمه سال در مملکت غریب بودن.. و با وجود هزار و صد تا کنسرت اجرا شدن و سالی یک بار اومدن ایشون به ستکهلم.. امسال رفتم و داریوش جون رو از نزدیک و نه از سی دی و نوار گوش دادم
ماجراش کلی طولانیه و منم حسابی خسته ! ولی چون اگه الان ننویسم یادم میره پس مینویسم ! مینویسم پس یعنی هستم ! ))
من همه این سال ها که این خواننده ها اومدن و رفتن ..آخه این شهر ما از بس که ایرانی داره جای محشریه ! بد محشر برای اینا ! اصولا کم میرم..اون خواننده هایی که بساط دامبولی دامبال رو دارن.. سالی یه بار واسه هفت پشتم بسه. اونایی هم که حرکاتشون کمی معنا دار تره و باحال ترن...رو ترجیحا میرم ! اما اصولا کسی نیست همراه شه .. همه اخه قر مر دارن بریزن و رو صندلی مثل آدم بند نمیشن
بگذریم. برم فعلا سراغ این خواننده محبوب دل.. داریوش عزیز
داریوش هم مثل همه این رفقاش..سالی یه بار رو حتما به ستکهلم و سایر شهر های بزرگش میاد. جزو محالاته نیاد. ولی من با اینکه خیلی دوستش دارم..اکثر ترانه هاش رو گوش دادم و شعر هاش مثل همه واسم جالب و دلنشینه.. هیچ وقت رغبت 100 درصد در رفتن نداشتم. همیشه میگفتم.. کنسرت داریوش رو آدم بایستی با کسی بره که دوستش داره..عشقشه..با هم خاطره دارن و از حرف های اون چیزی به دلشون میشینه. پس در نتیجه این سال ها رو بیخیال شدم ! " حالا نه اینکه کسی نبوده که اهم اهم..ولی این تیریپات خیر "
خلاصه عصری که رفتم حمام تا حاضر شم برم نیکو میگه کجا ؟ گفتم کنسرت.. با تعجب میگه ا ا ا ! جدی ؟؟ با کی میخوایی بری ؟؟ منم میگم ها ها ! حالا از اون اصرار و اینجانب هم هر هر خنده شیطنت آمیزم رو زیر دوش اب سر میدم و میخونم..
حالا میرسیم به جشن. محل کنسرت که شیک و تمیز ! البته اونقدر جا نداشت ..نمیدونم تقریبا چقدر بود..ولی اصولا بزرگ تر از این سالن هم داریوش کنسرت های قبلیش رو اجرا کرده !
ولی یه ماه پیش که منصور و معین اومده بودن به فجیع ترین وضع تو یه سالن با خروار جمعیت برنامه داشتن و بعد اینکه فحش و بد و بیرای ملت به گوش داریوش رسید گفت یا یه جای آبرو مند برای من اماده میکنید یا نمیام ! خلاصه این شد که اینجا اومد
از عجایب خلقت بود که رو بلیط نوشته بود از ساعت 19.5 تا 20.5 ورود به سالن و شروع برنامه 20.5 و دقیقا داریوش ساعت 20.45 وارد سن شد و ترانه هاش رو آغاز کرد.
عین یه جنتلمن مسن هم لباس بلوز سفید و شلوار سفید تنش بود. روش هم یه حلیقه مونجوقی به همون رنگ.
خیلی خوب بود کنسرتش. ملت هم همه در کمال شیکی بودند و بی هیچ درد سری ! حال کردیم. آهنگ های قدیمی و جدید رو خوند... و خیلی ها گریه میکردند.
خیلی از آهنگ های محبوب منم خوند.. اولیش هم
حادثه
گفتم تو چرا دورتر از خواب و سرابی
خواب و سرابی
گفتی که منم با تو و ليکن تو نقابی اما تو نقابی
فرياد کشيدم تو کجايی تو کجايی
گفتی که طلب کن تو مرا تا که بيابی
چون همسفر عشق شدی مرد سفر باش مرد سفر باش
هم منتظر حادثه هم فکر خطر باش فکر خطر باش
خیلی آهنگ های دست جمعی خوند..یعنی آدمهای تماشاگر حسابی حفظ بودنش و بهترینش
دوباره میسازمت وطن
دوباره میسازمت وطن، اگر چه با خشت جان خویش
ستون به سقف تو میزنم، اگر چه با استخوان خویش
دوباره میبویم از تو گل، به میل نسل جوان تو
دوباره می شویم از تو خون، به سیل اشک روان خویش
آهنگ های دیگه ای که خوند بود
عشق من عاشقم باش
یاور همیشه مومن
به من نگو دوستت دارم
زندونی
گلایه
آهای مردم دنیا
حادثه
شقایق
دلم میخواد گریه کنم
بچه های ایران
و خیلی های دیگه
تنها آهنگی که منو کمی تو حس برد آهنگ بچه های ایران و ..گربه ماست بود که باز منو یاد تنها دلتنگی ام انداخت.
البته با چند شعر دیگه هم ضد حال بوودند در با یاد انداختن خاطره هاشون که البته کاملا بیرنگ بودند در نتیجه تاثیری هم نداشتند.
و بعد خداحافظی بار دیگه برگشتن همشون رو سن و این آهنگ بی نهایت خاطره انگیز رو خوند.
فریاد زیر آب
و من حال کردم... از همه صحنه ها
در اول برنامه هم داریوش تبیرک گفت به همه مردم ایران و شیرین عبادی این جایزه ارزشمند رو.
و در قسمتی هم از خودش گفت و اعنیادش و پایان یافتنش..و نصیحتش به سایر آدم های گرفتار.
هم هم سفارش میکرد بابا جون مادرتون برید سی دی اورجینال بخرید و نه کپی ! یکی نبود بگه بابا داریوش خا ناسلامتی ددی ما تو مغازش همه سیدی های اورجینالت رو میفروشه ها ! غر نزن !
داریوش رو من دوست دارم نه به خاطر اینکه اونقده دلسوخته و عاشق بی پناه بوده باشم که بخوام مثل خیلی دیگه از سایر ایرانی های پر احساس خاطره داشته باشم با تک تک شعر ها و اشک بریزم براشون
داریوش یشتر برای من سمبل یک خواننده و هنرمند ارزشمند هست که جایگاه خودش رو بعد 35 سال هنوز هم روی صحنه و هم تو دل آدم ها از هر نسلی حفظ کرده.
خواننده ای که صداش گرم و دلنشین هست..صدایی که اورجینال هست و نه ساخته و پرداخته دستگاه ها و سازنده های ستودیو
مردی که خودش هم درد کشیده و درد خیلی ها رو میدونه.. ولی مهم تر از اون جرات بیان این درد ها رو داره
کسی که هرگز سکوت نکرده در مقابل بدی ها و همیشه با حرف هاش در طول برنامه هاش و یا مصاحبه هاش..اونچه رو که فکر میکرده میباست گفته بشه گفته
داریوش رو دوست دارم چون از همه ما ایرانی ها میخواد که با هم دوست باشیم و به کمک هم بسازیم...تا روزی که بتونیم دوباره به وطنمون برگردیمو باهم ایران رو بسازیم
عشق من عاشقم باش
تو غربتی که سرده تمام روز و شبهاش
غريبه از من و ما عشق من عاشقم باش
عشق من عاشقم باش که تن به شب نبازم
با غربت من بساز تا با خودم بسازم
عشق من عاشقم باش
عشق من عاشقم باش
تو خواب عاشقا رو تعبير تازه کردی
کهنه حديث عشق و تفسير تازه کردی
گفتی که از تو گفتن يعنی نفس کشيدن
از خود گذشتن من يعنی به تو رسيدن
قلبمو عادت بده به عاشقانه مردن
از عشق زنده بودن ، از عشق جون سپردن
وقتی که هق هق عشق ضجه احتياج
سر جنون سلامت که بهترين علاجه
عشق من عاشقم باش
عشق من عاشقم باش
عشق من عاشقم باش اگر چه مهلتی نيست
برای با تو بودن اگر چه فرصتی نيست
عشق من عاشقم باش نذار بيفتم از پا
بمون با من که بی تو نميرسم به فردا
عشق من عاشقم باش
عشق من عاشقم باش